قصه‌های ازوپ: زمان واقعیِ کار | کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من! 1

قصه‌های ازوپ: زمان واقعیِ کار | کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من!

قصه‌ها و افسانه‌های آموزنده ازوپ یونانی

زمان واقعیِ کار

نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی

جداکننده متنz

به نام خدا

بلدرچینی در کشتزاری سبز آشیانه ساخت و به مراقبت از جوجه‌های خود مشغول شد. جوجه‌ها کم‌کم کاکُل و پر درآوردند و در کشتزار راه افتادند. یک روز هنگامی‌که کشاورز به کشتزار خود سرکشی می‌کرد، متوجه رسیدن محصول شد و با خود گفت: «زمان درو رسیده است. باید دوستانم را خبر کنم و به کمک آن‌ها کار درو را شروع کنم.» یکی از جوجه‌های بلدرچین حرف‌های کشاورز را شنید و از پدر خود خواست تا ازآنجا به جای دیگری بروند. بلدرچین به جوجه خود گفت: «نگران نباش، فعلاً به جابه‌جایی نیازی نداریم. کسی که کارش را به دوستانش وا‌می‌گذارد، معلوم می‌شود شتابی در کارش نیست.»

بار دوم که کشاورز به کشتزارش سرکشی کرد، محصول خود را زیر نور تند آفتاب، از حال رفته دید. آن روز کشاورز با خود گفت که دیگر زمان واقعی درو رسیده است و از فردا باید با کارگران دروگری که اجیر می‌کند، دست‌به‌کار شود. وقتی یکی از جوجه‌ها ماجرا را برای پدرش تعریف کرد، بلدرچین به جوجه‌هایش گفت: «حالا دیگر جای درنگ نیست. وقتی کشاورز به‌جای تکیه به دوستانش تصمیم دارد خودش دست‌به‌کار شود، باید هر چه زودتر اینجا را ترک کنیم.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *