قصه‌های شیخ عطار: پیر چنگی || توکل بر خدا

قصه‌های شیخ عطار: پیر چنگی || برای خدا ساز بزن!

قصه‌های شیخ عطار

پیر چنگی

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متنروزی بود، روزگاری بود. یک مرد ساززن بود که کاری غیر از نواختن رباب بلد نبود. در شهر خودش از اول، این کار را یاد گرفته بود و در جوانی در شادی‌های مردم شرکت می‌کرد و رباب می‌نواخت و از این کار پولی به دست می‌آورد و زندگی می‌کرد تا پیر شد.

وقتی پیر شد دیگر آن شورونشاط همیشگی را نداشت و خریدار سازوآوازش کم شد. دیگر او را به مجلس‌ها نمی‌بردند و روزبه‌روز کارش کسادتر می‌شد. مردم هم اسمش را گذاشته بودند «پیر چنگی». علتش این بود که مردم میان چنگ و رباب فرقی نمی‌گذاشتند و چنگ معروف‌تر بود.

پیر چنگی در شهر نیشابور زندگی می‌کرد و در آنجا ساززدن و مطرب بودن کار شایسته‌ای نبود، بیشتر مردم در دین متعصب بودند و نوازندگی جز در مجلس عروسی خریداری نداشت و همه‌جا نمی‌شد ساز بزنند. مردم به گدا صدقه می‌دادند ولی به مطرب نه، می‌گفتند این کار گناه دارد.

خوب، حالا پیر چنگی به دوره‌گردی افتاده بود، اینجا و آنجا می‌نشست و رباب می‌زد و هر که ذوقی داشت و می‌پسندید چیزی به او می‌داد اما این چیزها برای پیرمرد زندگی نمی‌شد، فقط زنده بود و ساز می‌زد.

درست در زمانی که پیر چنگی وضع بدی داشت حاکم شهر هم عوض شد و حاکم تازه خیلی متعصب بود و می‌گفت سازوآواز مال جشن عروسی و روز عید است، دیگر هرروز در کوچه ساززدن چه معنی دارد این کارها مردم را از کارهای واجب‌تر بازمی‌دارد و حاکم شرع گفته ساززدن حرام است.

دیگر پیر چنگی از نان خوردن افتاده بود: نه کسی بانگ ربابش می‌خرید، نه به نان دادن ثوابش می‌خرید؛ و یک روز پیرمرد گرسنه ماند. به کجا برود گدایی کند. او که گدا نبود و رباب زدن را هنر خود می‌دانست، اما این کار مشتری نداشت و پیرمرد هم هیچ کار دیگری بلد نبود. این چه‌کاری بود که به او یاد داده بودند؟ پیرمرد از بدبختی خود به فغان آمد، دلش شکسته بود و نمی‌دانست چه باید بکند. ربابش را برداشت زیر لباس پنهان کرد و آمد در مسجد بزرگ شهر نیشابور. در مسجد هیچ‌کس دیده نمی‌شد و این بهتر بود…

پیر چنگی آمد جلو محراب مسجد نشست، ربابش را درآورد، پنجه‌ای بر آن کشید، بعد سرش را به آسمان کرد و شروع کرد به سخن گفتن با خدا:

«خدایا، من نمی‌دانم چه گناهی دارم، هیچ‌وقت به کسی بدی نکرده‌ام ولی حاکم مرا بد می‌داند، مردم مرا نمی‌خواهند و هیچ‌کس به یاد من نیست؛ اما تو که به همه روزی می‌دهی تو مرا به حال خود وامگذار. خدایا هیچ کاری دیگر بلد نیستم جز اینکه رباب بزنم، این هم رباب من است، همۀ هنر من همین است و امروز دیگر کار من مشتری ندارد، پس بیا و خودت مشتری من باش، تو که می‌دانی چه می‌گویم، می‌دانی که می‌خواهم کار کنم. کار من هم این است اما نه کسی به من نان می‌دهد و نه کسی همراه ساز من آواز می‌خواند و مرا از همه‌جا رانده‌اند، دیگر هیچ‌کس را نمی‌خواهد، من هم دیگر برای این مردم رباب نمی‌زنم… عاجزم، پیرم، ضعیفم، بی‌کسم – چون ندارم هیچ‌کس با تو بَسَم … بعدازاین برای تو می‌زنم، اگر لایق تو نیست مرا ببخش، چه کنم که هیچ‌چیز دیگری ندارم، هر چه دارم این است که به تو تقدیم می‌کنم، تو هم کریمی و می‌دانی که چه باید کرد. خوب است که در مسجد هیچ‌کس دیگر نیست، اگر کسی بیاید مرا از خانۀ تو هم بیرون می‌کنند.»

پیرمرد دلش شکسته بود و اشکش جاری شد و شروع کرد به رباب زدن و گریه کردن. وقتی گرم نواختن شد سرودهایی هم که یادش آمد همراه سازش خواند و دیگر به اطراف خود توجهی نداشت. درحالی‌که جز خدا کسی را نمی‌شناخت، در عالمی بود که خودش هم نمی‌دانست چه می‌کند. رباب زدن آن‌هم در محراب مسجد.

مرد چنگی مشغول کارش بود. گریه و رباب و ساز و گریه…و عاقبت از خستگی و ناتوانی سر به زمین گذاشت و به خواب رفت.

اما خادم مسجد با اولین صدای ساز به شبستان آمد و پیر چنگی را در آن حالت دید و حرف‌هایش را شنید و احوالش را فهمید؛ و دید دلش راضی نمی‌شود پیر دل‌شکسته را ملامت کند. او را به حال خود گذاشت و یکسر آمد به خانقاه شیخ ابوسعید.

شیخ ابوسعید مردی بود که همۀ درس‌های زمان خود را خوانده بود، هم آنچه را عالمان دین می‌دانستند و هم آنچه را عارفان درویش‌مسلک می‌گفتند و در نیشابور خانقاهی داشت و مجلس درسی داشت و شاگرد و مرید بسیار داشت و خیلی محترم بود ولی بعضی از علما با او مخالف بودند و می‌گفتند ابوسعید گمراه است، به‌جای دعا شعر می‌خواند و به‌جای حدیث، عرفان می‌گوید ولی بعضی دیگر هم او را مرد خدا می‌دانستند و می‌گفتند ابوسعید حقیقت را شناخته، به‌هرحال خادم مسجد از مریدان شیخ ابوسعید بود.

خادم مسجد آمد و هر چه را دیده بود و شنیده بود تعریف کرد و گفت: «نمی‌دانم چه کنم. ساززدن در مسجد خیلی بد است ولی دلم به حال این پیرمرد سوخت، آمدم ببینم شما چه می‌گویید؟»

شیخ ابوسعید گفت: «همین‌جا باش تا ببینم چه می‌شود.» خادم نشست و شیخ مشغول درس بود. در این موقع مردی وارد مجلس شد و کیسه‌ای که همراه داشت جلو شیخ گذاشت و گفت: «ای شیخ، این کیسۀ پولی است که من نذر کرده بودم به‌وسیله شما به یک مستحق برسانم و حالا حاجتم روا شده، شما آن را به یک آدم مستحق برسانید.» این را گفت و رفت.

شاگردان شیخ دیده بودند که گاهی از این پول‌ها می‌رسد و سهمی به آن‌ها داده می‌شود و همه امید داشتند که حالا هم بهره‌ای داشته باشند؛ اما شیخ کیسه را به خادم مسجد داد و گفت: «بیا، این کیسه مال آن پیر چنگی است، او از همه واجب‌تر است، ببر به او برسان اما نگو که از کجا آمده، بگو این مزد کاری است که برای خدا کردی و این را خدا رسانده، مال هیچ‌کس دیگر نیست و مال خودت است بردار و خرج کن و هر وقت بازهم درمانده شدی بیا همین‌جا و با خدا حرف بزن اما چون مردم این کار را بد می‌دانند در مسجد ساز نزن، سازت را ببر در خانقاه ابوسعید بزن، آنجا خانۀ درویش است و کسی کاری ندارد، اما اینجا مسجد است و جای نمازخواندن است.»

خادم آمد و صبر کرد تا پیر چنگی بیدار شد. آن‌وقت کیسۀ پول را جلو او گذاشت و حرف‌های شیخ را تکرار کرد.

پیر چنگی خوشحال شد و سر به سجده گذاشت و خدا را شکر کرد و گفت: «خدایا، خوب خدایی هستی، از هر استادی بهتر قدر ساز را می‌شناسی، ترا ستایش می‌کنم و دیگر هرگز برای هیچ‌کس جز تو ساز نمی‌زنم.»

بعد کیسه را برداشت، ربابش را هم زیر لباسش پنهان کرد و از خادم هیچ‌چیز نپرسید و دیوانه‌وار شروع کرد به رفتن.

خادم به او گفت: «پدر جان، یادت باشد هر وقت خواستی نماز بخوانی و با خدا راز و نیاز کنی بیا اینجا ولی ساز را اینجا نیار، ساز را ببر در خانقاه شیخ ابوسعید بزن.»

پیر چنگی نگاه ملامت باری به خادم کرد و گفت: «شیخ ابوسعید کیست؟ شیخ اگر مرد باشد خودش هم همه کارش را می‌گذارد و می‌آید برای خدا ساز می‌زند!»

پیر چنگی این را گفت و خادم مسجد را در تعجب گذاشت و رفت.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *