قصه-های-کلیله-و-دمنه--درخت-دروغ‌گو

قصه‌های کلیله و دمنه: درخت دروغ‌گو / سرانجام طمع و دروغ

کلیله-و-دمنه-پنچه-تنترا

قصه‌های کلیله و دمنه

درخت دروغ‌گو

سرانجام طمع و دروغ

– گردآورنده: داود لطف اله
– برگرفته از کتاب: قصه های شیرین کلیله و دمنه

به نام خدا

قنبر و کریم در زیر آفتاب داغ، بیابان عرق‌ریزان به‌طرف شهر و خانه‌شان می‌رفتند. قنبر که چهره‌ای آفتاب‌سوخته و بدنی تنومند داشت، جلوتر و کریم پشت سرش هن‌هن‌کنان راه می‌رفت. کریم به عقب نگاهی کرد؛ رد پایشان مانند جای گذر رود خشکی بر تن صحرا مانده بود. عرق پیشانی و دور گردنش را پاک کرد تا چند دقیقه دیگر به آبادی کوچکی می‌رسیدند. بعد از آبادی راه زیادی تا شهر نبود. قنبر ایستاد و به کریم گفت: «دیگر راهی نمانده است. به آبادی که رسیدیم، استراحت می‌کنیم و بعد به‌سوی خانه‌مان می‌رویم. طوفان لعنتی سبب شد که شترهایمان را گم کنیم. نمی‌دانم الآن کجا هستند؟ زنده‌اند یا مرده؟»

کریم که هنوز هن‌هن می‌کرد، گفت: «آن شتر داروندار من بود. دست‌کم تو چند شتر دیگر داری، اما من نمی‌دانم چه‌کار کنم. ای‌کاش می‌شد برمی‌گشتم و او را پیدا می‌کردم.»

قنبر گفت: «کجا را می‌گشتی؟ چه می‌دانی به کدام سمت رفته‌اند؟»

کریم با ناامیدی گفت: «نمی‌دانم، ولی دلم می‌سوزد؛ هم برای خودم و هم برای شترها.»

سرانجام به یک آبادی رسیدند و چشمه آبی دیدند با چند درخت که سایه‌شان به هر رهگذر خسته و نیمه‌جان امید دوباره می‌داد. قنبر و کریم به‌سوی چشمه دویدند. قنبر کلاهش را برداشت و سروصورتش را در آب فروبرد. کریم سرش را در آب کرد و تا می‌توانست آب خورد. بعد صورتش را از آب بیرون آورد و گفت: «آخیش! هیچ‌چیز مثل آب نیست.»

قنبر با لبخندی گفت: «حتی یک شتر گم‌شده؟»

کریم اخم کرد و گفت: «آه! داغ دلم را تازه نکن.»

بعد از خوردن آب و کمی نان و پنیر، زیر سایه درخت‌ها دراز کشیدند. نور از لابه‌لای شاخ و برگ‌ها روی سروصورتشان می‌ریخت و آن‌ها از آن سایه‌روشن لذت می‌بردند تا اینکه کم‌کم خوابشان برد.

مدتی گذشت. کریم چشم‌هایش را باز کرد. بارش نور از لابه‌لای شاخه‌ها ادامه داشت. دلش نمی‌خواست از خواب بیدار شود، اما باید هرچه زودتر به شهر و خانه‌شان می‌رفتند. بلند شد، خاک لباس‌هایش را تکاند، اندکی کمرش را به چپ و راست چرخاند. بعد به‌طرف چشمه رفت و آبی به سروصورتش زد. حالا دیگر نه خسته بود و نه تشنه. خم شد تا بند کفشش را ببندد. ناگهان کیسه چرمی سیاه و کوچکی را زیر تخته‌سنگی دید. دور و برش را نگاه کرد تا ببیند کسی آن‌طرف‌هاست، اما هیچ‌کس آن دوروبر نبود. به‌طرف کیسه چرمی رفت و آن را برداشت. کیسه سنگین بود. تکانش داد. صدای به هم خوردن سکه‌ها به گوشش خورد. بند دور کیسه را باز کرد. وای! خدای من! سکه‌های طلا.

باورش نمی‌شد. کیسه پر از سکه‌های طلا بود. غم از دست دادن شترش را فراموش کرد. با آن سکه‌ها می‌توانست صدها شتر بخرد. به‌طرف قنبر که هنوز خواب بود دوید و داد زد: «قنبر! قنبر! بلند شو!»

قنبر غلتی زد، چشم‌هایش را باز کرد و بی‌اعتنا به کریم، دوباره چشم‌هایش را بست. کریم با پایش او را تکان داد و گفت: «ای‌بابا! قنبر بلند شو، ببین چی پیدا کرده‌ام. بلند شو!»

قنبر که چشم‌هایش را باز کرد، کیسه چرمی سیاه‌رنگی را در دست کریم دید. کریم کیسه را تکان داد و صدای سکه‌ها بلند شد. قنبر از جایش پرید و به کیسه دست زد. خواب نمی‌دید، کیسه واقعی بود. گفت: «این کیسه را از کجا آوردی؟ کجا بود؟!»

کریم درحالی‌که از شادی می‌خندید، گفت: «زیر آن تخته‌سنگ. شاید کسی آن را انداخته باشد. اطراف را خوب نگاه کردم، اما هیچ‌کس نبود. فکر می‌کنم خداوند برای جبران گم‌شدن شترها این کیسه را به ما هدیه داده است.»

قنبر درحالی‌که نمی‌توانست یکجا آرام و قرار بگیرد، گفت: «حق با توست. به‌هرحال، اکنون این کیسه متعلق به ماست. بهتر است فکری به حال سکه‌ها کنیم.»

کریم که مردی ساده‌دل و در دوستی وفادار بود، جواب داد: «اینکه فکر کردن ندارد! همین الآن همه را باهم تقسیم می‌کنیم. نصف سکه‌ها برای تو و نصف دیگر هم برای من.»

قنبر که از سادگی و صداقت کریم باخبر بود و نمی‌خواست سهمی برابر با کریم داشته باشد، در یک لحظه نقشه‌ای به ذهنش رسید و گفت: «اما من فکر بهتری دارم. اگر همه سکه‌ها را به شهر ببریم، شاید کسی متوجه شود و فکر دزدیدن آن‌ها به سرش بزند. فعلاً مقداری از سکه‌ها را که به‌اندازه نیازمان است برمی‌داریم و بقیه را زیر یکی از این درخت‌ها پنهان می‌کنیم. هر زمان به پول نیاز داشتیم، برمی‌گردیم و کمی دیگر برمی‌داریم.»

کریم قبول کرد. مقداری سکه از کیسه درآوردند و میان خود تقسیم کردند. بعد در کیسه را بستند و آن را زیر درخت بزرگی که زیر سایه آن استراحت کرده بودند، پنهان کردند و تخته‌سنگی را هم روی آن گذاشتند. سپس خوشحال و خندان، درحالی‌که غم گم‌شدن شترهایشان را فراموش کرده بودند، به‌طرف شهر راه افتادند.

چند هفته گذشت. در این مدت قنبر سکه‌ها را خرج کرد و دیگر پولی برایش نماند. حالا موقع اجرای نقشه‌اش بود. یکی از روزها هنگام غروب از شهر بیرون رفت. هوا تاریک شده بود و کسی او را نمی‌دید؛ اگر هم می‌دید، توجهی نمی‌کرد. یک ساعت بعد به همان آبادی رسید. دور و برش را خوب نگاه کرد، هیچ‌کس نبود. دلش می‌خواست زودتر به کیسه پول برسد و از آنجا دور شود. شب بیابان ترسناک بود. با شتاب به‌طرف درخت رفت، تخته‌سنگ را برداشت و با دست‌هایش شروع به کندن زمین کرد. خیلی زود به کیسه رسید. آن را برداشت و در شال دور کمرش گذاشت و دوباره خاک‌ها را سر جای اولش ریخت. بعد تخته‌سنگ را سر جایش گذاشت و در تاریکی از همان راهی که آمده بود به شهر برگشت.

وقتی‌که به خانه رسید با خود فکر کرد سکه‌ها را کجا پنهان کند. بهترین جا توی بقچه لباس‌هایش بود. بعد از پنهان کردن سکه‌ها، شعله چراغ را کم کرد و به خواب رفت.

چند روز از این ماجرا گذشته بود که قنبر به سراغ کریم رفت و گفت: «وقت آن است که برویم و کمی دیگر از سکه‌های توی کیسه را برداریم.»

کریم هم که به پول نیاز داشت، قبول کرد و هر دو باهم به راه افتادند. به آبادی که رسیدند، قنبر گفت: «بهتر است مانند دفعه پیش مقداری سکه برداریم و باقی آن را دوباره زیر خاک پنهان کنیم.»

کریم قبول کرد. سپس به‌سوی تخته‌سنگ رفتند و آن را بلند کردند. قنبر دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. نمی‌دانست کریم چه خواهد کرد. کریم شروع کرد به کندن زمین، اما هر چه می‌کند، به کیسه نمی‌رسید. خاک‌ها را با دستانش تند و تند این‌ور و آن‌ور می‌کرد، اما نه از کیسه چرمی خبری بود و نه از سکه‌ها. ناامید به قنبر نگاه کرد. قنبر وانمود کرد که شگفت‌زده شده است. پس از چند لحظه گفت: «غیر از من و تو هیچ‌کس از این راز باخبر نبود. تو از اعتماد من سوءاستفاده کردی و سکه‌ها را از اینجا دزدیدی!»

کریم که از همه‌جا بی‌خبر بود، با سادگی و صداقت گفت: «من هرگز این کار را نکرده‌ام. باور کن، من هیچ‌وقت به تو خیانت نمی‌کنم. شاید آن روز که کیسه را اینجا پنهان می‌کردیم، کسی ما را دیده باشد.»

قنبر که قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گرفته بود، گفت: «باور نمی‌کنم! آن روز خودت همه‌جا را خوب نگاه کردی و گفتی هیچ‌کس در این اطراف نیست. حالا که پول‌ها را دزدیدی، می‌خواهی گناه را گردن کس دیگری بیندازی؟ من از دست تو شکایت می‌کنم. وقتی‌که به شهر برگردیم، پیش قاضی می‌روم و از تو شکایت می‌کنم!»

سپس به راه افتادند. کریم خیلی ناراحت شده بود، نه برای گم شدن سکه‌ها، بلکه برای اینکه قنبر حرف او را باور نمی‌کرد و می‌خواست از دست او به قاضی هم شکایت کند. قنبر می‌خواست نقشه‌اش را عملی کند و هر چه کریم می‌خواست با او حرف بزند، نمی‌پذیرفت.

سرانجام به شهر رسیدند. قنبر به سراغ قاضی شهر رفت. قاضی پیرمردی باتجربه و آرام بود. قنبر از سیر تا پیاز ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. قاضی همان‌طور که گوش می‌داد، نگاهی به کریم انداخت و سپس رو به قنبر کرد و گفت: «بسیار خوب، پس سکه‌ها نبودند و تو فکر می‌کنی دوستت این کار را کرده است. آیا برای این حرفت شاهدی هم داری؟»

قنبر گفت: «بله، جناب قاضی، درختی که سکه‌ها را زیر آن پنهان کرده بودیم، شاهد ماست.»

قنبر خودش هم نمی‌دانست چرا این حرف را بر زبان آورد.

قاضی لبخندی زد و گفت: «درختی که حرف می‌زند؟! تابه‌حال نشنیده بودم. باشد، فردا صبح همگی به آنجا می‌رویم و نام دزد را از درخت می‌پرسیم. حالا هر دو به خانه‌هایتان بروید. فردا صبح در کنار آبادی زیر درخت شما را می‌بینم.»

آن شب قنبر خوابش نمی‌برد. عجب حرفی زده بود! مگر درخت هم می‌توانست حرف بزند و شهادت بدهد؟ مدت‌ها همین‌طور به سقف خیره شده بود و فکر می‌کرد: بیش از چند ساعت نمانده است، فردا صبح باید به آبادی برویم تا درخت شهادت بدهد. چه‌کار کنم؟ این چه حرفی بود که زدم؟ چرا این دروغ را گفتم؟

همین‌طور که با خودش حرف می‌زد و فکر می‌کرد، ناگهان راه چاره‌ای یافت. از جا پرید و بلند شد و به سراغ پدرش که توی حیاط خوابیده بود رفت و گفت: «پدر، پدر! خوابی؟ بلند شو!»

پدرش با نگرانی پرسید: «هان… چی شده؟ چرا نصف شب سروصدا راه انداخته‌ای؟!»

قنبر گفت: «پدر جان، بلند شو! می‌خواهم با تو رازی را در میان بگذارم.»

پیرمرد بیچاره که خسته از کار روزانه به خواب رفته بود، با شنیدن کلمه «راز» خواب از سرش پرید، بلند شد و نشست. احساس کرد اتفاقی مهم افتاده که این موقع شب پسرش به سراغ او آمده است. با صدایی که نگرانی‌اش را نشان می‌داد گفت: «چی شده؟ نگران شدم، چه اتفاقی افتاده است؟»

پسر کنار پدرش نشست، پاهایش را جمع کرد و دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت. سپس همه‌ی ماجرا از گم‌شدن شترها، سرگردانی‌اش با کریم در بیابان، کیسه سکه‌های طلا تا قاضی و شهادت درخت را برای پدرش تعریف کرد.

پیرمرد پس از شنیدن حرف‌های پسرش گفت:

«خب، حالا من باید در برابر کار زشت تو چه‌کار کنم؟ تو اول دزدی کردی و بعد هم دروغ گفتی.»

قنبر جلوتر رفت و روبه‌روی پدرش نشست.

«پدر، نقشه من این است. همین الآن باهم به آن آبادی می‌رویم. درختی که کیسه سکه‌ها را زیر آن پنهان کرده بودیم، بسیار بزرگ و پر شاخ و برگ است و تنه اصلی آن شکاف بزرگی دارد. شما توی همان شکاف پنهان می‌شوید و فردا صبح که قاضی آمد و از درخت درباره‌ی دزد سکه‌ها پرسید، با صدای آرام اسم کریم را می‌آورید.»

ابتدا پیرمرد نپذیرفت، زیرا نمی‌خواست به سبب دزدی و عمل زشت پسرش، یک بی‌گناه به زندان برود، اما نمی‌توانست پسرش را هم به حال خود رها کند. به‌ناچار پذیرفت و همراه پسرش در تاریکی شب به‌سوی آبادی رفت.

هوا گرگ‌ومیش بود که پدر و پسر به آبادی رسیدند. آنان فرصت زیادی نداشتند. قنبر بار دیگر کاری را که پدرش باید انجام می‌داد، به او گفت و پیرمرد در شکاف درخت پنهان شد.

پس از مدتی، دو سایه از دور پیدا شد. قاضی و کریم بودند که به‌سوی آبادی می‌آمدند. قنبر خیلی ترسیده بود، اما باید ترسش را پنهان می‌کرد. قاضی و کریم به آنجا رسیدند. قنبر سلام کرد و قاضی پس از پاسخ دادن، از او پرسید:

«درختی که می‌گفتی همین است؟»

قنبر گفت:

«بله، جناب قاضی، او می‌تواند شهادت بدهد.»

قاضی جلوتر رفت و گفت:

«ای درخت بزرگ! آیا تو می‌توانی به من بگویی که چه کسی کیسه پر از سکه‌های طلا را دزدیده است؟»

پس از لحظه‌ای، صدای عجیب از میان درخت به گوش رسید که می‌گفت:

«بله، قاضی بزرگ! دزد همین‌جاست و اسمش کریم است.»

کریم که ترسیده بود، به‌طرف قاضی دوید و گفت:

«به خدا قسم، درخت دروغ می‌گوید! من این کار را نکرده‌ام!»

قاضی با آرامش و لبخند به او گفت:

«می‌دانم، به‌جای غصه خوردن و التماس کردن، زود برو و مقداری هیزم از این اطراف جمع کن و بیاور.»

کریم که از این کار قاضی سر درنمی‌آورد، از آنجا دور شد. قنبر نمی‌دانست هدف قاضی از این کار چیست.

پس از چند دقیقه، کریم با مقداری هیزم برگشت. قاضی به کمک کریم هیزم‌ها را دور درخت چید، سپس آن‌ها را آتش زد. دود و آتش هیزم‌ها دوروبر درخت را پر کرد. قنبر می‌لرزید و نگران پدرش بود.

پس از چند دقیقه، پیرمرد که طاقت آن‌همه دود و گرما را نداشت، درحالی‌که اشک از چشم‌هایش جاری بود و مرتب سرفه می‌کرد، از شکاف درخت بیرون آمد و بی‌اختیار بر زمین افتاد.

قنبر که از کارش پشیمان شده بود، گریه‌کنان به‌سوی پدرش دوید.

قاضی گفت:

«سزای خیانت و دروغ بی‌آبرویی است. تو با این کار هم آبروی خودت را بردی و هم آبروی این پیرمرد بیچاره را. حالا او را بغل کن و همراه ما به شهر بیا.»

قنبر پدرش را روی دوشش انداخت و به راه افتاد. او خوب می‌دانست که در شهر غیر از زندان و بی‌آبرویی چیزی در انتظارش نیست.

پایان 98



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *