قصههای شیخ عطار
دندان سفید
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود، روزگاری بود. یک روز حضرت عیسی علیهالسلام با چند نفر از همراهان از راهی میگذشت و به جایی رسیدند که لاشه سگ مردهای افتاده بود.
حضرت عیسی لحظهای آنجا ایستاد و به همراهان گفت: «دربارۀ این، چه فکر میکنید؟»
همراهان یکدیگر را نگاه کردند و نمیدانستند که منظور حضرت عیسی چیست. یکی جواب داد: «لاشه سگی است که مرده است.»
یکی گفت: «و چه بوی بدی دارد.»
یکی گفت: «و چه منظره ناراحتکنندهای.»
دیگری گفت: «و چقدر کثیف است.»
دیگری گفت: «به آن دست نباید زد، ممکن است بیماری او سرایت کند.»
دیگری گفت: «وقتی هم که زنده بود تنش پاک نبود، حالا که مرده هم هست.»
دیگری گفت: «و این دهانش که باز مانده است، مثل این است که باز میخواهد پاچۀ کسی را بگیرد.»
آنوقت حضرت عیسی فرمود: «اینها هست، اما حیوان باوفایی بود، خوب پاسبانی میکرد و دوست و دشمن را میشناخت و چه دندان سفیدی دارد… همهاش بدیها و زشتیها را نباید دید. با هرچه روبرو میشوید خوبیهایش را هم ببینید.»