قصههای شیخ عطار
کودک ماهیگیر
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود، روزگاری بود. یک کودک سیاهپوست فقیر بود که چند برادر و خواهر کوچکتر داشت. پدرش از دنیا رفته بود و مادرش جز خانهداری کاری نداشت و این کودک که بزرگتر از همۀ بچهها بود روزها میرفت کنار دریا ماهی میگرفت و با این کار خود زندگی خانواده را اداره میکرد.
پسرک، خیلی باهوش و زرنگ بود اما دیگر فرصتی برای بازی نداشت و تمام روز را در ساحل دریا به سر میبرد تا هرچه بیشتر ماهی بگیرد. در ساحل بچههای دیگر هم بودند که بازی میکردند ولی او همیشه میرفت یکگوشۀ دورافتاده انتخاب میکرد. تور کوچک ماهیگیری را میانداخت و در انتظار افتادن ماهی، غمگین و بیحرکت مینشست و به فکر فرومیرفت. هرروز فکر میکرد اگر امروز ماهی زیاد باشد میتوانم فردا راحت باشم؛ اما همیشه ماهی کم بود و برای فردا باقی نمیماند. طفلک خودش بود و مادرش و شش تا بچۀ کوچکتر و یک خانوادۀ هشتنفری خیلی خرج داشت. تنها خوشحالی پسرک این بود که بزرگ خانواده است و مادر و بچهها هم او را مورد خانواده حساب میکنند.
این بود؛ و یک روز سلطان محمود غزنوی باهمراهانش به گردش کنار دریا آمده بودند. سلطان بعد از استراحت در قصر ساحلی و آبتنی و کارهایی که داشت حوصلهاش سر رفت، اسب خود را سوار شد و تنها در ساحل به گردش پرداخت.
هوا خوب بود و دریا آرام بود. در ساحل در هر جا مردم به کار خودشان مشغول بودند. کودکان با خوشحالیِ بچگانه دستهدسته بازی میکردند، ماهیگیرها در رفتوآمد بودند. گروهی از مردم آبتنی میکردند یا زیر آفتاب یا سایهبانها استراحت میکردند؛ و مردان و زنان روستایی در حاشیۀ باغ و زمین خود کار میکردند. سلطان همانطور تماشاکنان میگذشت تا رسید به آنجا که کودک ماهیگیر در گوشۀ خلوت دور از مردم، تنها نشسته بود و معلوم بود که جز به کار خود به هیچچیز توجه ندارد.
نزدیک شدن اسب روی ماسههای ساحل صدایی نداشت. سلطان به کودک ماهیگیر نزدیک شد و ایستاد. مدتی او را نگاه کرد و دید کودک سرگرم کار خودش است و دارد با صدای نازکی شعری میخواند. گوش داد؛ این شعر باباطاهر بود:
دلی دارم چو مرغ پرشکسته
چو کشتی بر لب دریا نشسته
همه گویند «طاهر تار بنواز»
صدا چون میدهد تار گسسته
سلطان فهمید که پسرک غصهای دارد. قدری متأثر شد و هوس کرد از او دلجویی کند. از اسب پیاده شد و نزدیک رفت و پرسید: «پسر جان، در این گوشۀ تنهایی چکار میکنی؟»
پسرک رو را برگرداند و سلطان را با لباسش و اسبش دید و فهمید که هر کس هست از بزرگان دولت است. سلام کرد و جواب داد: «دارم ماهی میگیرم، کار من همیشه همین است. هیچوقت نمیتوانم مثل آنها بازی کنم، من با آنها فرق دارم.»
کودک با این حرف تمام غم خود را فاش کرده بود که با بچههای دیگر فرق دارد که همیشه باید کار کند که به بازی با بچهها نمیرسد…
سلطان گفت: «خوب، بازی کردن که خرجی ندارد، آدم خودش تنها هم که هست میتواند بازی کند».
کودک گفت: «ولی من باید هفت نفر را نان بدهم، مادرم و شش تا بچه را که از خودم کوچکترند، آخر، پدر ما در دریا غرق شده.»
سلطان گفت: «فهمیدم، خوب، آنوقت هرروز چقدر ماهی میگیری؟»
کودک گفت: «ای، یک روز کمتر، یک روز بیشتر، آنقدر که قوت بخورونمیر را داشته باشیم گیر میآید. ما نمیخواهیم گدایی کنیم و سربار کسی باشیم.»
سلطان گفت: «آفرین، آفرین، تو خیلی مرد هستی.» بعد فکر کرد بهانهای پیدا کند و به او کمکی بکند، پرسید: «حاضری یک کار بکنی؟ امروز من در ماهیگیری به تو کمک میکنم و آنوقت هرچه ماهی گرفتیم باهم شریک باشیم؟»
کودک که از تنهایی خسته شده بود و امیر را مهربان دید برای اینکه همکار و همزبانی داشته باشد قبول کرد و گفت: «حاضرم، اما به شرطی که هرچه گیر آمد با عدالت قسمت کنیم ها، نه اینکه شما بخواهید سهم بیشتر ببرید.»
سلطان گفت: «قبول دارم، دو سهم مال تو و یک سهم مال من.»
کود گفت: «نه، اینطور نه، بذل و بخشش بیخودی همیشه یک عیبی دارد، من هیچوقت بیجهت از کسی چیزی نمیگیرم: نصف مال تو نصف هم مال من. خدا هم کریم است.»
سلطان از بزرگمنشی کودک خوشحال شد و قبول کرد. اسبش را به سنگی بست و برای همکاری آماده شد و گفت: «خوب تا حالا اگر ماهی در تور باشد مال خودت است، تور را بکشیم و از نو شروع کنیم». تور کوچک را کشیدند و هیچ ماهی نبود. سلطان گفت: «بسیار خوب، اما اینجا ماهی کم است. آنجا که قدری گودتر است ماهی بیشتر است.» تور کوچک را از دست پسرک گرفت و آن را قدری دورتر و بیشتر به داخل آب کشید، سرنخ را به دست کودک داد و گفت: «همانجا بنشین» بعد یکمشت ماسه از ساحل برداشت و به میان آب پاشید و آمد نشست و در انتظار ماهی قدری حرف زد. از زندگی کودک پرسید و از او خواست شعرهایی که بلد است بخواند و قصههایی که میداند بگوید و خودش هم چند تا قصۀ خندهدار گفت و خوشحال شد که پسرکِ سیاه غمگین و افسرده، سرگرم شده و قیافه افسردهاش شکُفته شده است.
بعد از مدتی سلطان گفت: «خوب، حالا تور را بکشیم بینیم چقدر ماهی دارد.»
کشیدند و تور پر از ماهی بود، پر از ماهی. کودک خوشحال شد و گفت: «خدا جانم: صدتا، هزارتا، خیلی زیاد تا حالا هیچوقت اینقدر ماهی نگرفته بودم، همیشه دو تا بود، چهارتا بود یا هیچی نبود به نظرم بخت شما خیلی خوب است، این شانس شما بود.»
سلطان گفت: «نه جانم، شانس خودت بود، اصلاً به بخت و شانس مربوط نیست، ما تور را خیلی به میان دریا برده بودیم، آنجا ماهی بیشتر است.»
کودک گفت: «خوب، حالا تقسیم کنیم، یکی مال شما یکی مال من، یکی شما، یکی من تا آخرش، من هیچی بیشتر نمیخواهم، خدا برکت بدهد.»
سلطان گفت: «نه، اینطور نه، ما وقتی با کسی شریک میشویم یک روز در میان شریک میشویم. من که امروز نیامده بودم ماهی بگیرم، داشتم گردش میکردم، تور هم مال تو بود، جایش را هم خودت انتخاب کرده بودی. ماهیهای امروز همهاش مال تو و بعد هرچه فردا کار کردیم همهاش مال من. اینکه دیگر عیبی ندارد؟ اینکه دیگر بذل و بخشش بیخودی نیست».
کودک گفت: «خیلی خوب، اما دو سه تا ماهی برای خودتان ببرید.»
سلطان گفت: «نه دیگر، اندازه را به هم نمیزنیم.»
کودک گفت: «قبول دارم، این ماهیها برای چند روز خانواده ما بس است، حالا ما فردا هم حتماً باهم شریکیم».
سلطان گفت: «حتماً حتماً، من حالا میروم تا فردا هم خدا بزرگ است، وعدۀ ما در همینجا، خداحافظ.» سلطان کودک را خوشحال گذاشت و برگشت. کودک ماهیگیر هم رفت ماهیفروش محله را خبر کرد و آمدند ماهیها را بردند. ماهیفروش گفت: «امروز خیلی خوب کار کردی.» کودک گفت: «بله، امروز با یک آدم خیلی خوب شریک شدم، گویا با همکاری، کارها بهتر میشود، اما امروز همۀ ماهیها سهم من شد، عوضش فردا دیگر من ماهی ندارم، فردا هر چه باشد مال شریکم است.»
فردا صبح همان وقت سلطان محمود آمد به قصر ساحلی و ندیم خود را فرستاد که: «برو در فلان جای ساحل و به کودک سیاهی که در آنجا ماهی میگیرد بگو شریک دیروزی منتظر است و او را همراه خود بیاور.»
مأمور سلطان آمد و پیغام را گفت. کودک میترسید ولی وقتی فهمید سلطان محمود بوده است با خود فکر کرد: «ما که چیزی نداریم کسی ازمان بگیرد، دیروز هم که شریک بدی نبود» و قبول کرد و تورش را جمع کرد و همراه ندیم سلطان به راه افتاد و آمد تا به قصر ساحلی سلطان رسیدند.
کودک خیال میکرد که امروز هم قرار است باهم ماهی بگیرند اما سلطان از آمدن کودک خوشحالی کرد و گفت: «مگر نیست که ما دیروز شریک بودیم و امروز هم شریک هستیم؟ خوب، امروز نمیخواهیم ماهی بگیریم، دیروز من با تو در ماهی گرفتن کمک کردم و امروز تو با من در کاری که من دارم کمک میکنی، عیبی که ندارد؟»
کودک گفت: «عیبی ندارد، قرار گذاشتهایم که امروز هم شریک باشیم ولی دیروز بخت تو به کمک من آمد و میترسم امروز بخت من بیاید و در کار شما اثر کند، آخر شانس من خوب نیست.»
سلطان گفت: «نه جانم، شانس معنی ندارد، اختلاف در کار و فکر مردم است. من هم اگر مثل تو با یک تور کوچک، ماهی میگرفتم چیزی نمیشد، تو هم اگر کار دیگری داشتی همان کار را میکردی، نگاه کن، اینها دوستان من هستند. مگر اینیکی سیاه نیست؟ اینیکی را ببین، این هم ده سال پیش یک اسیر جنگی بود، امروز امیر لشکر است، پدر من هم از اول غلام یکی از امیران بود، آدم توی هر راهی که میافتد در همان راه بهقدر استعداد و فکر و زحمت خود پیشرفت میکند. در این دنیا همۀ کارها مثل هم است و هرکسی یک کاری دارد، بههرحال ما قرار گذاشتهایم و امروز هم شریک هستیم ولی کارهای واجبتر از ماهیگیری داریم.»
کودک گفت: «حرف حسابی است، حالا من چکار باید بکنم؟»
سلطان گفت: «هیچی، باید اینجا در مجلس ما بنشینی و هر کاری که پیش آید باهم مشورت کنیم و دستور بدهیم.»
کودک گفت: «بسیار خوب، امروز هیچ کاری بیاجازۀ من درست نمیشود، قول و قرار ما اینطور است».
با این حرف حاضران خندیدند و یکی از نزدیکان به سلطان آهسته گفت: «ملاحظه میفرمایید، این کودک ظرفیت اینقدر محبت را ندارد و موضوع را خیلی جدی گرفته است، مبادا اسباب زحمت بشود.»
سلطان جواب داد: «اسباب زحمت نمیشود، من در قولی که دادهام از این جدیتر هستم.»
در آن روز هر کاری که در میان بود با کمک و مشورت کودک ماهیگیر حلوفصل کردند. کارهایی که پیش آمد زیاد بود. یکی از کارها این بود که سلطان میخواست مسجد بزرگی بسازد و زمین وسیعی خریداری شده بود ولی در گوشهای از آن پیرزنی خانه داشت و پیرزن حاضر نشده بود خانهاش را به هیچ قیمتی بفروشد و آن روز پیرزن آمده بود و میخواستند دراینباره تصمیم بگیرند. با کودک مشورت کردند که چه باید کرد؟
کودک گفت: «اگر مقصود ثواب کردن است که نمیشود پیرزن را مجبور کرد خانهاش را بفروشد. یا باید مسجد را در جای دیگر ساخت یا باید پیرزن را هم در آن مسجد شریک کرد و نام آن گوشه را مسجد پیرزن گذاشت، همانطور که ما شریک هستیم، مگر چه عیبی دارد؟»
سلطان گفت: «اگر پیرزن راضی باشد عیبی ندارد.» پیرزن گفت: «من هم از خدا همین آرزو را داشتم» و کار به همین صورت تصویب شد و کودک خوشحال شد.
بعد خبر آوردند که امیر خراسان یاغی شده و لشکر جمع کرده و ادعای فرمانروایی دارد و میخواهد به غزنین حمله کند. سلطان گفت: «حالا بیا و اینیکی را درستش کن.» از کودک پرسید «میگویی چه باید کرد؟»
کودک گفت: «والله نمیدانم. شما کار خوبی دارید اما دردسرش هم زیاد است. به عقیده من اگر صلح کنیم بهتر باشد.»
سلطان گفت: «خیلی مشکل است، مسئله به این سادگی نیست؛ صلح موقعی خوب است که طرف هم حرف حسابی داشته باشد و طمعش کم باشد، وقتی کسی میگوید همهاش مال من، نمیشود صلح کرد. ببینم، اگر من دیروز میخواستم علاوه بر سهم خودم دو تا ماهی بیشتر بردارم تو راضی میشدی؟»
کودک گفت: «بله»
سلطان گفت: «خوب، اگر میخواستم تمام ماهیها را ببرم چطور؟»
کودک گفت: «نه دیگر، درست نمیشد».
سلطان گفت: «این هم همینطور است، وقتی حرف از زور و گردن کشی به میان میآید باید جلوش ایستاد.»
کودک گفت: «شما بهتر میدانید، ولی آیا نمیشود که خراسان را به او بدهیم و راحت باشیم همانطور که مثلاً ما ماهیها را تقسیم میکردیم و راحت بودیم.»
سلطان گفت: «این هم نمیشود، چون او امیر خراسان بود و این سهم او بود که از طرف ما در آنجا امیر باشد ولی او به سهم خود قانع نیست. او حالا که هنوز خراسان را ندارد میخواهد به غزنین حمله کند؛ وقتی خیالش از خراسان راحت باشد طمعش زیادتر هم میشود. تازه، اگر ما خراسان را به او بدهیم فردا یکی دیگر هم بلخ را میخواهد، یکی دیگر هم عراق را، یکی دیگر هم طبرستان را. بعد اگر ما همهجا کوتاه بیاییم اختیار کارها از دست میرود و آشوب میشود و مردم هم به زحمت میافتند. پس سلطان محمود چهکاره است؟»
کوک گفت: «یعنی که ما دو نفر چهکارهایم؟»
حاضران خندیدند و گفتند: «میبینی که خودت هم که هنوز هیچچیز نیستی ناراحت میشوی؟»
کودک گفت: «نه، واقعاً میبینم که موضوع خیلی بغرنج است! من عقلم نمیرسد، گویا بهتر است امیر خراسان را بگیریم دار بزنیم.»
سلطان گفت: «نه، زیاد هم تند نرو، چون کار به این سادگی نیست و او دستبسته در مجلس ما نیست. ببین عزیزم، او یک نفر است که خراسان را میخواهد و چیزهای دیگر را میخواهد، اما اگر تنهای تنها بود به فکر حمله به غزنین نمیافتاد، پس لشکری هم دارد که به او یاری میکنند و او مغرور شده. خوب، ولی کسانی که به او یاری میکنند خراسان را نمیخواهند و شاید یکچیزی در این امیر دیدهاند که با او همراهی میکنند. اول باید ببینیم او چه هنری دارد که میتواند آنها را با خودش همراه کند؛ آیا عدالت است، آیا زبان خوش است، آیا محبت است آیا عقل است، آیا حیله است یا چیز دیگر است؟ ما باید این را بشناسیم و اول، این خاصیت را در خودمان زیادتر کنیم. بعد باید جلو او را بگیریم و اگر تسلیم شد و توبه کرد او را ببخشیم و اگر جنگید بجنگیم تا او را بشکنیم. همۀ این کارها فکر میخواهد، علم میخواهد، اسباب میخواهد و همکاری مردم را میخواهد. حالا از کجا شروع کنیم؟»
کودک گفت: «شما درست میگویید، بخشش هم بهجای خود مانند زور است، اما حساب این کارها خیلی مشکل است و مثل ماهیگیری آسان نیست. من در این کارها تجربه ندارم و اگر تنها بودم هیچ نمیدانستم که چه باید کرد، خوب است که شریک دارم.»
سلطان و وزیران خندیدند و امیران هم قبول کردند که کودک، بسیار باهوش است و عدالت را دوست میدارد.
سلطان دستور لازم را داد و آن روز چند تا کار دیگر هم پیش آمد و تمام کارهای روز را به انجام رساندند. غروب که شد کودک ماهیگیر گفت: «وقت من تمام شد، من هرروز تا غروب بیشتر کار نمیکنم و حالا مادرم و بچهها منتظرم هستند.»
سلطان گفت: «بسیار خوب، حالا دیروز و امروز ما شریک بودیم ولی نتیجۀ کار خیلی باهم فرق داشت و امروز ما خیلی بیش از دیروز کار کردهایم و تو میتوانی هرقدر که دلت بخواهد از خزانه پول بگیری، خیلی زیاد، خیلی زیاد، چقدر میخواهی؟»
کودک گفت: «هیچی نمیخواهم، قرار ما این بود که یک روز مال من یک روز مال شما و نتیجۀ کار امروز هر چه هست مال شماست. شما دیروز دو تا ماهی قبول نکردید، من هم هیچچیز قبول نمیکنم، اندازه به هم میخورد!»
سلطان محمود گفت: «نه، اندازه به هم نمیخورد، دیروز ما دو ساعت کار کردیم و امروز خیلی بیشتر، برای اینکه اندازه به هم نخورد باید سهم بیشتر را قبول کنی. هر چه که خودت میخواهی.»
کودک گفت: «حالا که اینطور است برای این اضافهکاری بهاندازۀ یک تور ماهی قبول میکنم و فرض میکنم دو بار ماهی گرفتیم. آنوقت فردا هم بازی میکنم.»
همین کار را کردند و مقدار زیادی ماهی برایش حاضر کردند. آنوقت کودک گفت: «خوب، از پسفردا دوباره روز کار است اگر بازهم شریک میشوید بیایید.»
سلطان گفت: «میبینی که چقدر کار داریم، من دلم پیش این کارها است، اگر میخواهی هرروز بیا همینجا باهم شریک باشیم.»
کودک گفت: «نه، دل من هم پیش دریاست، من شرکت را برای کار دریا قبول داشتم، شما هم که نمیتوانید اینهمه کار مردم را زمین بگذارید، پس تا اینجا حساب شرکت، تصفیه است.»
سلطان گفت: «بسیار خوب، اما هر وقت کاری داشتی ما اینجا هستیم.»
کودک گفت: «متشکرم، اگر هرروز تورم مثل دیروز پر از ماهی شود دیگر احتیاجی ندارم، از دیدار شما هم خوشحالم. ولی کارم را دوست دارم. کار من همان ماهیگیری است و حالا به لطف شما میدانم که چگونه بیشتر ماهی بگیرم، باید به دریا بیشتر نزدیک شوم…»
کودک خداحافظی کرد و ماهیها را به خانه برد و خوشحال بود و سلطان محمود هم دستور داد غیرمستقیم به خانوادۀ کودک همراهی کنند تا بچهها بزرگ شدند و به کودک ماهیگیر هم که از دریا دل برنمیداشت یک قایق ماهیگیری هدیه دادند.