قصههای شیخ عطار
یکی بود دوتا نبود
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم حاکم یکی از شهرها دختری داشت که خیلی زیبا بود و خواستگاران فراوان داشت.
گاهگاه یکی از دوستان حاکم موضوعی را بهانه میکردند و رشته حرف را به عروسی و ازدواج میکشیدند و از کسی نام میبردند که جوان شایستهای است و چنین است و چنان است و در آرزوی همسری با چنین دختری است و عاشق و صادق است و از این حرفها؛ اما میترسیدند که اگر رسماً دختر حاکم را خواستگاری کنند جواب تلخ بشنوند. میخواستند خود حاکم دنبال حرف را بگیرد و به گفت و شنید بیشتر رضایت بدهد و خودش دامادش را انتخاب کند.
حاکم هم این را میدانست و هیچوقت دنبال حرف را نمیگرفت. دختر هم گفته بود: «من به همسری کسی راضی میشوم که خود مرا بخواهد نه داماد حاکم شدن را.»
این بود؛ و در یک روز عید که همۀ دوستان و نزدیکان حاکم در مجلس جمع بودند باز صحبت از این موضوع به میان آمد. حاکم گفت: «تا حالا از این حرفها زیاد شنیدهام ولی هر کاری موقعی دارد. حالا من و دخترم آمادهایم که جدی حرف بزنیم. ما باید از میان خواستگارانِ دختر، یکی را انتخاب کنیم و حوصلۀ پرحرفی هم ندارم. من فردا دخترم را عروس میکنم و دست او را در دست کسی میگذارم که بیش از همه خاطر خواهش باشد؛ بنابراین هر کس خواستار است باید فردا صبح در اینجا حاضر باشد تا شرایط را بگویم و دخترم همسرش را ببیند و همین فردا عقد و عروسی را تمام کنیم.»
همه رفتند و خبر را به عاشقان و خواستاران رساندند و گفتند: «هر کس خاطرخواه دختر حاکم است باید فردا حاضر شود تا ببینیم چه میشود اما نمیدانیم که حاکم چه خیالی دارد، ما اینطور خواستگاری مسابقه مانند را ندیده بودیم».
فردا صبح هیچکس در خانۀ حاکم حاضر نشد جز سه نفر. همۀ عاشقان ترسیده بودند که مبادا حاکم ایشان را سرزنش کند و عشق را فراموش کرده بودند: که ترس قویتر بود و احتمال دردسر بیشتر.
حاکم آن سه نفر خواستگار را به حضور پذیرفت و بعد از شناختن آنها دختر را نیز حاضر کرد و گفت: «معلوم شد که از همۀ خواستاران دختر من شما سه نفر عاشقتر هستید و صادقتر. اینک این دختر من است که او را میبینید و اگر او راضی شود همین امروز مراسم عروسی را برپا میکنم اما حاکم منم و عروسی با دختر من شرایطی دارد؛ شرطش را میگویم و نیم ساعت به شما فرصت میدهم تا نظرتان را روی کاغذ بنویسید و بعد من و دخترم باهم تصمیم میگیریم و هر طور که مصلحت بدانیم عمل میکنیم: شرط این است که من باید عاشق دخترم را به این ستون ببندم و هرقدر دلم میخواهد کتکش بزنم و بعد اگر زنده ماند باید هر جا که ما معلوم میکنیم با دختر من زندگی کند و کمتر یا بیشتر با درآمد خودش بسازد و هرگز پایش را در خانۀ من نگذارد و هرگز از کسی پیش من شکایت نکند و هرگز کاری به من مراجعه نکند و توقع چیزی از من نداشته باشد و اگر هم با دختر من بدرفتاری کرد یا از او جدا شد دستور میدهم پوستش را بکنند؛ اما کسی که بعد از آمدن اینجا حاضر نباشد با این شرط، دختر مرا بگیرد باید تا ۲۴ ساعت از این شهر بیرون برود و هرگز قدم به این شهر نگذارد و نام من و دختر مرا بر زبان نیاورد. وگرنه من میدانم که با او چه باید کرد.
بفرمایید، این هم سه صفحه کاغذ که تا نیم ساعت جواب آن را بنویسید و امضا کنید تا من بفهمم که دخترم را به چه کسی باید بدهم.»
حاکم، این را گفت و هر یک از آن سه جوان را در یک اتاق تنها گذاشتند و در را بستند و رفتند.
پس از نیم ساعت حاکم و دخترش آمدند و قاضی و ملا و دفتر عقد را هم حاضر کردند و گفتند نامهها را بیاورید.
یکی از جوانها نامهاش را داد. حاکم آن را گرفت و گفت: «این یکی». دومی هم نامهاش را داد. حاکم آن را گذاشت زیر نامۀ اولی و گفت: «این دوتا.» نامه سومی را هم گرفت و گذاشت زیر همه و گفت: «حالا به ترتیب بررسی میکنیم.»
اولی نوشته بود: «بااینکه خیلی دشوار است عشق خود را فراموش کنم ولی حالا که امر حاکم است سعی میکنم تا ۲۴ ساعت از شهر خارج شوم. امیدوارم حاکم با خویشان من بدرفتاری نکند چون فقط من یکی عاشق بودم و در این میان هیچکس دیگر گناهی نداشته است.»
