قصه: خورشید و ماه
قصههای عامیانهی کرهای
نویسنده: زونگ این سوب
مترجم: جمشید سلطانی
به نام خدا
در زمانهای قدیم پیرزنی با یک پسر و یک دخترش زندگی میکردند. یک روز پیرزن به یکی از دهکدههای مجاور رفت تا در خانهی مرد ثروتمندی کار کند. موقع برگشت به خانه مرد ثروتمند جعبهی چوبی بزرگی به پیرزن داد که در آن تعدادی شیرینی آرد گندمسیاه بود. پیرزن لبخندی زد، تشکر کرد و جعبه را روی سرش گذاشت و باعجله به سمت خانه حرکت کرد؛ چون بچهها منتظرش بودند.
درراه، درحالیکه از کنار تپهای میگذشت به ببر بزرگی برخورد کرد که داشت از نوک تپه به سمت پایین میآمد. ببر راه پیرزن را بست و دهان قرمز بزرگش را باز کرد و پرسید: «پیرزن، پیرزن! اون چیه که داری روی سرت میبری؟» پیرزن بدون ترس جواب داد: «ببر، منظورت اینه؟ داخل جعبه تعدادی شیرینی از آرد گندمسیاهه که من اونو از مرد ثروتمندی، که امروز تو خونش کار کردم، گرفتم». ببر گفت: «پیرزن، اونو به من بده. اگه به من ندی، تو رو میخورم.»
پیرزن یکی از شیرینیها را به ببر داد و ببر به او اجازه داد که از کنار تپه رد شود. وقتی پیرزن به تپهی بعدی رسید، ببر در مقابل پیرزن ظاهر شد و همان سؤال را پرسید. نزدیک رفت و گفت: «پیرزن، پیرزن، داخل اون جعبه که روی سرت میبری چی داری؟» پیرزن با این تصور که این یک ببر دیگر است، همان جواب را داد و گفت: «داخل جعبه تعدادی شیرینی آرد گندمسیاهه که من اونو از مرد ثروتمندی، که امروز توی خونش کار کردم، گرفتم.» ببر مثل دفعهی پیش درخواست یکی از شیرینیها را کرد و پیرزن از داخل جعبه یکی از شیرینیها را به او داد و به داخل جنگل رفت. ببر چندین بار دیگر ظاهر شد و همان درخواست را تکرار میکرد و هر بار پیرزن یکی از شیرینیها را به او میداد تا اینکه هیچ شیرینی داخل جعبه نماند.
پیرزن جعبهی خالی را روی سرش میبرد، درحالیکه دستهایش از کنار پهلوهایش به جلو و عقب تاب میخورد. ببر دوباره ظاهر شد و درخواست یک شیرینی کرد. پیرزن گفت: «دیگه هیچ شیرینی برام نمونده چون دوستات همهی شیرینیهای آرد گندمسیاه رو خوردند.» پیرزن جعبه رو دور انداخت. سپس ببر گفت: «اونا چیه که از دو طرف پهلوهات تاب می خوره؟» پیرزن جواب داد: «این دست چپمه و این دست راستمه.» ببر غرش کنان گفت: «اگه یکی از اونارو به من ندی تو رو میخورم.» پیرزن یکی از دستهاشو به ببر داد و ببر با دست پیرزن رفت، اما طولی نکشید که دوباره در مقابل پیرزن ظاهر شد و تهدیداش رو تکرار کرد. پیرزن آن یکی دستش را هم را هم به او داد. پیرزن دیگر همهی شیرینیهایش، جعبهاش و حتی دو دستش را هم از دست داده بود. پیرزن درحالیکه روی دو پایش راه میرفت در امتداد جادهی کوهپایهای به راهش ادامه داد.
ببر طماع بار دیگر راه پیرزن را مسدود کرد و پرسید: «اون چیه داره زیر بدنت حرکت می کنه؟» پیرزن جواب داد: «خوب پاهام.» ببر با لحن عجیبی گفت: «آه، با این وجود یکی از پاهات رو به من بده وگرنه تو رو میخورم.» پیرزن خیلی عصبانی شد و با اعتراض گفت: «حیوونای طماع! دوستات همهی شیرینیها و حتی دو تا دستای منو خوردن و حالا تو پاهای منو می خوای. با این وضعیت من چه جوری به خونم برگردم؟» اما ببر به حرفهای او گوش نمیداد و درحالیکه مصرانه سر درخواستش ایستاده بود به پیرزن گفت: «اگه تو پای چپت رو به من بدی می تونی لی لی کنان روی پای راستت بری، نمی تونی؟» پیرزن مجبور شد پای چپش را از جا دربیاورد و جلوی ببر بندازد و سپس به سمت خانهاش حرکت کرد درحالیکه روی پای راستش لی لی میکرد.
ببر جلوی پیرزن دوید و راهش را دوباره بست. ببر پرسید: «پیرزن، پیرزن، چرا داری این جوری لی لی میری؟» پیرزن با عصبانیت فریاد زد: «خبیث! شماها همهی شیرینیها، هر دو تا دستام و یکی از پاهام رو خوردید. با این وجود چه جوری می تونم برم خونه اگه پای راستم رو هم از دست بدم؟» ببر جواب داد: «می تونی غَلت بخوری، نمی تونی؟»
پیرزن پای راستش رو هم از جا کند و به ببر داد و در امتداد جاده غلط میخورد و غلط میخورد. ناگهان ببر جلوی پیرزن پرید و غرشی کرد و آن چه از پیرزن باقی مانده بود را یک لقمه کرد و قورت داد. پیرزن بیچاره هیچ کاری از دستش بر نیامد. آن طرف، پشت در خانهی پیرزن، بچهها تا غروب منتظر برگشت مادرشان بودند. بچهها به داخل خانه رفتند و در را قفل کردند، آنها نمیدانستند که یک ببر مادرشان را درراه برگشت به خانه خورده است.
ببر مکار لباسهای پیرزن را پوشید و یک دستمال سفید دور سرش بست. سپس روی پاهای عقبیاش صاف ایستاد و به سمت خانهی پیرزن به راه افتاد سرفهی کوتاهی کرد و در زد. ببر، بچهها را صدا زد: «عزیزای من، باید خیلی گرسنه باشید. در رو باز کنید. براتون شیرینی آرد گندمسیاه آوردم.» اما یکی از بچهها نصیحت مادرشان را وقتی که صبح از در خانه بیرون میرفت به برادرش یادآوری کرد: «این دور و ورا ببر کمین کرده، خیلی مراقب باشین».
بچهها متوجه شدند که صدا کمی عجیب بود و بنابراین آنها در را باز نکردند و گفتند: «مادر، صدات کمی عجیب به نظر می رسه. چه اتفاقی برات افتاده؟» ببر صداش را عوض کرد و گفت: «نترسید، مادر برگشته، تمام روز رو مشغول پهن کردن دانههای جو روی نمد بودم که خشک بشن و پرستوها مدام پائین می اومدند که اون ها رو بخورن، منم باید بلند فریاد میکشیدم که اون ها رو دور کنم. به خاطر همین صدام خس خس می کنه.»
بچهها متقاعد نشدند. بچهی بزرگتر آمد جلو و پرسید: «خوب مادر، دستت رو داخل سوراخ در بذار و نشونمون بده.»
ببر یکی از پنجههای جلویش را داخل سوراخ در گذاشت. بچهها آن را لمس کردند و گفتند: «مادر چرا دستت انقدر زبر و پشمالوئه!؟» ببر توضیح داد: «داشتم رخت میشستم و لباسارو با خمیر برنج آهار میدادم. حتماً به خاطر همین دستم زبر شده.» بچهها دزدکی از سوراخ در نگاه کردند و با تعجب ببری را در تاریکی دیدند.
بچه ها یواشکی از پشت در کنار آمدند و بالای درخت بلندی رفتند و در بین شاخهها پنهان شدند. ببر مدتی منتظر ماند، اما بعد از اینکه هیچ جوابی از بچهها نشنید در را شکست و وارد خانه شد و بیهوده به دنبال بچهها گشت. رو میزی را کنار میزد زیرش را نگاه میکرد. در قابلمه را برمی داشت و تویش را نگاه میکرد. ببر به شدت عصبانی شد و به طور وحشتناکی غرش کنان اطراف خانه را میگشت تا اینکه به یک چاه قدیمی در زیر درخت رسید. به داخل چاه نگاه کرد و توی آب تصویر دو تا بچه را دید. ببر لبخندی زد و سعی کرد تصویر بچهها را بگیرد و با صدای آرامی گفت: «آه. بچههای بیچارهی من، شماها داخل چاه افتادین؟ من سبد بامبو و یا حتی سبد چمنی ندارم. چطور می تونم شما رو نجات بدم؟»
بچهها از بالا دلقک بازیهای ببر را تماشا میکردند و نمیتوانستند جلوی خندههایشان را بگیرند. ببر صدای خندهی آنها را شنید و به بالا نگاه کرد و آنها را بالای درخت دید. با صدای مهربانی پرسید: «شماها چه جوری رفتید اون بالا؟ خیلی خطرناکه. ممکنه بیفتید توی چاه.» بچهها جواب دادند: «برو پیش همسایهها و مقداری روغن کنجد بگیر. روغنو روی تنهی درخت بمال و بیا بالا.»
ببر احمق به خانهی همسایه رفت و مقداری روغن کنجد گرفت و آن را به مقدار فراوان روی تنهی درخت مالید و سعی کرد که بالا برود، اما روغن باعث شده بود که درخت خیلی لیز شود.
ببر دوباره پرسید: «بچههای عزیزم. شماها خیلی باهوشید، این طور نیست؟ به هر حال، شماها خیلی راحت اون بالا رفتید؟ حقیقت رو به من بگید.» این بار بچهها با صداقت جواب دادند: «برو یه تبر از همسایه ها قرض بگیر، بعد تو می تونی درخت رو قطع کنی.» ببر رفت و یک تبر از همسایه قرض گرفت، درخت را قطع کرد، کم کم درخت داشت به سقوط نزدیک می شد. بچهها فکر میکردند که دیگر قادر نخواهندبود از دست ببر فرار کنند. به هم چسبیده بودند و میلرزیدند و از ترس زیاد به سوی خدای آسمان دعا میکردند.
– «آه، خدا ما رو نجات بده. لطفاً یه زنجیر آهنی آسمانی برای ما بفرست ولی اگه تو می خوای ما بمیریم، یه طناب کاهی پاره پوره بفرست پایین.»
فوراً یک زنجیر آهنی محکم به آرامی از آسمان به سمت آنها به پایین آمد و آنها توانستند بدون مشکل بالا بروند.
وقتی ببر به بالای درخت رسید بچهها رفته بودند. ببر میخواست دنبال آنها برود و شروع به دعا کرد، اما برعکس دعا کرد چون ترسیده بود که نکند به خاطر کارهای زشتش تنبیه شود. گفت: «آه خدای آسمان، اگه می خوای منو نجات بدی یه طناب کاهی پاره پوره بفرست پائین، التماست میکنم. اما اگه تو می خوای من بمیرم لطفاً یه زنجیر آهنی آسمانی بفرست.»
با این دعا ببر امیدوار بود که به جای طناب کاهی زنجیر آهنی پایین بیاید و ببر انتظار داشت که بهعنوان تنبیه برعکس آن چه را که دعا کرده دریافت خواهد کرد، اما خدایان راستگو هستند و همیشه برای نجات زندگی دعاهای مستقیم را برآورده میکنند و به این ترتیب طناب کاهی پاره پوره به سمت پایین آمد. ببر طناب را گرفت و شروع به بالا رفتن کرد. ببر بیچاره در تاریکی نمیتوانست ببیند که آن زنجیر آهنی نیست. وقتی کمی بالا رفت طناب پاره شد و به زمین افتاد.
ببر محکم روی مزرعهی جو افتاد و مرد و بدن راه راه قشنگش به خاطر ساقههای تیز جو سوراخ شد. از آن روز به بعد برگهای جو از خالهای قرمز خونی پوشیده شده است.
بچهها با آرامش در قلمرو آسمانی زندگی میکردند تا اینکه یک روز پادشاه آسمانی به آنها گفت: «ما به کسی اجازه نمی دیم که اینجا بشینه و وقتش رو هدر بده. من وظایفی رو برای شما در نظر گرفتم. پسر باید تبدیل به خورشید بشه تا دنیای مردم رو روشن کنه و دختر باید تبدیل به ماه بشه تا در شب بدرخشه.»
دختر جواب داد: آه پادشاه، من با شب آشنا نیستم. برای من بهتره که ماه نباشم. ازاینرو پادشاه دختر را تبدیل به خورشید و در عوض برادرش را تبدیل به ماه کرد. زمانی که دختر تبدیل به خورشید شد، مردم عادت داشتند که به آسمان خیره شوند و به دختر نگاه کنند، اما او دختر متواضعی بود و از این عمل خجالت میکشید. او نورانیتر و روشنتر میدرخشید و غیرممکن بود به او مستقیماً نگاه کنند. به خاطر همین خورشید بسیار درخشان است که تواضع خانمانه اش برای همیشه مورداحترام است.
***