قصه-های-کلیله-و-دمنه-شب،-ستاره-و-دزد

قصه‌های کلیله و دمنه: شب، ستاره و دزد / صاحبخانه‌ی باهوش و دزدهای نادان

کلیله-و-دمنه-پنچه-تنترا

قصه‌های کلیله و دمنه

شب، ستاره و دزد

صاحبخانه‌ی باهوش و دزدهای نادان

– گردآورنده: داود لطف اله
– برگرفته از کتاب: قصه های شیرین کلیله و دمنه

به نام خدا

شب بود. ستاره‌ها مانند پولک‌های براق می‌درخشیدند و آسمان و کوچه‌ها را روشن کرده بودند. احمد توی حیاط دراز کشیده بود و به این‌همه زیبایی نگاه می‌کرد. در کنار او، زن و پسرش خوابیده بودند، اما او دوست داشت تا صبح بیدار بماند و به ستاره‌ها خیره شود.

همان‌طور که غرق خیال بود، صدایی شنید. ابتدا فکر کرد اشتباه می‌کند یا شاید صدای رهگذری بوده که از کوچه رد شده است؛ اما پس از چند ثانیه، بازهم صدایی شنید. دقت کرد و فهمید که صدا از پشت‌بام خانه می‌آید. مطمئن شد که چند نفر روی پشت‌بام باهم صحبت می‌کنند. گوش‌هایش را تیز کرد تا بفهمد آن‌ها چه می‌گویند:

– «چند نفر توی حیاط خوابیده‌اند؟»

– «سه نفر، یک بچه و دو نفر بزرگ.»

– «خوب است، راحت می‌توانیم وارد شویم و هر چه می‌خواهیم بدزدیم.»

– «جبار و رشید پایین کنار درمی‌مانند و مراقب کوچه می‌شوند. منصور هم روی پشت‌بام می‌ماند و مراقب حیاط می‌شود. من هم داخل اتاق می‌روم، وسایل را جمع می‌کنم و می‌دهم به منصور که با طناب برای رشید و جبار پایین بفرستد. فقط باید مراقب باشید، کوچک‌ترین سروصدایی نکنید!»

احمد همه‌ی حرف‌های آن‌ها را شنید. چهار نفر برای دزدی به خانه‌اش آمده بودند و او دست‌تنها بود. اگر سروصدایی راه می‌انداخت، ممکن بود برای زن و بچه‌اش اتفاقی بیفتد. باید قبل از اینکه دزدها کاری بکنند، کاری می‌کرد. فکری به خاطرش رسید.

آهسته زنش را صدا کرد:

– «طیبه! طیبه! بیدار شو… بیدار شو، زود باش!»

زنش پهلوبه‌پهلو شد و درحالی‌که چشم‌هایش را به‌زور باز می‌کرد، گفت:

– «چیه؟ چی شده؟ ساعت چنده؟»

احمد گفت:

– «چیزی نیست، هول نشو. چند نفر روی پشت‌بام هستند…»

زن که از ترس زبانش بند آمده بود، گفت:

«دزدها… ک… م…ک! خد…ایا ک…م… ک… کن!»

احمد دستش را روی دهان او گذاشت و گفت:

«هیس… هیس! آرام، نترس، فقط گوش کن به آنچه می‌گویم.»

طیبه زیرچشمی به پشت‌بام نگاه کرد. کسی دیده نمی‌شد.

احمد گفت:

«آن‌ها پشت خرپشته هستند. نه آن‌ها ما را می‌بینند و نه ما آن‌ها را. گوش کن، نقشه‌ای دارم. تو با صدای بلند، طوری که دزدها بشنوند، مرا صدا کن و از من چند سؤال بپرس؛ مثلاً اینکه این‌همه مال و ثروت را از چه راهی به دست آورده‌ام.»

زن که از ترس می‌لرزید، قبول کرد و با صدای بلند گفت:

«احمد! سال‌هاست که ما باهم زندگی می‌کنیم. اوایل زندگی، وضع خوبی نداشتیم و از مال و ثروتی که الآن داریم، خبری نبود. می‌خواهم بدانم این‌همه مال و ثروت را از چه راهی به دست آورده‌ای؟»

احمد با صدایی که دزدها بشنوند، گفت:

«این سؤال را نکن که نمی‌توانم جواب بدهم.»

زن ادامه داد:

«چرا نمی‌توانی؟ من زن تو هستم! اگر من ندانم، پس کی باید بداند؟»

مرد گفت:

«بگذار برای یک وقت دیگر، می‌ترسم کسی صدای ما را بشنود و از راز من باخبر شود.»

زن گفت:

«راز؟! چه رازی؟ اگر این‌طور است و رازی در زندگی داری، باید به من بگویی!»

مرد گفت:

«باشد، می‌گویم. آرام باش. همه‌ی این مال و ثروتی که می‌بینی، از دزدی جمع کرده‌ام. رمز کارم هم این بود که وقتی شب‌های مهتابی برای دزدی به پشت‌بام خانه‌ی ثروتمندی می‌رفتم، هفت بار کلمه شولم، شولم را تکرار می‌کردم. بعد، بی‌دردسر و بدون اینکه کسی مرا ببیند، از در می‌گذشتم و داخل اتاق می‌شدم و هر چیزی را که می‌خواستم، برمی‌داشتم. آن‌وقت، بازهم هفت بار می‌گفتم شولم، شولم و از همان دریچه‌ی پشت‌بام می‌پریدم. با این ورد جادویی، هیچ‌کس از آمدن و رفتن من آگاه نمی‌شد و من راحت می‌توانستم به هر جا که دوست داشتم بروم و دزدی کنم. حالا که خیالت راحت شد و از راز من باخبر شدی، بگیر بخواب، شب از نیمه هم گذشته است.»

هر دو خود را به خواب زدند. مرد، مراقب و هوشیار بود و زن نگران و بی‌قرار.

مدتی گذشت. دو دزد روی بام، بی‌حرکت و آرام منتظر بودند که خواب آن دو سنگین شود. رئیس دزدها که از شنیدن حرف‌های صاحب‌خانه خوشحال شده بود، به منصور گفت:

«منصور، تو برو پایین، پهلوی رشید و جبار، همان‌جا منتظر بمان. دیگر به تو نیازی نیست. اکنون دیگر می‌توانم با گفتن آن ورد، ناپدید شوم و به‌تنهایی داخل اتاق بروم و هر چه می‌خواهم بردارم.»

منصور قبول کرد و با طناب از پشت‌بام پایین رفت.

رئیس دزدها به‌آرامی هفت بار کلمه‌ی شولم، شولم را تکرار کرد. او فکر می‌کرد که دیگر هیچ‌کس او را نمی‌بیند و می‌تواند به‌راحتی از در عبور کند. پس با شتاب به‌طرف درِ بسته رفت.

اما در، با صدایی بلند باز شد و رئیس دزدها تعادلش را از دست داد و از روی پله‌ها به داخل حیاط غلتید!

مرد صاحب‌خانه که منتظر چنین لحظه‌ای بود، با شتاب چوب‌دستی‌اش را برداشت و به جان دزد افتاد. دزد که انتظار هر چیزی را داشت جز کتک خوردن، شروع به دادوفریاد کرد.

سه دزد دیگر که در کوچه منتظر رسیدن اموال دزدی بودند، وقتی‌که صدای دادوفریاد رئیس خود را شنیدند، از ترس پا به فرار گذاشتند.

دزد که همه‌ی تنش از ضربه‌های چوب‌دستی کبود شده بود، به صاحب‌خانه التماس کرد که دیگر نزند.

احمد از زدن دست کشید و از دزد پرسید:

«تو کی هستی که این وقت شب به خانه‌ی من آمدی؟»

دزد که آه و ناله‌اش دنیا را برداشته بود، گفت:

«من همان احمقی هستم که حرف تو را باور کردم و این بلا سرم آمد!»

احمد که هنوز عصبانی بود، با صدای بلند گفت:

«من سال‌های سال کار و تلاش کردم و زحمت کشیدم تا از هیچ، صاحب این خانه و ثروت شوم. حالا تو، دزد نابکار، آمدی تا یک‌شبه داروندارم را ببری؟!»

کم‌کم، از سروصدای احمد و آه و ناله‌ی دزد، همسایه‌ها بیدار شدند و به کوچه آمدند. یکی از آن‌ها، وقتی‌که از آمدن دزد باخبر شد، دنبال داروغه رفت و او را خبر کرد. چند دقیقه بعد، داروغه رسید و دزد را با دست‌های بسته به‌سوی زندان شهر برد.

با رفتن دزد، همسایه‌ها به خانه‌هایشان برگشتند. احمد هم درِ خانه‌اش را بست، چوب‌دستی‌اش را کناری گذاشت و با خیالی آسوده در رختخوابش دراز کشید.

آسمان هنوز پرستاره بود. احمد دلش می‌خواست بازهم ستاره‌ها را تماشا کند، اما آن‌قدر خسته بود که چند دقیقه بعد، به خوابی عمیق فرورفت.

پایان 98



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *