قصهها و افسانههای آموزنده ازوپ یونانی
عبرت ناپذیر
نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی
به نام خدا
شیری بیمار که در غاری به حال مرگ افتاده بود، به رفیق صمیمیاش روباه گفت: «اگر میخواهی من زنده بمانم و از بستر بیماری برخیزم، زبان چرب و نرمت را بکار بگیر و گوزن بزرگی را که توی جنگل زندگی میکند، به چنگ من بینداز؛ زیرا برای دل و جگر او لحظهشماری میکنم.»
روباه به دنبال گوزن به جنگل رفت و او را که جستوخیزکنان به اینسو و آنسو میرفت، دید. روباه پس از احوالپرسی کمی با او جستوخیز و بازی کرد و بعد به او گفت: «خبر خوشی برایت دارم. میدانی که شیر، سلطان جانوران، همسایۀ من است؛ اما شیر، بیمار و در حال مرگ است و قصد دارد یکی از جانوران جنگل را به جانشینی خود انتخاب کند. به اعتقاد او در میان جانوران، گراز، بیفکر، خرس، تنبل، پلنگ، عصبانی و ببر، مغرور است؛ اما گوزن به دلیل جثۀ تنومند، عمر طولانی و شاخهایی که مارها را میترساند، برای جانشینی او از همه شایستهتر است. خلاصه کنم، شیر تو را برای فرمانروایی بر جانوران انتخاب کرده است. حالا چه مژدگانیای به من که این خبر را برایت آوردم میدهی؟ زود باش بگو، من عجله دارم. میدانی که شیر در هر کاری با من مشورت میکند و ممکن است الآن چشمبهراه من باشد. بههرحال اگر پند روباهی پیر را میپذیری به صلاح توست که با من به دیدن شیر بیایی و تا هنگامیکه او میمیرد در کنارش بمانی.»
گوزن با شنیدن حرفهای روباه دچار خودخواهی و غرور شد و بدون کوچکترین بدگمانی، با روباه به غار شیر رفت. شیر بهمحض دیدن گوزن بهسوی او خیز برداشت؛ اما موفق به دریدن او نشد. گوزن که فقط گوشش پاره شده بود، پا به فرار گذاشت و خود را به جنگل رساند. روباه که زحمتهایش به هدر رفته بود، از نومیدی
پنجههایش را به هم کوبید و شیر از شدت گرسنگی و اندوه، نعره کشید.
آنگاه شیر از روباه خواست تا بار دیگر بخت خود را بیازماید و سعی کند گوزن را دوباره به غار برگرداند. روباه به شیر گفت: «وظیفۀ سخت و دشواری را به دوش من میگذاری. بااینهمه به خاطر تو این کار را میکنم.» سپس درحالیکه به حقههای دیگرش میاندیشید، مثل سگی شکاری به تعقیب گوزن پرداخت. در بین راه از چوپانهایی که سر راهش بودند، سراغ گوزنی زخمی را گرفت. آنها نیز مسیری را که گوزن ازآنجا به درون جنگل رفته بود، به روباه نشان دادند. روباه گوزن را که پس از فراری شتابزده کمکم آرامش خود را به دست میآورد، یافت و او را به حماقت متهم کرد. گوزن که موهایش از خشم سیخ شده بودند، به او گفت: «شیّادِ دَغَل، دیگر گول حرفهایت را نمیخورم. اگر یک قدم دیگر جلو بیایی، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. برو آنهایی را فریب بده که تو را نمیشناسند. برای جانشینی سلطان جانوران هم بهتر است دنبال کس دیگری بگردی.»
روباه به او گفت: «یعنی تو اینقدر بدبخت و ترسو شدهای؟ یعنی تو اینقدر به ما که دوستان تو هستیم، بدگمان شدهای؟ وقتی شیر گوش تو را گرفت میخواست پیش از مرگ، آخرین وصیتش درباره مسئولیتهای سنگین پادشاهی را به تو گوشزد کند؛ اما تو طاقت حتی یک خراش کوچک از چنگال جانوری بیمار را هم نداشتی. اکنون شیر بیشازپیش عصبانی است و تصمیم گرفته است گرگ را سلطان جانوران کند. گرگ برای همۀ ما فرمانروایی شوم خواهد بود. حالا نترس و مثل برهای آرام، با من بیا، من به تمام برگها و چشمههای عالم سوگند میخورم که نه شیر صدمهای به تو خواهد زد و نه من جز تو کسی را به فرمانروایی قبول خواهم کرد.»
روباه با این زبان چرب و نرم خود، گوزن بختبرگشته را فریب داد و او را دوباره با خود برد. شیر بهمحض ورود گوزن به غار او را درید و مشغول خوردنش شد.
سپس شکمبه، روده و حتی استخوانهای گوزن را هم پشت سر هم بلعید. روباه ایستاده بود و او را میپایید. همینکه دل گوزن از شکمش بیرون افتاد روباه مخفیانه آن را برداشت و بهعنوان پاداش زحمتهایی که کشیده بود، خورد.
شیر هر چه گشت، دل گوزن را نیافت، روباه که در فاصلهای مطمئن ایستاده بود، گفت: «دنبالش نگرد. حقیقت این است که گوزن اصلاً دل نداشت. آخر از جانوری که دو بار به لانۀ شیر بیاید و خود را اسیر پنجههای او کند، چه جور دلی انتظار داری؟»
میل بیشازحد به شکوه و بزرگی چنان ذهن انسانها را به خود مشغول میکند که از درک خطرهایی که تهدیدشان میکند، عاجز میمانند.