قصههای شیخ عطار
تجارت و شانس
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم مردم از اوضاع شهرهای دیگر خیلی دیر باخبر میشدند و بازرگانان برای اینکه بتوانند در کارشان تصمیم بگیرند بیشتر خودشان به این شهر و آن شهر میرفتند و جنس میفروختند و جنس میخریدند.
باوجوداین وقتی بعضی از جنسها دیر به بازار میرسید یا وقتی ناگهان مقدار زیادی جنسِ یکجور سر میرسید نرخها به هم میخورد و بهاصطلاح «شترگربه» در کار تجارت بیشتر بود و تاجر نمیتوانست وضع بازار را پیشبینی کند. علتش هم بیخبری مردم از شهرها و کشورهای دیگر بود.
میدانیم که راهها هم امنوامان نبود و دزد راهزن و گردنهگیر زیاد بود و مردم همیشه سعی میکردند قافلهها و کاروانهای بزرگی حرکت بدهند تا جمعیت زیادی همراه قافله باشد و بتوانند با راهزنان مقابله کنند.
سفر دریا قدری امنتر بود ولی در دریا هم گاهی دزدان دریایی به کشتی حمله میکردند و دریا خطر غرق شدن هم داشت.
با این ترتیب تجارت کار مشکلی بود. چون تاجر بایستی سرمایه خودش را به خطر بیندازد ولی این کار سود فراوانی هم داشت. خوب، وقتی یک کاری مشکلتر باشد نفع بیشتری هم دارد و کار دنیا هیچوقت تعطیل نمیشود، تاجرها هم مثل باقی مردم کارشان را میکردند.
در این قصه با دو تاجر همشهری سروکار داریم که بازرگان دریایی بودند و در معامله با شهرهای ساحلی بیشتر تجربه داشتند اما سفر دریا با کشتیهای قدیمی گاهی چند ماه طول میکشید.
در یکی از سفرها وقتی این دو تاجر عازم حرکت شدند جنس زیادی خریده بودند و کشتیِ باریِ بزرگ، بار کرده بودند و خودشان هم در یکی از اتاقهای کشتی به هم رسیدند و آشنا درآمدند. بعد از احوالپرسی و گفت و شنید معلوم شد یکیشان مقدار زیادی روغن خریده و یکی مقدار زیادی ظرفهای مسی و هر دو به امید خدا جنسها را میبردند که بفروشند و عوض آن هر چه را میپسندند بیاورند و نفع ببرند.
کشتی حرکت کرد و چند هفته در راه دریایی پیش رفت. وقتی کشتی به وسط دریا رسید یک کشتی مسافری هم از طرف مقابل پیدا شد که از کنار آنها میگذشت.
ناخداهای کشتی رسمشان بود که وقتی در سر راه خود به کشتیهای دیگر میرسیدند لنگر میانداختند و با همکار خودشان از کارهای کشتی و وضع دریا و مقصد صحبت میکردند و اگر کاری داشتند به یکدیگر کمک میکردند.
وقتی کشتیها ایستاد و ناخداها مشغول دیدوبازدید بودند تاجر روغن رفت خواهش کرد به او اجازه بدهند تا در کشتی دیگر گردش بکند که شاید خویشان خود را ببیند.
تاجر روغن مرد زیرک و حسابگری بود و از هر فرصتی برای به دست آوردن مظنۀ بازار و درآوردن ته و توی کارها استفاده میکرد و برعکس تاجر مس به این حرفها بیاعتنا بود و همیشه میگفت وظیفۀ ماست که چیزی بخریم و بفروشیم ولی هر چه باید بشود خودش میشود.
تاجر مس خوابیده بود که تاجر روغن رفت به قایق سوار شد و به کشتی دیگر رفت و از مسافران مظنۀ اجناس را در شهرهای آنطرف دریا تحقیق کرد و فهمید که بازار روغن خیلی کساد است و مظنهاش پایین است و برعکس، قیمت مس گران شده و مظنهاش خیلی بالا رفته.
این را فهمید و برگشت. در راه با خود حساب کرد و دید اگر اینهمه روغن را به مقصد برساند از قیمت مایهکاری هم چیزی ضرر میکند. خیلی ناراحت شد و برگشت. وقتی برگشته تاجر مس هنوز خوابیده بود.
بعد که تاجر مس بیدار شد تاجر روغن به او گفت: «به نظرم یک کشتی مسافری آمده است، نمیخواهی برویم روی عرشه کشتی تماشا کنیم؟»
تاجر مس گفت: «چه تماشایی دارد؟ من که در آن کشتی با کسی آشنا نیستم.»
تاجر روغن گفت: «من هم همینطور، اینک همه دارند تماشا میکنند ولی من هم حوصلۀ این چیزها را ندارم.»
اما تاجر روغن دل توی دلش نبود که با این کساد بازار روغن چه باید بکند؛ و کمکم به فکر افتاد که اگر بشود روغنها را با مسهای همکارش عوض کند و خیال خودش را آسوده کند.
بعدازاینکه کشتی راه افتاد تاجر روغن سر صحبت را باز کرد و به تاجر مس گفت: «من پارسال هم روغن برده بودم و در آنجا هم پارچه خریدم و بد نبود. ولی شما پارسال چه داشتید؟»
تاجر مس گفت: «من سالهاست که از این راه نرفتهام و حالا هم هرچه دارم ظرف مس است. کارهای من همیشه اللهبختکی و بیحساب است، هر چه پیش آید خوش آید، هیچوقت نمیفهمم چهکار میکنم. گاهی هم زیاد دربارۀ خریدوفروش یکچیزی فکر کردهام و حسابم عوضی درآمده. حالا که داریم میرویم، نمیدانم چه میشود، هر چه باید بشود میشود.»
تاجر روغن گفت: «البته، آدم باید امیدش به خدا باشد ولی بیفکری هم با کار تجارت جور نمیآید، حالا من نمیخواهم حرف پیش بزنم ولی اینجا که ما داریم میرویم خودش ده تا معدن مس دارد و این ناحیه صادرکنندۀ مس است، این است که تصور میکنم جنسهای شما… خوب، انشاء الله خوب است، کسی چه میداند.»
تاجر مس قدری ناراحت شد و گفت: «عیبی ندارد، اگر هم بازار مس خوب نبود مس یکچیزی است که میشود ده سال نگه داشت، نه خشک میشود، نه کم میآید، نه بید میزند، نه موریانه میخورد، نه کرم میگذارد، نه میسوزد، نه میگندد، مس است و همیشه مس است و یک کاری میکنیم، فقط اینش بد است که من نمیتوانم زیاد آنجا بمانم و در ولایت، کارهای زیادی دارم که باید زود برگردم.»
تاجر روغن گفت: «بهاینترتیب حقش این بود که روغنهای من مال شما بود، برای اینکه من میخواهم مدتی آنجا بمانم و زبان یاد بگیرم و اگر هم بازار مس کساد بود، میگذاشتم هر وقت مظنه شیرین میشد میفروختم. ولی روغن چیزی است که فوری فروش میرود.»
تاجر مس گفت: «میبینی؟ کارهای دنیا همیشه همینطور است، همیشه کار برعکس است.»
تاجر روغن گفت: «اما من بااینکه پارسال از روغن خیلی خیر دیدم حاضرم مایه به مایه روغنها را با مسها معامله کنم، توکل بر خدا، هر چه بادا باد، شاید خیر هر دو در این باشد، نمیدانم چرا این حرف به زبانم آمد.»
تاجر مس گفت: «من حرفی ندارم؛ ولی عیب کار این است که روغن نگهداشتنش مشکل است و اگر زود توی بازار آب نشود نمیشود آن را زیاد نگاه داشت، ولی مس، خداوند همیشه این سنگهای معدنی را عزیز کرده است، آهنش، مسش، زغالش، نقرهاش، طلایش، هر چه برکت هست توی این زمین است…»
تاجر روغن خندید و گفت: «خوب بازارگرمی بلدی، ولی کاسبی ما کاری به این حرفها ندارد: یکچیزی میخریم و یکچیزی میفروشیم، آنچه برای خریدوفروش عزیز است همیشه چیزی است که با تن مردم سروکار دارد، با خوراکشان یا پوشاکشان، مگر نیست؟ در یک خانه میتواند که هیچوقت ظرف مس نباشد. ولی یک روز هم نمیشود که روغن نباشد، این است که روغن همیشه خریدار دارد، پول نقد است، با جان آدم سروکار دارد و هر جا آدم هست همیشه روغن مصرف دارد معدن هم ندارد که هرروز استخراج کنند، حاصل زحمت مردم است و شیرۀ جان گاو و گوسفند است و مایۀ زندگی است.»
تاجر مس خنده بلندی کرد و گفت: «بسیار خوب: اگر خیلی دلت میخواهد معامله کنیم من حاضرم، ناگهان به دلم برات شد که پیشنهاد تو را قبول کنم.»
تاجر روغن دلش از خوشحالی لرزید و گفت: «انشاء الله مبارک است خدا به شما بر کت بدهد، در بازار تبریز میگویند «الله برکت ورسن» چه خوب است که آدم همۀ زبانها را بلد باشد.»
تاجر مس گفت: «بله، زبان یادگرفتن خوب است، اما من زبان خودم را هم زورکی بلدم، بههرحال بگذار صیغۀ معامله را بخوانم «مسها را مایهکاری به تو فروختم و روغنها را مایهکاری خریدم» تو هم خیرش را ببینی، نگفتم؟ من همیشه اینطورم، زود معامله میکنم و اصلاً نمیدانم که چهکار دارم میکنم.»
تاجر روغن گفت: «قبول کردم، حالا بیاییم صورت خرید جنسها را حساب کنیم.»
نشستند و دفترودستکها را آوردند و سیاهۀ خرید اجناس را نگاه کردند و معامله را بهصورت پایاپای ختم کردند. تاجر مس خودش هم بهدرستی نمیدانست چرا این کار را میکند اما تاجر روغن میدانست که روغن ضرر خواهد کرد و مس فایده خواهد داشت.
اما یک پیشامد ساده بعدازآن پیش آمد که همۀ حسابها را به هم زد. چند هفته بعد وقتیکه هنوز به ساحل مقصد چند فرسخ مانده بود در یک شب تاریک، طوفانی درگرفت و موجهای دریا قسمتی از دیوار کشتی را شکست و آب در کشتی افتاد.
ناخدای کشتی دستپاچه شد و به همسفران گفت: «دوستان، جان همه درخطر است و اگر کشتی سنگین باشد غرق خواهد شد، هیچ چارهای نیست جز اینکه بار کشتی را به دریا بریزیم و کشتی را سبک کنیم و جان خودمان را نجات بدهیم.»
دو نفر تاجر از کسانی بودند که از این پیشامد خیلی ناراحت شدند و گفتند اگر بارمان را به دریا بریزیم یا خودمان غرق بشویم برای ما فرقی ندارد، اگر سرمایۀ ما از دست برود ما ورشکسته میشویم و دیگر نمیتوانیم زندگی کنیم.
ناخدا گفت: «من هم میفهمم، از دست رفتن سرمایه خیلی سخت است ولی این حرفها مال توی شهر است و توی خانه است، اینجا دریاست و آنچه بیش از همه ارزش دارد جان آدم است که خود کشتی هم به جهنم ولی هر چه کشتی سبکتر باشد احتمال نجات بیشتر است. دیوار کشتی شکسته و اگر کشتی از آب پر شود همه به زیر آب خواهیم رفت. اینجا فقط من میدانم که چه باید کرد و اگر بخواهید مانع کارم بشوید دستور میدهم خودتان را هم به دریا بیندازند.»
دو تاجر هم ساکت شدند و کارگران کشتی با سرعت تمام، هرچه بار بازرگانی در کشتی بود، خیکهای روغن و عدلهای مس و بار و اثاث دیگران همه را به دریا ریختند و کشتی سبک شد و دیوار شکستۀ کشتی بالاتر از آب قرار گرفت و ناخدا کشتی را بهسرعت بهطرف ساحل هدایت کرد و صبح روشن به مقصد رسیدند.
دو نفر تاجر روغن و مس دیگر از ناراحتی و پریشانی رمق نداشتند که حرف بزنند. در ساحل از کشتی پیاده شدند و نتیجۀ تجارتشان برعکس شده بود.
مسهایی که تاجر روغن خریده بود معلوم است که به اعماق دریا فرورفته بود اما خیکهای روغن که مال تاجر مس شده بود همه روی دریا شناور بود و موجهای دریا آنها را بهطرف ساحل میراند.
دریا هر چه را از مردم بگیرد، اگر نتواند در خود فروببرد دوباره آن را در ساحل پس میدهد و روغن از چیزهایی است که روی آب میایستد.
قسمتی از خیکهای روغن را امواج دریا به ساحل انداخت و قسمتی دیگر را پس از آرام شدن به کمک قایقها و بلمها از روی آب گرفتند. تاجر روغن با همۀ زرنگی و زیرکی همۀ مسهای خریداری را از دست داده بود و تاجر مس با همۀ سادگی و صداقتش تمام روغنها را به بازار رساند و به قیمت مایهکاری فروخت.
فکری که تاجر روغن کرده بود، از روی زیرکی و هوشیاری بود چون در اینجا روغن خیلی ارزان بود و مس خیلی گران، ولی با شکستن کشتی نتیجۀ کار برعکس شده بود.
تاجر سادهدل گفت: «با این پیشامد اگرچه من نفعی نبردم ضرر هم نکردم ولی برای تو خیلی متأسفم. آیا تقصیر من بود؟ من که نمیدانستم چه میشود، خودت پیشنهاد کردی که جنسها را عوض کنیم.»
تاجر زیرک گفت: «نه برادر، هیچکس تقصیری ندارد، من هم درست حساب کرده بودم و حواسم به کارم جمع بود ولی اینیکی را دیگر نخوانده بودم که کشتی سوراخ میشود. ناخدا هم تقصیری نداشت که اگر کشتی سنگین بود حالا ما اینجا نبودیم. اینطور پیشامدها در زندگی بسیار است، اسم آن را میگذارند شانس بد یا خوب. ولی شانس یک کلمه فرنگی است به معنی تصادف. من به بخت و اقبال و سرنوشت هم عقیده ندارم. ولی اینطور پیش آمد و به نفع تو تمام شد. در زندگی همانطور که نقشه و حساب هست پیشامدهای حسابنشده هم هست، مثل زلزله و صاعقه، مثل غرق شدن یا در یک قرعهکشی برنده شدن. من هم گلهای ندارم و خدا را شکر که خودمان هستیم. آدم جانش سلامت باشد زندگی را دوباره میشود ساخت.»