افسانه-هاي-ازوپ-مارگزيده-از

قصه‌های ازوپ: مارگزیده از ریسمان سیاه‌وسفید هم می‌ترسد

قصه‌ها و افسانه‌های آموزنده ازوپ یونانی

مارگزیده از ریسمان سیاه‌وسفید هم می‌ترسد

نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی

جداکننده متنz

به نام خدا

خانه‌ای را موش برداشته بود. گربه‌ای متوجه موضوع شد، به آنجا رفت و تا می‌توانست از آن‌ها خورد. کشتار بی‌رحمانۀ گربه، موش‌ها را به وحشت انداخت و همگی از ترس به سوراخ‌هایشان پناه بردند. وقتی گربه متوجه پنهان شدن موش‌ها شد به فکر افتاد تا به ترفند و نیرنگ، آن‌ها را از سوراخ‌هایشان بیرون بکشد. ازاین‌رو بالای دیواری رفت، خود را به میخی آویخت و خود را به مردن زد؛ اما موشی که مخفیانه گربه را پاییده و متوجه نیرنگ او شده بود، به او گفت: «این کار تو بی‌فایده است. من حتی از مردۀ تو هم فاصله می‌گیرم.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *