قصههای کلیله و دمنه
جواهر مشکلگشا
انتقام هوشمندانه از مار ستمگر
– برگرفته از کتاب: قصه های شیرین کلیله و دمنه
در بیشهای دور، کلاغی روی درختی لانه داشت. او غمی بزرگ داشت که روزگارش را مانند رنگ پرهایش سیاه کرده بود. غمی که راه چارهای برای آن پیدا نمیکرد. در نزدیکی کلاغ، ماری بزرگ و زشت زندگی میکرد. هر وقت کلاغ جوجهای به دنیا میآورد و برای آوردن غذا از لانه بیرون میرفت، مار از درخت بالا میرفت و جوجه را میخورد. این غصه کلاغ را پیر کرده بود.
روزی از روزها که کلاغ خیلی غمگین و دلتنگ بود، جوجه کوچکش را برداشت و برای درد دل کردن به سراغ شغال که یکی از دوستان نزدیکش بود، رفت. خانه شغال نزدیک لانه کلاغ بود.
وقتیکه شغال حالوروز کلاغ را دید، نگران شد و پرسید: «چی شده کلاغ؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»
کلاغ قارقاری کرد و گفت: «مدتی است که ماری زشت و بدکردار همسایهام شده است. از وقتیکه فهمیده لانهام بالای درخت است، دست از سرم برنمیدارد. تا حالا چند تا از جوجههایم را خورده است. این درد دارد مرا میکشد.»
شغال گفت: «اینکه کاری ندارد، لانهات را عوض کن.»
کلاغ با بالش جوجهاش را نوازش کرد و گفت: «این کار را میکنم، اما قبل از رفتن میخواهم انتقام جوجههایم را از مار بگیرم. با او میجنگم؛ یا میمیرم، یا مار را میکشم.»
شغال دستی بر سر کلاغ کشید و گفت: «اما این عاقلانه نیست. تو میخواهی از روی عصبانیت کاری کنی که نتیجهای جز شکست ندارد. خوب فکر کن! تو که زورت به مار نمیرسد. او بهراحتی تو را از پا درمیآورد. آن موقع هم خودت از بین میروی و هم نمیتوانی انتقام جوجههایت را بگیری.»
کلاغ پس از شنیدن حرفهای شغال گفت: «حق با توست، ولی چهکار کنم؟ من که دیگر عقلم به جایی نمیرسد.»
شغال جواب داد: «تو پرنده هستی و بهراحتی هر جا که بخواهی میتوانی بروی.»
کلاغ با تعجب گفت: «چه میخواهی بگویی؟ منظورت از این حرفها چیست؟»
شغال بلند شد و چند قدم راه رفت، سپس رو به کلاغ کرد و گفت: «خوب گوش کن، قبل از هر کار بپر و برو، اطراف را خوب بگرد. این دوروبرها آبادی زیاد است. اگر در خانهای چیزی باارزش مثل زروزیور دیدی، به آنجا برو و آن را بردار.»
کلاغ بازهم با تعجب گفت: «چرا باید این کار را بکنم؟ چه دردی از من دوا میکند؟ تازه این کار دزدی است.»
شغال گفت: «اما تو که نمیخواهی چیزی بدزدی. ساکت باش و به حرفهایم گوش کن. وقتیکه آن چیز باارزش را برداشتی و به هوا پریدی، اهل خانه به دنبال تو میآیند. سعی کن آرام پرواز کنی تا آنها از دنبال کردنت ناامید نشوند. وقتیکه نزدیک سوراخ مار رسیدی، آن را درست جلو لانه مار بینداز. وقتیکه مردم به آنجا برسند، مار را میبینند و برای حفظ جان خودشان او را میکشند. بهاینترتیب هم مار میمیرد و هم تو به آرزویت میرسی.»
کلاغ با خنده گفت: «بد فکری نیست! خدا کند از عهدهاش بربیایم.»
شغال گفت: «حتماً میتوانی، برو و به خدا توکل کن.»
کلاغ پرید و رفت. دشت زیر پر و بالش را خوب نگاه کرد و یک آبادی دید. پایین رفت. آبادی کوچکی بود با کوچههای باریک و دیوارهای کاهگلی. توی حیاط یکی از خانهها زنی کنار حوض لباس میشست. خوب که نگاه کرد، انگشتر کوچکی را کنار تشت دید که برق میزد. روی پشتبام خانه نشست تا در فرصتی مناسب انگشتر را بردارد.
وقتیکه زن شستن لباسها را تمام کرد، بلند شد تا آب تشت را خالی کند. کمرش را راست کرد تا خستگیاش در رود، تشت را بلند کرد و به در حیاط برد تا آب آن را بیرون بریزد. در این فرصت، کلاغ پرید و در یک چشم بر هم زدن انگشتر را به منقارش گرفت و برای اینکه او را ببینند، لب بام خانه نشست. زن که ترسیده بود، تشت را به زمین انداخت و بیاختیار جیغ بلندی کشید. شوهرش که مشغول تمیز کردن طویله بود، با شنیدن صدای جیغ زنش وحشتزده بیرون آمد. زن کلاغ را نشان داد که لب بام خانه نشسته و انگشترش را به منقار گرفته بود. مرد با چوبدستیاش بهطرف کلاغ دوید. کلاغ که روی دیوار منتظر آنها بود، بهآرامی پرواز کرد. زن و شوهر به دنبال او دویدند. چندنفری که در کوچهپسکوچههای آبادی در رفتوآمد بودند، وقتی دیدند که زن و شوهر به دنبال کلاغ هستند، بدون اینکه بدانند چه اتفاقی افتاده است، به دنبال آن دو راه افتادند.
کلاغ پرواز میکرد و آنها را بهطرف لانه مار میکشاند. وقتیکه به نزدیکی سوراخ مار رسید، انگشتر را بر زمین انداخت. انگشتر درست جلو سوراخ مار افتاد. مار که در لانهاش نشسته بود، ناگهان دید چیزی براق جلو لانهاش افتاد. برق انگشتر نظرش را جلب کرد. از سوراخ بیرون آمد و بهطرف انگشتر رفت. درست در همین موقع، زن و شوهر و دیگر اهالی آبادی به آنجا رسیدند و انگشتر را کنار مار دیدند. مرد بیل خود را در هوا چرخاند و محکم بر سر مار زد. یک نفر دیگر هم سنگی بزرگ روی مار انداخت و مار بیهیچ تکانی کشته شد. مرد جلو رفت و با ترسولرز انگشتر را برداشت.
کلاغ که از بالای درخت آنها را میدید، وقتی از مرگ مار مطمئن شد، به یاد جوجهاش افتاد که پیش شغال بود. خندید و به خودش گفت: «جوجه عزیزم، همهی گرفتاریها تمام شد.» بعد بالهایش را تکان داد و به هوا پرید. خورشید کمکم داشت غروب میکرد.