قصههای شیخ عطار
دیوانۀ نی سوار
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود، روزگاری بود. یک روز مردم دیدند یک نفر بر یک نی بلند سوار شده، با یک دستش نی را گرفته و با دست دیگرش یک شلاق و مانند کسی که سوار بر اسب باشد در میدانِ بازی میدود و بر میجهد و فرو میجهد و میخندد و خوشحالی میکند و گاه با شلاق بر اسبش میزند و آن را هم میکند و بیآنکه اعتنایی به مردم داشته باشد میرود و میآید و بچهها او را از دور به یکدیگر نشان میدهند و میگویند: «دیوانه است، دیوانه است.»
مردم این مرد را بازهم دیده بودند که در کوچه رفتوآمد داشت و با کسی حرفی نداشت و سربهراه و سربهزیر بود و همه او را یک آدم عادی میدانستند. ولی آن روز همه گفتند که بیچاره دیوانه شده است.
وقتی دیوانۀ نی سوار چند بار میدان را دور زد و به کار خودش مشغول بود پیرمردی که ازآنجا میگذشت او را صدا زد و ازش پرسید: «هیچ معلوم هست که داری چهکار میکنی؟»
دیوانه گفت: «البته که معلوم است، میبینی که دارم اسبسواری میکنم!»
مرد گفت: «اسب؟ کو اسب؟ اینکه اسب نیست. نی است.»
دیوانه گفت: «نی است یا اسب است مگر با تو کاری دارد؟ یا برای تو ضرری دارد که در کار من دخالت میکنی؟»
مرد گفت: «نخیر، برای کسی ضرری ندارد، اگر ضرری داشت که میرفتم و از تو شکایت میکردم، ولی آخر این کاری که تو میکنی به کار عاقلان نمیماند. یک کار مسخره است، یک دیوانگی است، یک آدم عاقل هیچوقت این کار را نمیکند، میخواستم همین را به تو یادآوری کنم.»
دیوانه پرسید: «بینم آدم عاقل چهکار میکند که مسخره نیست و عاقلانه است؟»
مرد گفت: «معلوم است دیگر، آدم عاقل به وظیفهاش عمل میکند، کار میکند، کار مفید و با کارش زندگیاش را اداره میکند، قدری هم استراحت میکند، قدری هم عبادت میکند، قدری هم مطالعه میکند و از این چیزها…»
دیوانه گفت: «بسیار خوب، آدم عاقل وقتی همۀ این کارها را کرد و کارش، زندگیاش، خانهاش، عبادتش، خوابش، مطالعهاش، وظیفهاش، همهچیزش را روبهراه کرد آیا هیچوقت حق ندارد قدری گردش کند، یا در میدان بازی کند یا بخندد یا خودش را به چیزی مشغول کند و مثلاً برای خودش تفریح کند؟»
مرد گفت: «چرا، وقتی کسی تمام کارهای واجب و لازمش را درست کرد برای خودش هم حق دارد که قدری از وقتش را صرف تفریح کند، مثلاً ورزش کند، شطرنج بزند، نقاشی کند، بازی کند، گردش کند و هزار چیز دیگر ولی همۀ اینها باید بیضرر باشد و عاقلانه باشد.»
دیوانه گفت: «باز گفتی عاقلانه! ببینم، اگر کسی اسبسواری را دوست داشته باشد و در محلی که مزاحم کسی نیست سوار اسب شود و خوشحال باشد و بخندد آیا عیبی دارد؟»
مرد گفت: «نخیر، عیبی ندارد، اسبسواری هم وقتی کسی دوست داشته باشد نوعی ورزش است و تفریح است ولی آخر اسبسواری با نی سواری فرق دارد.»
دیوانه گفت: «چه فرقی دارد؟»
مرد گفت: «آه، عجب گیری افتادیم ها، اسبسواری با نی سواری فرقی ندارد؟ این چه حرفی است که میزنی، مگر دیوانه شدهای؟»
دیوانه گفت: «هیچ هم دیوانه نیستم، به نظر من اسبسواری با نی سواری هیچ فرقی ندارد، من میدانم که اگر هم بر اسب سوار بودم دیگر بیش از این که هستم خوشحال نبودم، آیا تو بخیل هستی که من خوشحال باشم؟»
مرد گفت: «نه، من بخیل نیستم، خوشحال باش ولی چرا بهجای اسب بر نی سوار شوی که مردم تو را دیوانه حساب کنند؟»
دیوانه گفت: «والله اینش دیگر تقصیر من نیست، کسی که مرا دیوانه حساب میکند یا خودش اسب دارد یا اسبسواری را دوست نمیدارد و میخواهد با مسخره کردن من خودش را عاقلتر جلوه بدهد. من میدانم که دلم میخواهد اسبسواری کنم اما اسب ندارم و دلم را به این نی سواری خوش کردهام. این کار هم برای هیچکس ضرری ندارد، اگر میآمدم پشت دیوار خانۀ تو میدویدم میتوانستی اعتراض کنی ولی اینجا میدان بازی است، من هم خوشحالم، آنها هم که مرا تماشا میکنند از نی سواری من بیش از تماشای یک اسب خوشحالاند، پس دیگر هیچ دلیلی ندارد که بروم غصه بخورم چرا اسب ندارم. من تمام کارهای واجب و لازم را روبهراه کردهام و حالا نیم ساعت وقت پیدا کردهام که برای خودم شادی کنم. اسبسواری مرا شاد میکند و اسب من هم همین نی است. دیوانه هم کسی است که نان خودش را میخورد و زحمت میکشد تا مرا از خوشحالیام محروم کند، تو اگر کاری عاقلانهتر سراغ داری برو همان کار را بکن که دیوانه نباشی.»
دیوانه این را گفت و اسبش را هی کرد و خرم و خوشحال به راه خود رفت؛ و آنوقت مرد عاقل با خود گفت: «بیچاره دیوانه است.»