قصهها و افسانههای آموزنده ازوپ یونانی
سزای خیانت
نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی
به نام خدا
عقابی و روباهی ماده باهم دوست شدند و برای آنکه آشنایی و دوستی خود را محکمتر کنند، تصمیم گرفتند نزدیک هم زندگی کنند. عقاب بالای درختی بلند آشیانه کرد و همانجا تخم گذاشت. روباه نیز در همان اطراف، در میان بوتهها لانه کرد و تولههایش را همانجا به دنیا آورد. یک روز روباه به جستجوی غذا از خانه خارج شد. عقاب که گرسنه بود، از بالای درخت به میان بوتهها شیرجه زد، تولههای روباه را ربود و آنها را توی آشیانهاش خورد. وقتی روباه برگشت، همهچیز را فهمید. او که به انتقام از عقاب میاندیشید، چنان نگران دست یافتن به او بود که تولههایش را از یاد برده بود. روباه با خود فکر میکرد جانوری مثل او که قادر به پرواز نیست، چگونه میتواند پرندهای چون عقاب را تعقیب و مجازات کند؟ تنها کاری که از او ساخته بود، این بود که از دشمنش فاصله بگیرد و همانند جانوری ضعیف و ناتوان او را لعن و نفرین کند؛ اما طولی نکشید که عقاب به سزای خیانتی که در دوستی کرده بود، رسید،
در معبدی، گروهی گوسفندی قربانی را در آتش میسوزاندند. عقاب بهسرعت خود را به محراب رساند، تکه گوشت نیمسوزی را ربود و آن را به آشیانهاش برد. درست در همین هنگام بادی شدید برخاست، نیمسوز را شعلهور کرد و پوشالهای خشک آشیانۀ عقاب را به آتش کشید. جوجههای عقاب که هنوز کاملاً قادر به پرواز نبودند، آتش گرفتند و از بالای درخت به زمین افتادند. روباه که شاهد ماجرا بود خود را به جوجهها رساند و در برابر چشمان عقاب، همۀ آنها را خورد.
این حکایت نشان میدهد کسانی که در دوستی خیانت میکنند، گرچه طرف آنها توان انتقام گرفتن را نداشته باشد، سرانجام به سزای خیانت خود خواهند رسید.