قصههای قرآن
داستان حضرت آدم و حوا
نگارش: مهدی آذریزدی
خلقت آدم و شیطان
یکی بود یکی نبود. در آغاز خدا بود و غیر از خدا هیچکس نبود. خدا فرشتگان را آفرید؛ و جهان را و زمین را آفرید؛ و فرشتگان خدا را پرستش میکردند و خدا بر روی زمین گیاهها و جانوران پدید آورد؛ و در زمین آدمی نبود.
یک روز خدا به فرشتگان گفت: «میخواهم درروی زمین نمایندهای خلق کنم و از خاک آدمی بسازم که از همۀ جانداران داناتر و هوشیارتر باشد.»
فرشتگان گفتند: «آیا میخواهی کسانی را خلق کنی که بر روی زمین فساد کنند و خون یکدیگر را بریزند و حالآنکه ما تو را عبادت میکنیم؟»
خدا گفت: «من در کار خلقت انسان چیزی میدانم که شما نمیدانید و همینکه او را آفریدم باید همه بر او سجده کنید.»
پس خداوند تن آدم را از آبوخاک ساخت و از روح خود در آن دمید و آدم را زنده کرد؛ و تمام فرشتگان به فرمان خدا بر آدم سجده کردند و آدم را گرامی داشتند. ولی ابلیس که یکی از فرشتگان نامآور بود، یاغی شد و از سجده خودداری کرد. خدا گفت: «ای شیطان تو چرا از دستور من سرپیچی کردی و با فرشتگان همراهی نکردی و به سجده آدم سر فرود نیاوردی؟»
ابلیس گفت: «سجده نمیکنم برای اینکه من از او بهترم؛ جنس من از آتش است و آدم از خاک است، من نمیتوانم ببینم که آدم از من عزیزتر باشد.»
خدا گفت: «حالا که دستور مرا اطاعت نکردی از دنیای فرشتگان بیرون رو و از درگاه ما دور شو.»
شیطان گفت: «خدایا، من روزگاری دراز تو را عبادت کردهام. حالا که برای مخالفت با آدم از درگاه تو رانده میشوم آرزو دارم مرا نابود نکنی و به من هم مهلت بدهی که تا وقتی آدم و فرزندانش در دنیا هستند من هم زنده باشم و عاقبت کار آدمها را ببینم».
خدا گفت: «زنده باش. ولی تا قیامت لعنت بر تو باد.» شیطان وقتی خاطرجمع شد که زندهبودنش قبول شده گفت: «خدایا حالا که اینطور شد و من از آسمان رانده شدم و ملعون شدم من هم میروم کارهای بد را به نظر آدمها جلوه میدهم و آنها را گمراه میکنم؛ میروم آدمها را در آرزوهای دور و دراز میاندازم و یادشان میدهم که چگونه دستورهای خدا را تغییر بدهند؛ میروم هزار جور حیله و حقه یادشان میدهم و دایم از جلو رو و از پشت سر و از چپ و راست آنها را وسوسه میکنم تا گناه بکنند و شراب و قمار و جنگ و کینه و خودپسندی و غرور را در میانشان رواج میدهم، میروم کاری میکنم که در حق یکدیگر ظلم کنند و دایم گرفتار باشند و خدا را شکر نکنند…»
خدا گفت: «بد نیست که هرکسی خودش را بشناسد. ولی کسانی که همیشه مرا به یاد داشته باشند رستگار میشوند و تو بر کسانی که ایمان خالص دارند تسلط نمییابی مگر اینکه خدا را فراموش کنند و فریب تو را بخورند و وعدهگاهشان دوزخ است و جهنم را از تو و پیروان تو لبریز خواهم کرد.»
شیطان دیگر جایی در میان فرشتگان نداشت. از درگاه خدا رانده شده بود و چون مهلت گرفته بود که تا قیامت زنده باشد با خود گفت: «حالا که من دوزخی هستم و آب از سرم گذشته و خدا هم مرا لعنت کرده دیگر لعنت مردم چیزی نیست. تا بتوانم آنها را دوزخی میکنم، هرکس هم بگوید چرا مرا وسوسه کردی جواب میدهم مگر عقل نداشتی میخواستی به حرف من گوش نکنی.» و آرزوی شیطان همیشه این است که مردم از یاد خدا غافل شوند تا او بتواند بدیها را در نظرشان خوب جلوه بدهد و ایشان را از بهشت خوشبختی دور کند.
آدم و حوا در بهشت
پسازاینکه آدم زندگی یافت و عقل و هوش و اراده پیدا کرد، خدا نام چیزها و رازهای جهان را به او آموخت و هوشیاری و دانایی آدم بر فرشتگان هم ثابت شد و قرار شد آدم و همسر او، حوا در بهشت زندگی کنند.
حوا از همان گل آدم ساخته شد تا همزبان و همدم او باشد؛ و خدا تمام نعمتها، میوهها و خوراکهای بهشت را بر آدم و حوا حلال کرده بود مگر یک چیز را که خوردن آن ممنوع شده بود. خدا به آدم و حوا وعده داد که: «اگر از میوه این یک درخت خودداری کنید و آن را نخورید دیگر تمام خوشیها برای شما فراهم است و از گرسنگی و تشنگی و برهنگی و خستگی آسوده خواهید بود. ولی اگر میوه این درخت را بخورید بر خودتان ظلم کردهاید. مواظب باشید که از شیطان فریب نخورید، شیطان دشمن شماست و بدخواه شماست.»
آدم و حوا در زندگی بهشتی خود خوشبخت بودند. در کشتزارها و سبزهها و گلها گردش میکردند، از میوههای شیرین میخوردند و جامههای بهشتی میپوشیدند و در سایه آرامش و آسایشی که داشتند روزگار به سر میبردند.
شیطان نمیتوانست راحتی و آسایش آدم را ببیند و میخواست آنها را از خوشبختی محروم کند. ولی کاری از دستش برنمیآمد. چون خداوند به شیطان قدرت نداده بود که خودش به کسی آزاری برساند. فقط میتوانست با حرفهای حقبهجانب و ظاهرسازی و حیلهبازی آنها را وسوسه کند و به طمع بیندازد تا خودشان گناهی بکنند و گرفتار شوند. تنها کاری که شیطان میتوانست همین بود و او هم شروع کرد.
شیطان هرروز خودش را بهصورتی تازه میساخت و بر سر راه آدم و حوا سبز میشد و سعی میکرد خود را دوست آنها جلوه بدهد و همچنین خود را خیلی قوی، خیلی زیبا، خیلی دانا، خیلی نجیب و خیلی خوشبخت جلوه بدهد تا به او اعتماد پیدا کنند. شیطان یک روز خود را بهصورت طاووس درمیآورد و خرامانخرامان راه میرفت. وقتی آدم و حوا او را میدیدند حوا میگفت «عجب مرغ زیبایی است.» شیطان میگفت: «البته که زیبا هستم. شما هم اگر بخواهید میتوانید مثل من باشید.»
یک روز خود را بهصورت آدمی بالدار میساخت و روی هوا پرواز میکرد. وقتی آدم و حوا او را میدیدند حوا میگفت: «چه خوب است که کسی بتواند پرواز کند.» شیطان میگفت «البته که خوب است شما هم اگر بخواهید میتوانید مثل من باشید.»
یک روز خود را بهصورت بازیگری درمیآورد و کارهای عجیبوغریب میکرد و قهقه میخندید، وقتی او را میدیدند میگفتند «این را ببین چه خوشحال است.» شیطان میگفت «البته که خوشحالم شما هم اگر بخواهید میتوانید مثل من خوشحال باشید.»
هرروز خود را به صورتی دیگر میساخت و آدم و حوا را از کارهای خود به تعجب وامیداشت و آنوقت میگفت: «شما هم اگر بخواهید میتوانید بهتر از اینکه هستید باشید.»
یک روز حوا به آدم گفت: «میدانی چه فکر میکنم؟»
آدم گفت: «چه فکر میکنی؟»
حوا گفت: «میگویم ما با اینهمه عزت و احترامی که داریم خیلی ناتوان هستیم و دیگران چیزهای بهتری دارند. در هوا پرواز میکنند، روی آب راه میروند، هرلحظه به رنگی درمیآیند و ما همین دلمان خوش است که آدم هستیم.»
آدم و حوا کمکم طمع و حسادت و آرزوهای دورودراز و توقعهای زیادی پیدا کردند. آنوقت شیطان بهصورت پیرمردی ریشسفید درآمد و بر سر راه آدم و حوا مشغول عبادت شد و هرروز پس از عبادت گریه میکرد.
یک روز وقتی حوا گریه شیطان را دید دلش به شور آمد و از او پرسید: «چرا اینطور گریه میکنی؟ مگر چه غمی داری؟» شیطان گفت: «من خودم هیچ غصهای ندارم ولی دلم به حال شماها میسوزد.»
پرسید: «چرا؟» شیطان گفت: «برای اینکه شما خیلی به خودتان مغرور هستید ولی خبر از جایی ندارید!»
پرسید: «چطور؟» شیطان گفت: «آخر شما مقداری از میوهها را میخورید و در بهشت گردش میکنید. ولی آدمهای بدبختی هستید و آخر و عاقبت کار خودتان را هم نمیدانید.»
حوا پرسید: «چطور؟» شیطان گفت: «هیچی. شما میتوانید مثل طاووس سبز و سرخ باشید، میتوانید مثل فرشتهها پرواز کنید، میتوانید مثل مرغابی روی آب بروید، میتوانید مثل همۀ خوشبختها، خوشبخت باشید، میتوانید زمین و زمان را به هم بدوزید، خیلی قدرت دارید. ولی خودتان خبر ندارید. اینکه شما دارید زندگی نیست، مسخره است، آخرش هم عمر شما کوتاه است. ولی فرشتهها همیشه زندهاند، خود من صد هزار سال عمر دارم. ولی شما یک روز عمرتان به پایان میرسد. تازه قدر این چهار روز زندگی را هم نمیدانید، همین حیوانات را نگاه کن، هر کاری دلشان بخواهد میکنند و هر چه بخواهند میخورند ولی شما حق ندارید بعضی کارها را بکنید، اینکه آزادی نشد، اینکه زندگی نشد!»
حوا گفت: «آه، آیا ممکن است ما هم همه آرزوهای خود را به دست بیاوریم و همیشه زنده باشیم و از اینکه هستیم بهتر باشیم؟»
شیطان گفت: «چرا ممکن نباشد؟ البته که ممکن است، اختیارش هم دست خودتان است.»
پرسید: «مثلاً چطور؟» شیطان گفت: «مثلاً اینکه شما در بهشت همه میوهها را میخورید. ولی میوه آن درخت میان بهشت را نمیخورید درصورتیکه خیلی خاصیت دارد.»
حوا گفت: «خوب، اینیکی را ممنوع کردهاند.»
آدم گفت: «بله، اینیکی ممنوع است.»
شیطان گفت: «بله دیگر، عیب کار از همینجاست. آن چیز اصلی را ممنوع کردهاند و همیشه چیزهای ممنوع است که خوشمزه است و مایه عیش و کامرانی است. خوب، به من مربوط نیست. ولی اگر شما از میوه آن درخت بخورید همهچیز برای شما ممکن میشود، عمر زیاد، زور، زیبایی و توانایی از خاصیتهای این درخت است.»
حوا گفت: «خیلی عجیب است. من که باور نمیکنم!»
شیطان گفت: «من هم برای همین است که دلم به حال شما میسوزد. شما حرف یک شخص خیرخواه و دانا و خوشبخت و بزرگ را باور نمیکنید و به همین زندگی بدی که دارید میسازید.»
آدم و حوا گفتند: «آخر ممکن است تو دروغ بگویی، ممکن است شیطان تو را گول زده باشد.»
شیطان گفت: «ای بر شیطان لعنت، من صد هزار سال است عبادت میکنم آنوقت دروغ بگویم؟ اگر قبول ندارید قسم میخورم، به همهچیزهای عزیز قسم که راست میگویم، به شرافتم، به وجدانم قسم میخورم که همه خوشیها در میوه این درخت است. مقصود خدا هم این بوده که پرخوری نکنید. وگرنه کمش عیبی ندارد.»
حوا قسم شیطان را باور کرد و گفت: «حالا که اینطور است ما هم میخوریم، ما میخواهیم از اینکه هستیم خیلی خوشبختتر باشیم.»
آنوقت آدم و حوا رفتند و از میوه آن درخت ممنوع خوردند. آن درخت درخت گناه بود و مثل نان گندم خوشمزه بود و مثل انگور شیرین بود.
آدم و حوا دستور خدا را فراموش کردند و از میوه درخت ممنوع خوردند و شیطان خوشحال شد و قهقه خندید ولی در همان لحظه وضع آدم و حوا عوض شد.
ناگهان لباس بهشتی از تنشان فروریخت و از دیدن خود شرمنده شدند و با برگ انجیر خودشان را پوشاندند و از کار خود پشیمان شدند ولی دیگر فایده نداشت. صدای خدا را شنیدند که: «چرا گناه کردید، مگر شما را از این درخت منع نکردم و نگفتم که گول شیطان را نخورید؟»
گفتند: «خدایا ما اشتباه کردیم، گول شیطان خوردیم و بر خودمان ظلم کردیم و اگر ما را نبخشی و بر ما رحم نکنی خیلی زیان کردهایم.»
آدم و حوا در زمین
خداوند فرمان داد: «حالا که قدر بهشت خوشبختی را ندانستید و بر خودتان هم ثابت شد که گول میخورید و خودتان به خودتان بدی میکنید باید بروید در زمین زندگی کنید. بهشت خوشبختی جای خطاکاران نیست. ناچار در زمین میان شما و شیطان دشمنی خواهد بود و تا قیامت باید از وسوسه او پرهیز کنید. بروید به زمین و بعدازاین باید خودتان کار کنید و زمین را آباد کنید و در آن زندگی کنید و سعی کنید تا خودتان به یکدیگر بدی نکنید. کسی که گناه کند از آسایش و آرامش سهمی نخواهد داشت و کسی که از بدیها پشیمان باشد توبه میکند.»
آدم و حوا را از بهشت بیرون کردند و به زمین فرستادند. میگویند آدم تا سالها از پشیمانی گریه میکرد و بعد کمکم به زندگی زمینی عادت کردند و به کمک هم وسایل زندگی خود را فراهم کردند. اول از برگ درختان و بعد از پوست حیوانات لباس درست کردند. با فکر و هوش خود به کشت و زرع پرداختند و از حیوانات کمک گرفتند، روزهای اول در غار کوه منزل کردند و بعد خانه ساختند و هرروز چیزهای تازهای اختراع کردند.
میگویند یک روز آدم داشت با گاوی زمین را شخم میکرد. گاو نافرمانی کرد و آدم با چوبی بر سر گاو زد. گاو گفت: «چرا میزنی؟» آدم گفت: «برای اینکه نافرمانی میکنی» گاو گفت: «عجب آدم بیانصافی هستی، تو هم در بهشت نافرمانی کردی ولی خدا تو را نزد. تو هم حق نداری مرا بزنی.» و آدم شرمنده شد و به خدا گفت: «خدایا، من به گناه خود اعتراف کردم و توبه کردم و مکافات آن را هم دارم میکشم. ولی دیگر هرروز نمیتوانم سرزنش اینوآن را تحمل کنم. کاری کن که این حیوانات هرروز مرا سرزنش نکنند.» و از آن روز دیگر حیوانات نتوانستند حرف بزنند و از همینجا بود که قصه حیوانات و نصیحت کردن از قول آنها را مردم یاد گرفتند.
فرزندان آدم، هابیل و قابیل
آدم و حوا کمکم دارای فرزند شدند و سرشان به زندگی گرم شد و تا حدی از فراق بهشت آرامش یافتند. اولین فرزندان آدم دوقلو بودند یک پسر و یک دختر. پسر را هابیل نامیدند. بار دیگر هم دو فرزند باهم آمدند: قابیل و خواهرش؛ و خواهر قابیل از همشیر هابیل زیباتر بود؛ و سالها گذشت و زمانی رسید که بایستی هابیل و قابیل همسر بگیرند تا آنها هم فرزند بیاورند و مردم زیاد شوند و به آبادی زمین بکوشند.
وقتی آدم همسران هابیل و قابیل را برگزید هابیل گفت: «دستور پدر را اطاعت میکنم.» اما قابیل راضی نبود.
شیطان هم موقع گیر آورد و قابیل را وسوسه کرد تا به هابیل حسادت کند. هر چه آدم به قابیل نصیحت کرد که «زیبایی را با خوبی اشتباه نکن»، به گوشش فرونرفت. شیطان به قابیل میگفت: «پدرت میخواهد در حق تو ظلم کند، چه معنی دارد که همسر هابیل زیباتر باشد! مواظب باش که اصل زیبایی است و دیگر هیچچیز به درد نمیخورد.»
و قابیل با هابیل سخت مخالف شد و گفتگو پیدا شد. تا یک روز آدم گفت: چون هیچکس غرضی ندارد و حقیقت را خدا بهتر میداند بیایید یک کار تازهای بکنیم. هر یک از شما نذرونیازی بیاورید تا به پیشگاه خداوند قربانی کنیم. من دعا میکنم تا خدا آتشی بفرستد و روی یکی از آنها نشانی بگذارد و هدیه هر کس که قبول شد دختر زیباتر را او بردارد، این یک نوع قرعهکشی است که نتیجه آن را کسی جز خدا نمیداند و حکم خدا را همه باید قبول داشته باشیم.»
گفتند: «قبول داریم.» کار هابیل شبانی بود. رفت و از میان گوسفندهایش یک گوسفند که از همه بهتر بود آورد. کار قابیل هم کشاورزی بود رفت و از میان گندمهایی که درو کرده بود قسمتهای بدترش را جدا کرد و یک بافه به هم بست و آورد و هر دو نذر خود را روی تپهای قرار دادند و آدم دعا کرد و آتش آمد و گوسفندهابیل را سوزاند.
آدم گفت: «مصلحت در این بود و دختر زیباتر مال هابیل است.»
ولی قابیل بااینکه نیت پاک نداشت و در انتخاب گندمها هم حیله به کار برده بود قرعه را قبول نکرد و گفت: «قرعه کور است، قربانی هم درست نیست، اصلاً من باید بفهمم که چرا نمیگذاری من به میل خودم همسرم را انتخاب کنم؟»
آدم گفت: «هیچ هم لازم نیست که تو همهچیز را بفهمی، کارهای خدا از روی حکمت است و چونوچرا در حکم او جایز نیست. خدا همهچیز را میداند ولی ما هر یکچیزهای کمی میدانیم.»
قابیل گفت: «من این حرفها را قبول ندارم.» و به هابیل گفت: «تو را میکشم.»
هابیل گفت: «من گناهی ندارم. اگر به روی من دست بلند کنی من به تو دست دراز نمیکنم. من از خدا میترسم. بگذار همه گناهها به گردن تو بیفتد و سزای گناهکار جهنم است.»
قابیل نتوانست حرف حسابی را بشنود، کینه هابیل را به دل گرفت و از حسدی که داشت یک روز دور از چشم پدر و مادر، هابیل را گیر آورد و سنگی بر سرش زد و او را کشت ولی همینکه کار به اینجا رسید پشیمان شد و ترسید که پدر از این کار باخبر شود و بر او نفرین کند. درصدد برآمد که بدن هابیل را پنهان کند و عقلش نمیرسید که کجا ببرد تا اینکه از زاغ یاد گرفت.
در بیابان یک زاغ را دید که زاغ دیگر را هلاک کرد و لاشه آن را زیر خاک کرد. آنوقت او هم جسد هابیل را زیر خاک پنهان کرد و برگشت ولی خیلی پریشان و پشیمان بود و خواب و آسایش نداشت و با خود فکر میکرد: «من چقدر بدبختم که گناه به این بزرگی را کردم و تازه از یک زاغ ضعیف هم نفهمتر بودم.»
بعدازاینکه چند روز از گمشدن هابیل گذشت و آدم او را جستجو میکرد و نمییافت سراغ او را از قابیل گرفت.
قابیل جواب داد: «من چه میدانم هابیل کجاست، من که پاسبان او نبودم شما هم که او را به من نسپرده بودید.»
آدم دانست که هابیل به دست قابیل نابود شده است. نگاهی از خشم به قابیل کرد و گفت: «بد بچهای هستی! هم برادرت را نیست کردی و هم خودت را، سزای تو مرگ است.»
قابیل از آن نگاه خجالت کشید و از مرگ ترسید و هرروز که میگذشت از کار بدی که کرده بود پریشانتر و پشیمانتر میشد. از پدرش شرم داشت، از مکافات میترسید و از خودش بدش میآمد و بیاختیار گریه میکرد. عاقبت هم از بس ناراحت بود از شرم و ترس سر به بیابان گذاشت و سالها دربهدر بود.
آدم و حوا از این پیشامد خیلی غمگین شدند و هرروز به یاد خوشبختی گذشته و آسایشی که در بهشت داشتند میافتادند ولی چارهای جز صبر نداشتند. وقتی پدر و مادر از دستور خدا نافرمانی کرده باشند حتی در غم فرزندان خود نیز باید بسوزند.
اختراع بزرگ شیطان
قابیل مدتها آواره و سرگردان بود و چون از پدر و مادر و خواهران و برادران شرمنده بود و هیچکس را نداشت که به او دلبستگی پیدا کند. خیلی بدبخت شده بود. یک روز که قابیل در صحرایی نشسته بود و گریه میکرد شیطان فرصت گیر آورد و با خود گفت: «خیلی خوب شد، بروم کاری که کردهام کامل کنم. آدمهای بدبخت که از محبت و دوستی بیبهره میمانند خیلی آمادگی دارند که به راه کج بروند و هرروز بدتر بشوند. قابیل حالا از همهجا رانده و مانده است و میشود او را حسابی گمراه کرد.»
شیطان بهصورت پیرمردی شد و آمد پیش قابیل و گفت: «فرزند عزیز، چرا گریه میکنی؟»
قابیل گفت: «چه بگویم، دلم تنگ است، میخواستند در حق من ظلم کنند من هم گول شیطان را خوردم و دست به خون برادرم دراز کردم و از پدر و مادر دور افتادم، دیگر هیچکس مرا دوست نمیدارد، میترسم، میترسم، بیچاره و بدبخت شدهام.»
شیطان گفت: «نه جانم، اینطور نیست، اولاً که شیطان به تو کاری نداشت، خودت با طمع و حسدی که داشتی آن کار را کردی، بعدش هم بیخود غصه نخور و مأیوس نباش، مردم را ولشان کن، خدا خیلی مهربان است و همه را دوست میدارد. ندیدی آن زاغ را که آمد یادت داد هابیل را زیر خاک کنی؟ خوب، خود همین محبت خدا بود و زاغ هم نماینده خداست.»
شیطان میخواست اختراع بزرگ خود را برای گمراه کردن مردم عملی کند و بتپرستی را یادشان بدهد. از خدا سخن میگفت تا بهتر قابیل را گول بزند.
قابیل گفت: «آه، همان زاغ سیاه را میگویی؟ او نماینده خدا بود؟»
شیطان گفت: «بله عزیزم، پس چه بود؟ ببین، من همیشه یک مجسمه زاغ همراه خودم دارم، این است که همیشه به یاد خدا هستم و از هیچچیز هم نمیترسم، این است. نگاه کن!»
شیطان از زیر پیراهن خود یک مجسمه زاغ درآورد و به قابیل نشان داد و گفت: «اگر تو هم همیشه یک مجسمه زاغ داشته باشی و هرروز آن را ببینی دلت آرام میگیرد. میخواهی برایت بسازم؟»
بعد شیطان یک مشت گل درست کرد و یک مجسمه زاغ برای قابیل ساخت و به او داد و رفت. قابیل از بیچارگی حرفهای شیطان را باور کرد و مجسمه زاغ را گرفت و نگاه داشت و هرروز به آن نگاه میکرد و میگفت: «خدایا من بد کردم ولی تو خیلی مهربانی، مرا آرام کن.»
سالها گذشته بود و فرزندان آدم زیاد شده بودند و قابیل در گوشه و کنار با بعضی از آنها آشنا شد و زاغش را به آنها نشان داد و گفت: «اگر یکوقتی ناراحت شدید و از چیزی ترسیدید یک زاغ بسازید و به آن نگاه کنید آرام میشوید.» بعضی که عاقل بودند او را مسخره میکردند، بعضی هم باور میکردند و کمکم علاوه بر زاغ مجسمه گوسفند و گاو و چیزهای دیگر هم ساختند و میگفتند: «خدا را که نمیشود دید اما اینها ما را به یاد خدا میاندازند.»
در میان فرزندان آدم یکی بود به نام «شیث» که جانشین آدم شد. وقتی این خبر به گوش شیث رسید خویشان خود را نصیحت کرد و گفت: «این حرفها چرند است و دروغ است و کار شیطان است. چطور ممکن است زاغ یا گاو برای کسی فایدهای داشته باشد؟ نماینده خدا عقل است و از همه موجودات شریفتر، آدم است که عقل دارد.»
اشخاص نادان گفتند: «بسیار خوب، پس مجسمه آدم را میسازیم.» و اختراع شیطان بهصورت بتپرستی در میان مردم نادان رواج پیدا کرد و سالهای بسیار گذشت تا حضرت نوح برای هدایت مردم قیام کرد.