حاکم و دخترش به هم نگاه کردند و لبخندی زدند. حاکم گفت: «بسیار خوب، تکلیف اینیکی معلوم شد، این عاشق نیست که هوسباز است. او دختر حاکم را میخواست که به حاکم نزدیک باشد و هیچ دردسری هم نداشته باشد. این شخص نمیداند که عاشق بلاکش است. در کار علم و دانش هم آن که عاشق است زحمت میکشد و دانشمند میشود و آنکه هوسباز است از نیمهراه فرار میکند. این جوان، ترسو و بیفکر هم هست که خیال میکند مسئله هیچ راهحل دیگری ندارد. او اصلاً فکر نکرد که شاید شرایط ما یک آزمایش زبانی است و شاید قدری از آن را تخفیف بدهیم: بههرحال هرکسی خودش بهتر خودش را میشناسد؛ بنابراین با این عاشق فراری کاری نداریم باید برود و دیگر پشت سرش را نگاه هم نکند. ما او را فراموش میکنیم او هم ما را فراموش کند تا بتواند آسوده باشد.»
عاشق فراری را مرخص کردند و نوبت رسید به نامۀ دوم.
دومی نوشته بود: «تمام شرایط عروسی را میپذیرم و برای اجرای آن آمادهام. اگر بعد از کتک زنده ماندم که به آرزوی خودم میرسم اگر هم زنده نماندم در دنیای دیگر برای او اشک میریزم چون زندگی را به هیچ رنگ دیگری نمیخواهم یا مرگ یا دختر حاکم.»
حاکم بعد از خواندن نامه از دخترش پرسید: «چه میگویی؟»
دختر گفت: «من شوهر دیوانه نمیخواهم.»
حاکم گفت: «بارکالله دختر، درست گفتی. این آدم حاضر است به ستون بسته شود و کتک بخورد و بعد مانند یک بنده در فرمان ما باشد و از من دور باشد و گرسنگی هم بخورد و از من هم بترسد و تا آخر عمر شمشیر حاکم را بالای سرش ببیند که چه؟ مگر دختر من با دختر دیگری چه فرقی دارد که باید به قیمت بدبختی هر دوشان این عشق را بخرد. من هم نمیتوانم اطمینان داشته باشم که این آدم یک آدم سالم و عاقل باشد. این جوان باید به یک تیمارستان مراجعه کند و خودش را معالجه کند و دیگر هم نامی از دختر من نبرد. این شخص عاشق نیست بلکه دیوانه است. داماد دیوانه هم به درد من نمیخورد. زود برود و ما را فراموش کند تا ما هم او را فراموش کنیم و بتواند آسوده باشد.»
نوبت رسید به نامۀ سوم. نوشته بود: «من دخترعمویی دارم که هیچ عیبی ندارد اما دختر حاکم را بیشتر دوست میدارم و تصور میکنم بیشتر باهم خوشبخت میشویم. از شهر هم بیرون نمیروم مگر اینکه مرا مجبور کنند و البته این ظلم است زیرا من به کسی کاری ندارم؛ اما عروسی کردن با دختر حاکم به شرط شلاق خوردن و بعد با ترس و نگرانی زندگی کردن، این را هم نمیپسندم، زیرا اینطور زندگی، خوشبختیِ خود دختر را هم تأمین نمیکند. من در صورتی عاشقم و خواستگارم که دختر هم مرا بپسندد و حاکم هم در شرطش تخفیف بدهد. اگر غیرازاین باشد مگر دخترعمویم چه عیبی دارد؟ من فکر میکنم که هر مسئلهای همیشه یک راهحل سوم هم دارد. امیدوارم حاکم مرا از این نوشته معذور دارد که من با کسی جنگ ندارم بلکه میخواهم زن بگیرم و زندگی کنم و درهرحال، خوشبختیِ دختر را آرزو دارم.»
حاکم از دخترش پرسید: «چه میگویی؟»
دختر گفت: «هرچه شما بفرمایید، دیگر کسی نیامده است.»
حاکم خندید و گفت: «بسیار خوب این جوان مرد عاقلی است. او میداند که دختر من با دخترعمویش فرقی ندارد. ولی چون دختر مرا بیشتر دوست میدارد فکر میکند که زندگی شما شیرینتر باشد. این جوان عاقل است زیرا از ترس فراری نشده و از دیوانگی تسلیم زور نشده و راهحل سوم را پیدا کرده است. شرطهای من هم برای امتحان بود من هم با کسی جنگ ندارم، من هم خوشبختی دخترم را میخواهم. حالا هم اختیار با این جوان است اگر آماده است بیقیدوشرط همین امروز کار را تمام کنیم. اگر هم نمیخواهد امیدوارم با دخترعمویش خوش باشد. ما هم در مجلس عروسی آنها حاضر میشویم و تبریک هم میگوییم. حالا حرف آخرتان را بگویید.»
جوان گفت: «من با امید و آرزوی بسیار به اینجا آمدهام.»
دختر گفت: «من هم…»
و حاکم گفت: «من هم به مبارکی و میمنت نامزدی شما را اعلام میکنم و امیدوارم باهم خوشبخت باشید».