قصههای شیخ عطار
مار و مارگیر
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود، روزگاری بود. یک مرد مارگیر بود که در گرفتن مار خیلی تجربه داشت و کارش این بود که میرفت دم سوراخ مار تله میگذاشت و معجونهای خوشبو در آن میگذاشت و افسونهای عجیبوغریب میخواند و خنجر به دست منتظر میشد تا مار از سوراخ بیرون آید. آنوقت اگر در تله جا میگرفت او را حبس میکرد و میبرد به کارخانۀ داروسازی یا باغوحش میفروخت. اگر هم در تله جا نمیگرفت مار را میکشت و پوستش را میکند و میفروخت.
یک روز مرد مارگیر در صحرایی مار بزرگ خوشخطوخالی را دید و دنبال آن رفت تا خانۀ مار را یاد گرفت. بعد جعبۀ معجون را دم سوراخ مار گذاشت و تله را آماده کرد تا مار درآید و به هوای خوردن معجون به جعبه وارد شود؛ و خیلی منتظر نشست و مار درنیامد و مارگیر هم هی معجون را عوض میکرد و میگفت: «شاید بوی اینیکی را نپسندد، شاید از آنیکی خوشترش بیاید.»
هر زمان میساخت معجونی دیگر*** هر نفس میخواند افسونی دگر
ولی مار در سوراخ نبود. خانۀ مار دو سوراخ داشت و مار از طرف دیگر بیرون رفت و در پناه تپه جلو آفتاب حلقه زد و با خود گفت: «بگذار مرد مارگیر آنقدر آنجا انتظار بکشد و افسون بخواند تا خسته شود».
ازقضا حضرت عیسی از آن راه میگذشت و مرد مارگیر سلام کرد و لبخندی زد و حضرت جواب سلامش را داد و ازآنجا رد شد. وقتی پشت تل خاک رسید مار هم به او سلام کرد و گفت: «ای عیسی؛ میبینی که مردم چقدر سادهاند، من سیصد سال عمر و تجربه دارم و حالا این مردِ سیساله آمده جلو در خانهام تله گذاشته و معجون ساخته و خیال میکند با این حیلهها میتواند مرا از سوراخ بیرون بکشد و به دام بیندازد، باور کن اگر خنجر دستش نبود میرفتم و او را از مار گرفتن پشیمان میکردم.»
حضرت عیسی خندید و گفت: «خوب، هرکسی یک کاری دارد، او هم دلش به این کار خوش است، ولی تو خوب حواست جمع است!»
حضرت عیسی رفت و کاری که داشت به انجام رسانید و از همان راه برگشت.
وقتی برگشت دید مار در جای اولش نیست و مارگیر هم کیسۀ چرمیاش را به دوش انداخته و آماده رفتن است.
عیسی از مرد مارگیر پرسید: «خوب، آخر چهکار کردی؟»
مارگیر گفت: «گرفتمش، توی جعبه است.»
عیسی آمد نزدیک جعبه و دید مار دارد از پنجره بیرون را نگاه میکند. ازش پرسید: «با آنهمه تجربه و ادعا که داشتی عاقبت گرفتار شدی؟ حالا من هم نمیتوانم به او چیزی بگویم، مار گرفتن گناه نیست که من او را سرزنش کنم، ولی تو که معجون و تله را میشناختی!»
مار گفت: «ای عیسی، من بوی تمام معجونها و شکل تمام تلهها را میشناسم. مارگیر مرا با معجون و تله نگرفت.»
عیسی پرسید: «پس چطور گرفت؟»
مار گفت: «با یک حیلۀ بزرگتر، با چیزی که به کار شما شباهت داشت.»
عیسی پرسید: «یعنی چه؟»
مار گفت: «یعنی وقتی مارگیر فهمید که من با معجون و تله فریب نمیخورم نقشهاش را عوض کرد و من نمیدانستم. من رفتم در خانه خوابیدم. بعد صدای دعا شنیدم. مارگیر معجون را کنار گذاشته بود و دم در خانه را خاشاک سبز ریخته بود و تله را پشت آن پنهان کرده بود و شروع کرده بود به افسون خواندن. در افسون او نام خدا بسیار بود و از آب و سبزه و خوشی و خوشبختی و صفا و ایمان در آن پیغامها بود. من خیال کردم مارگیر رفته و یک کسی مانند شما پیغمبرها در آنجا دعا میخواند و این شد که با صفا و صداقت، خود را در تله انداختم و گرفتار شدم. باور کن تا مار شده بودم این حیله را ندیده بودم، من با نام خدا گرفتار شدم.»
عیسی گفت: «بله، دنیا جورواجور است. بسیار میشود که مرد حیلهگر از حق سخن میگوید تا نتیجۀ ناحق بگیرد و فریب خود را با نام خدا نیز همراه میکند. باید هوشیار بود و مرد حق را شناخت. حالا اگر من تو را بخرم و آزاد کنم قول میدهی که دیگر هرگز به کسی آزار نرسانی و هیچکس را نیش نزنی؟»
مار گفت: «نه خیر، نمیتوانم قول بدهم، کار من گزیدن است آخرش هم اگر دوباره فریب یکی دیگر را نخورم یک روز در سوراخ میمیرم، حالا که با نام خدا گرفتار شدهام بهتر است ببرند از وجودم برای مردم استفاده کنند، شاید خدا گناهانم را ببخشد.»
عیسی گفت: «بله، مار زهرش را در راه مردمآزاری به کار میبرد، اما مرد دانشمند، مار را میخرد و از زهر مار داروی شفابخش میسازد و این بهتر است.»