قصه‌های شیخ عطار: خداپرست || جبرئیل و مرد بت‌پرست

قصه‌های شیخ عطار: خداپرست || جبرئیل و مرد بت‌پرست

قصه‌های شیخ عطار

خداپرست

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متنروزی بود و روزگاری بود. یک شب نصف شب جبرئیل که فرشتۀ پیغام‌رسان خداست، شنید که خداوند می‌گوید: «بلی ای بندۀ من» و به صدای دعا و عبادت یکی از بندگانش جواب می‌دهد.

جبرئیل با خود فکر کرد: «معلوم می‌شود یکی از بندگان پاک و بی‌آلایش خداست که دارد با خدا راز و نیاز می‌کند و خاطرش پیش خدا عزیز است. در این موقع هم نمی‌توانم چیزی بپرسم، خوب است بروم این بندۀ خداپرست را بشناسم و برگردم.»

جبرئیل پر زد و در آسمان‌ها گردشی کرد و هر جا که نشانی از بندگان خوب خدا داشت جستجو کرد و نشانی از آن عابد نیافت. زود به جای خود برگشت و دید همچنان صدای دعای آن بنده شنیده می‌شود و توجه خداوندی به او ادامه دارد.

فرشته فکر کرد: «این‌که نمی‌شود، من جبرئیل باشم و این بندۀ خدا را نشناسم؟ شاید هم خبری و پیغامی پیدا شود و باید جایش را بلد باشم، حالا که خدا به این بنده لطف دارد بروم او را در دنیا پیدا کنم و هر جا که هست بشناسمش.»

جبرئیل در یک‌چشم به هم زدن خودش را رسانید به زمین و سری زد به خانۀ کعبه و بیت‌المقدس و مسجدهای بزرگ و دید چنین کسی پیدا نیست. در این شهر، در آن شهر، در کوهستان‌ها، در صحراها، در جزیره‌ها، هر جا که پیروان دین‌های بزرگ عبادتگاهی داشتند و هر جا که بندگان خاص خدا شب‌ها با خدا راز و نیاز می‌کردند، همه‌جا را سر زد و در آن‌وقت شب، آن حالتی را که می‌شناخت و نشانی که می‌دانست در کسی ندید.

جبرئیل تعجب کرد و ناچار برگشت به جای خودش و گفت: «خدایا، دانا تویی و توانا تویی، من می‌خواستم این بندۀ خوب را که دلش پیش تو بود پیدا کنم ولی نتوانستم. کی بود آن‌کسی که این‌قدر سعادت داشت و تو دعایش را می‌شنیدی و به او توجه داشتی؟»

خداوند گفت: «بد نیست که او را بشناسی، اگر می‌خواهی بشناسی‌اش باید به آن دیر بزرگ نزدیک شهر روم بروی تا بر تو معلوم شود.»

جبرئیل پر زد و آمد به دیر. دید آنجا یک بتخانه است و یک مرد بت‌پرست جلو یک بت سنگی نشسته است و بت را صدا می‌زند و های های گریه می‌کند و زاری می‌کند و دعا می‌کند و حاجت می‌خواهد و معلوم است که خیلی دل‌شکسته است و همان است که صدایش را شنیده بود.

جبرئیل برگشت و گفت: «خدایا، من که غیب نمی‌دانم و چیزی از کارهای خدایی سر درنمی‌آورم؛ اما در این یک رازی هست که نمی‌فهمم. مگر ما به مردم نگفتیم که خدا را بپرستند و مگر این همه پیغمبرها مردم را از بت‌پرستی منع نکردند. نمی‌فهمم پس چگونه تو با لطف و محبت خود به این بت‌پرست هم توجه داری؟»

و جبرئیل جواب شنید: «تو نمی‌دانی ولی ما می‌دانیم که چه می‌کنیم. این مرد بت را نمی‌پرستد بلکه دلش با خداست، او یک شخص بی‌خبر است که راه را نمی‌شناسد و تا دیده است همین بت را دیده است. او می‌خواهد پاک باشد، می‌خواهد خوب باشد، می‌خواهد خوبی کند، خیر مردم را می‌خواهد و آزارش به دیگر بندگان خدا نمی‌رسد، دلش پاک است و دستش پاک است و مردم از او راضی هستند و چون چیزی غیر از بت را نمی‌شناسد ناچار وقتی دعا می‌کند و راز و نیاز می‌کند، بت را صدا می‌زند؛ اما دلش با خداست، دلش پیش کسی است که می‌تواند درد او را بداند و جانش را صفا بدهد و بت این‌کاره نیست، ماییم که خدای بخشنده مهربانیم و ماییم که صدای بندگان را وقتی راست می‌گویند و می‌خواهند بندگی کنند، می‌شنویم. صدای پیغمبران هنوز به گوش این مرد نرسیده اما اگر رسیده بود او هم خداپرست بود و حالا اگر ما دعای او را نشنویم و جواب او را ندهیم دیگر کیست که بشنود و کیست که جواب بدهد؟»

جبرئیل گفت: «هیچ‌کس. خدایا بزرگی به تو می‌برازد و تویی که همه‌چیز را می‌دانی و همۀ عالم به لطف تو پایدار است و همه به محبت تو محتاج‌اند و تویی که با همه مهربانی.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *