افسانه-هاي-ازوپ-زاغچه‌اي-که

قصه‌های ازوپ: زاغچه‌ای که می‌خواست عقاب باشد || حد خود را بشناس

قصه‌ها و افسانه‌های آموزنده ازوپ یونانی

زاغچه‌ای که می‌خواست عقاب باشد

نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی

جداکننده متنz

به نام خدا

عقابی از بالای صخره‌ای بلند به پایین شیرجه رفت و بره‌ای را از میان گله ربود. زاغچه‌ای که شاهد ماجرا بود، حسودیش شد و برای چشم و هم‌چشمی با عقاب، درحالی‌که به‌شدت بال می‌زد، خود را به پشت قوچی از قوچ‌های گله رساند؛ اما چنگال‌هایش در میان پشم‌های قوچ گیر کرد و هر چه بال‌وپر زد نتوانست خود را رها کند. آنگاه چوپان از راه رسید، متوجه ماجرا شد و زاغچه را گرفت. او بال‌های پرنده را کَند و شب‌هنگام او را با خود به خانه برد تا بچه‌هایش با آن بازی کنند. وقتی بچه‌های چوپان از او پرسیدند که این چه جور پرنده‌ای است، چوپان پاسخ داد: «این زاغچه است؛ اما تمرین عقاب شدن می‌کند!»

اگر به کسی قوی‌تر از خود حسادت کنی، نه‌تنها مایۀ عذاب خود، بلکه مایۀ خندۀ دیگران نیز خواهی شد.



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *