قصههای ملا نصرالدین
جلد 50 از مجموعه کتابهای طلایی
چاپ سوم: 1348
به نام خدا
فهرست قصهها:
الاغ از مادرت اطاعت کن!
صدای هاش و هون زیادی در اطراف ملانصرالدین -که در بازار الاغ فروشان ایستاده بود- به گوش میرسید. الاغ فروشان دوروبر ملا را گرفته بودند و غوغای عجیبی به راه انداخته بودند. هریک از آنها از روی رقابت به ملا میگفت: «در همهی دنیا الاغی به خوبی الاغ من پیدا نمیشود! واقعاً عجب مال خوبی است!»
ملا هم ریش قهوهای خود را میخاراند و به این حیوانات آرام و سربهزیر فکر میکرد. الاغ کوچک و سفیدش هنوز بهخوبی، توانایی خدمت کردن به او را داشت؛ اما کمکم رو به پیری میرفت.
وضع و قیافهی ملا در میان عرعر الاغها و جنجال الاغ فروشها خیلی تماشایی بود. او با آن لباس مشخصی که به تن داشت آدم مهمی به نظر میرسید. برای همین بود که همهی الاغ فروشها میخواستند با او معامله کنند.
سرانجام ملا از یک الاغ جوان سفید خوشش آمد؛ چون تکان دادن گوشها و عرعر کردنش او را الاغ خیلی عاقل و پرکاری نشان میداد.
ملا در حدود نیم ساعت با صاحب آن چانه زد. صاحب الاغ مرتباً بر محاسن حیوان میافزود و در عوض ملا عیبهای بیشتری از آن میگرفت.
در تمام این مدت ملا و صاحب الاغ بر سر یک دینار بالا و پایین چانه میزدند؛ و عاقبت هر دو به نیم دینار راضی شدند. بااینکه هر دو از این معامله خوشحال بودند ادعا میکردند که ضرر کردهاند و ورشکست شدهاند.
ملا افسار الاغ جوان را به دست گرفت و بر الاغ پیر و فرسودهاش سوار شد تا راه دورودراز ده را طی کند.
در جادهی خشک و بیآبوعلف بیرون شهر چیز تازهای وجود نداشت که ملا را سرگرم کند. جاده همان جادهی پرپیچوخم قدیم بود. تماشای مناظر اطراف و کوههایی که هنوز از زمستان گذشته برف داشتند برای ملا هیچ تازگی نداشت. روز گرمی بود، هوا گرمتر و گرمتر میشد. ملا میدانست که الاغ پیر باوفایش میتواند بدون راهنمایی بهسوی آخورش برود. به همین جهت گره طناب الاغ تازهاش را امتحان کرد و خود را به دست الاغ پیرش سپرد. چیزی نگذشت که ملا روی الاغ خود به خواب خوش عمیقی فرورفت.
در همین موقع دو دهاتی که برای انجام کاری به شهر میرفتند به ملا برخوردند و متوجه شدند که سر او در حال خواب تکان میخورد. بهطرف او رفتند و دربارهی الاغ ملا به زمزمه پرداختند.
مسعود به دوستش گفت: «بین ملا چه الاغ خوبی را به دنبال خود میکشد.» سلیمان در جواب او گفت: «به نظرم در بازار آن را به قیمت خوبی بخرند.»
مسعود فکری کرد و به سلیمان گفت: «ببین! ملا توی چرت است. حالا اگر تو جایت را با الاغش عوض کنی، او متوجه هیچچیز نمیشود. میدانی چکار باید کرد؟ طناب را دور گردن خودت بینداز و آن را بکش و نگهدار تا ملا نفهمد. آنوقت تا ده با او برو. من هم این الاغ را به بازار میبرم و به قیمت خوبی میفروشم.»
سلیمان گفت: «اگر خودت این کار را بکنی خیلی بهتر میشود!»
مسعود با ناراحتی به سلیمان یادآوری کرد که: «مگر پای مرا فراموش کردهای؟ پیر مردی مثل من چطور میتواند با این پا دوباره این راه را برگردد؟»
بعد از کمیگفتگو سرانجام سلیمان راضی شد. حلقهی طناب را از گردن الاغ خارج کرد و به دست مسعود داد. آنوقت حلقهی طنابی را که به دست ملا بود به گردن خود بست و دنبال ملا به راه افتاد. مسعود هم بیدرنگ راه بازار را در پیش گرفت.
ملا که سوار بر الاغ پیر خود بود، سلیمانِ الاغ را یدک میکشید. بیچاره سلیمان! دنبال خر ملا کشیده میشد و گردوخاکی را که آن حیوان به راه میانداخت تنفس میکرد.
هرچند وقت یکبار ملا از خواب میپرید و کشیدگی طنابی را که دور بازوی خود بسته بود حس میکرد و ازلحاظ الاغ جوان خیالش راحت میشد.
سلیمان هم سعی میکرد مانند الاغها قدم بردارد تا صدای برخورد پایش بر زمین با صدای پای الاغ ملا فرق نکند. ملا آنقدر خسته و خوابآلود بود که همین صدا و کشیدگی طناب برایش کافی بود و به خود زحمت نمیداد تا پشت سر خود را نگاه کند. پس از مدتی، الاغ پیر ملا جلو در آخورش ایستاد و ملا از تکان الاغش بیدار شد.
زن ملا، وقتیکه از آمدن شوهرش باخبر شد، کلون در را باز کرد. ملا مغرور و سرمست از معاملهی خوبی که کرده بود وارد شد و به زنش گفت: «ببین چه الاغ خوبی از بازار خریدهام!» زنش با تعجب پرسید: «کدام الاغ! از چه صحبت میکنی؟»
ملا وقتیکه تعجب زنش را دید به عقب نگاه کرد و تازه متوجه شد که بهجای الاغی که خریده جوانی ایستاده است. سلیمان هم با طناب به گردنش پشت خر پیر ملا ایستاده بود و دو دل بود که عرعر کند یا نه!
ملا فریاد زد: «تو کی هستی! پس آن الاغ خوب و زرنگی که خریده بودم کجاست؟»
سلیمان سر به زیر انداخت و جواب داد: «آن الاغ من هستم!» سلیمان پسر زرنگی بود و بهموقع میتوانست از پیش خود قصه بسازد:
– «من زمانی بچهی آدم بودم. چون حرف مادرم را گوش نکردم به شکل الاغ درآمدم؛ اما وقتیکه اربابی بهخوبی شما پیدا کردم دوباره به شکل اصلی خودم درآمدم. از شما خیلی متشکرم که اینقدر به من خوبی کردید.»
ملا ریشش را خاراند و به فکر فرورفت. نمیدانست که از بخت و اقبال این پسر خوشحال باشد یا به حال الاغ آدم شدهاش تأسف بخورد.
پس از مدتی رو به سلیمان کرد و گفت: «من پول زیادی برای تو دادم؛ اما درهرصورت حالا دیگر تو به درد من نمیخوری. به یک شرط آزاد هستی و میتوانی بروی.»
سلیمان قول داد هر کاری که برای آزادیاش لازم باشد انجام دهد.
ملا گفت: «شرط من این است که تو به من قول بدهی که همیشه از مادرت اطاعت کنی. فوراً به خانهات برگرد و از حرفهای مادرت اطاعت کن. اگر این کار را بکنی همیشه از بدبختی دور خواهی بود.»
سلیمان هم بهناچار قول داد و آزاد شد.
روز دیگر، ملا مجبور شد به بازار برود و الاغ دیگری بخرد تا جای الاغ پیرش را بگیرد.
در بازار، ملا ریش قهوهایاش را میخاراند و الاغهایی را که آنجا بودند باهم مقایسه میکرد. آنجا همه جور الاغی، از الاغ سفید گرفته تا سیاه و خاکستری، دیده میشد. ناگهان ملا متوجه الاغی شده که تکان گوشها و عرعرش آشنا بود. وقتیکه خوب دقت کرد، از شکل زینش او را شناخت و دید همان الاغی است که دیروز به بچهی آدم تبدیل شده بود.
ملا آستینهای آویزانش را تکانی داد و بهسوی الاغ پیش رفت و در گوشش گفت: «ای پسر بد! تو به من قول داده بودی که از مادرت اطاعت کنی. باز از فرمان او سرپیچی کردی؟ حالا ببین چه به روزگارت آمده!»
اما الاغ سفید از حرفهای ملا چیزی نفهمید، فقط گوشهایش را تکان داد و عرعر کرد.
بالا و پایین منار
ملانصرالدین سر به آسمان بلند کرد و به آفتاب سوزان خیره شد. آفتاب به بالاترین محل خود رسیده بود و یکراست بر سر ملا میتابید. چند دقیقهی دیگر ملا به بالای منار میرسید. آنوقت چیزی نمیگذشت که صدای او برای گفتن اذان ظهر در تمام شهر میپیچید. ملا با پاشنهی کفش به پهلوی الاغ کوچک سفید خود فشار آورد تا تندتر برود.
ملا از اینکه انتخاب شده بود تا برای مدتی که اذان گوی مخصوص مسجد جمعه مریض است از منار بلند بهجای او اذان ظهر را بگوید بسیار مغرور و سرمست به نظر میرسید. ولی ملا همیشه از بالای منار کوتاهی که در مسجد کوچک ده بود اذان ظهر را میگفت و به همین جهت عدهی کمی مثلاً صد خانوار صدای او را از نزدیک میشنیدند و اگر صدای او کمی لرزش پیدا میکرد همه متوجه میشدند. ولی حالا که میخواست از بالای بلندترین منار اذان بگوید این لرزش خفیف ممکن بود به گوش کسی نرسد و صدای کاملاً رسای او در فضا طنین اندازد.
ممکن بود صدای او چنان صاف و خوب باشد که پادشاه رسماً از او دعوت کند تا از بالای منار باشکوه سلطنتی اذان بگوید.
ملا از مدتی پیش خود را برای این روز بزرگ حاضر کرده بود. ریش قهوهایاش شسته و شانه زده بود. عمامهاش از همیشه سفیدتر و تمیزتر بود، چون زنش، روز قبل آن را در چشمهای که از خارج شهر میگذشت تا میتوانست پاکیزه شسته بود. عبای ملا هم از همیشه تمیزتر بود؛ فقط کمی گردوخاک داشت که آنهم در بین راه ده به شهر بر آن نشسته بود.
هنوز ظهر نشده بود که او در جلو منار بزرگی از الاغ خود پیاده شد. عرق صورتش را با گوشهی آستین بلندش پاک کرد و بهسوی در منار به راه افتاد. وقتیکه چشمش به پلکان مارپیچ منار افتاد لرزه بر تنش افتاد.
چون تازه از روشنایی وارد منار تاریک شده بود نمیتوانست خوب ببیند. ولی وقتیکه چشمش به تاریکی عادت کرد به نظرش رسید که این پلهها تمامی ندارد. حتماً اگر او ملای این مسجد میشود الاغش را تمرین میدهد تا او را از این پلکان بیپایان بالا ببرد. ملا خیلی دلش میخواست که قبل از بالا رفتن استراحت کاملی روی پلهها بکند. ولی به یادش آمد که دیگر چیزی به ظهر نمانده و اذان ظهر را باید شروع کند.
بهناچار عبایش را قدری بالا گرفت تا به پلهها نگیرد و بعد با زحمت زیاد بالا رفت. از هر پلهای که بالا میرفت صدای هن و هن نفسش بلندتر میشد. از زور خستگی دلش برای منار کوچک ده تنگ شد، چون با دو نفس میتوانست به بالای آن برود.
ملا بهناچار راه خود را ادامه داد: هن! هن! هن! …
عاقبت، پس از مدتی زحمت، به سر باریک منار و هوای آزاد رسید و وارد ایوان آن شد. به دیوار تکیه داد تا نفسش سر جا بیاید، به پایین نگاه کرد تا بیند چقدر بالا آمده است. آن پایین مرد ژندهپوشی ایستاده بود و خیره به ملا نگاه میکرد.
مرد ژندهپوش فریاد کشید: «تو را به خدا بیا پایین. بیا پایین چیز مهمی باید به تو بگویم.»
ملا جواب داد: «گوشم با توست. داد بزن میفهمم»،
مرد گفت: «محال است! من باید از نزدیک با تو حرف بزنم.»
ملا گفت: «پس من اول اذان ظهر را میخوانم، بعد میآیم پایین ببینم چه میخواهی؟»
مرد ژندهپوش دوباره داد کشید: «فایده ندارد، آنوقت دیگر دیر میشود … تو را به خدا همین حالا بیا پایین.»
ملا خود را برای اذان ظهر آماده کرد و نگاهی هم به پایین انداخت؛ اما کسی را بهجز مرد ژندهپوش در آنجا ندید. فقیر آنقدر دادوفریاد راه انداخته بود که گویی زندگی مردم اصفهان به حرف او بستگی دارد.
ملا نگاهی به آسمان کرد و پیش خود گفت: «خدا بدش نمیآید اگر اذان ظهر کمی دیرتر خوانده شود. شاید پیغام این مرد واقعاً مهم باشد… شاید هم از طرف شاه پیغامی برای من داشته باشد. هرچند از وضع و قیافهاش معلوم است که قاصد شاه نیست، اما آدم نمیتواند مطمئن باشد.»
ملا وقتیکه در تاریکی به پلهها نگاه کرد بازهم لرزه به تنش افتاد؛ اما خود را قانع کرد و باعجله از پلهها پایین آمد. این بار حس کرد که راحت میتواند پایین برود. احساس عجیبی داشت: حس میکرد که سبکتر شده است. شکمش به قلقلک افتاده بود. وقتیکه به پایین منار رسید. قدری به دیوار تکیه داد تا شهر و درختان، دور سرش چرخ نخورند. وقتیکه سرگیجهاش برطرف شد مرد فقیر را دید که به سویش دست دراز کرده است: «من گرسنهام … زنم مریض است و هفت بچهام گرسنهاند. هرچه به من بدهی خدا عوضش را به تو خواهد.»
ملا خیلی اوقاتش تلخ شد. تمام این راه بااینهمه عجله آمده بود تا به التماس این گدا گوش کند؟ او همیشه میتوانست این ناله و زاری را در هر گوشه از خیابان بشنود.
برای چند دقیقه ملا نمیدانست چه بگوید. پس از مدتی فکری به خاطرش رسید. سرش را جلو برد و آهسته گفت: «با من بیا به بالای منار!»
مرد گدا گفت: «آه نه! میتوانی همینجا چیزی به من بدهی.»
ملا گفت: «محال است. باید با من به بالای منار بیایی.»
مرد گدا دستی را که دراز کرده بود پایین انداخت و به فکر فرورفت.
ملا از او خواسته بود که در عوض پولی که میخواهد به او بدهد کاری کند و تکانی بخورد؛ اما او انتظار داشت که بدون زحمت چیزی به دست بیاورد. واقعاً راه درازی بود و برای بالا رفتن زحمت زیادی میخواست.
اما شاید پولی که ملا میخواهد به او بدهد ارزش این بالا رفتن را داشته باشد. معلوم نبود ملا چه چیز گرانی در آن بالا دارد. حتماً لبخند مهربان ملا معنایی دارد.
ملا گفت: «دنبالم بیا!»
بعد خود شروع به بالا رفتن از پلههای منار کرد. این بار بالا رفتن از پلهها برای ملا آسانتر بود و نفس کمتری لازم داشت. راهی که قبلاً رفته بود برای او تمرینی بود و او را آماده ساخته بود.
سرانجام هر دو به بالای منار و هوای آزاد رسیدند. ملا سرحال و راست ایستاده بود؛ اما مرد فقیر نفسش بند آمده بود و به دیوار تکیه داده بود.
ملا دوباره با صدایی مهربان پرسید: «حالا بگو ببینم از من چه میخواهی؟!»
مرد فقیر دوباره دستش را دراز کرد: «خدا به تو عوض بدهد که به مرد گرسنهای مثل من رحم میکنی … زن هفتم من دعایت میکند و هفت بچهی گرسنهام از خدا میخواهند که تو را برکت بدهد. در راه خدا دست خالی مرا پر کن.»
ملا ریشش را خاراند و پرسید: «تو آمدی این بالا که از من جواب بگیری؟!»
مرد فقیر درحالیکه با بیتابی دستش را تکان میداد گفت: «ای ملای خوب! منتظر جواب تو هستم.»
در همان حال که مرد فقیر با امید فراوان دستش را دراز نگاه داشته بود، ملا سینهاش را صاف کرد و با تمام قدرت گفت: جوابم این است: «نه»!
فقیر بیچاره تلوتلوخوران از پلکان دراز منار پایین رفت.
ملا هم دستش را نزدیک دهانش گرفت و با صدای رسایی که نشان میداد خیلی راضی است، اذان ظهر را آغاز کرد.
ملا درس خوبی به مرد فقیر آموخت. هنوز صدای پاهای خستهی مرد فقیر از پلهها به گوش میرسید: تلک! تلک! تلک!…
بزرگ خانواده
روزی ملانصرالدین در منزل یکی از فرشفروشان به شام دعوت داشت. خانهی زیبای تاجر و حیاط بزرگ آن به ملا نشان میداد که از خریدوفروش فرش و قالی چه نفع سرشاری عاید انسان میشود.
خود صاحبخانه هم بیمیل نبود که این موضوع را به او بفهماند. ولی شکوه و جلال خانه، خودبهخود همهچیز را بازگو میکرد.
پیشخدمتها ملا را به اتاقی که سراسر از قالی ابریشمی فرش شده بود و صاحبخانه بر صدر آن نشسته بود راهنمایی کردند. صاحبخانه در تمام مدت از موفقیت خود در کارهای تجارت فرش حرف میزد و کاملاً مقام ملا و ارزش لباسهای فاخر او را از یاد برده بود.
وقتیکه تاجر میخواست اهمیت کسب و تجارت و مقام خود را به رخ ملا بکشد میگفت: «من به مادر بچهها دستور دادم … پسرم با اجازهی من … برای دخترم نقشه کشیدم که …»
تاجر باشی به فامیل خودش هم افتخار میکرد و مغرور بود. وقتیکه زن او با چادر رویش را میگرفت و تند از گوشهی اتاق رد میشد میگفت: «همسر نازنین من! چه قدر زندگی ما به او بسته است. درست است که من بزرگی فامیل هستم. ولی این جمیله است که ما را خوب نگاه داشته.»
وقتیکه دخترهایش آهسته از میان اتاق رد میشدند و از زیر روبندشان ملا را نگاه میکردند او با صدای محبتآمیزی میگفت: «اختر من و نادرهی من، آنها کمک دست مادرشان هستند. هیچکدام از دخترهای دنیا مثل دخترهای من حاضر نیستند اینطور به مادرشان کمک کنند!»
وقتیکه دو پسر او به درون اتاق میآمدند، تاجر دستی به شانهی آنها میزد و میگفت: «جمشید من و رستم من، آنها بزرگ میشوند تا عصای زمان پیری من باشند. همین حالا هم همهی فامیل چشم امیدشان به آنهاست!»
ولی ملا که بهقدر کافی عاقل بود به میزبان خود نگفت که چقدر این دو پسر در مکتب شلوغ میکنند و روزی نیست که مکتب را به هم نریزند.
ملا به شنیدن داستان موفقیت مرد تاجر خیلی علاقه داشت؛ اما نه آنقدر که تمام وقت صحبت را بگیرد. او فکر میکرد که صاحبخانه عاقبت فرصت صحبت کردن را به او خواهد داد و به همین جهت هر وقت که مرد تاجر حرفش را میبرید تا نفسی تازه کند، ملا دهانش را برای حرف زدن باز میکرد. ولی تاجر که وقت کمی برای تازه کردن نفسش لازم داشت مجال صحبت به او نمیداد.
هنگامیکه زن تاجر و دو دختر نمونهاش (البته به قول صاحبخانه) با کمک پیشخدمتها سفره را میچیدند ملا بهکلی گیج شده بود. خیلی چیزها بود که میخواست بگوید. ولی فرصت پیدا نکرده بود. چون تاجر، تمامِ وقت از وضع کار و فامیل خود صحبت کرده بود.
ملا در این فکر بود که آیا ممکن است راه دیگری پیدا شود که بیشتر از این عذاب نکشد.
پیشخدمتها ابتدا سفرهی قلمکار بزرگی در وسط اتاق پهن کردند و بعد یک سینی مسی پر از غذا آوردند و غذاها را روی سفره چیدند. هفت ظرف آب دوغ آورده بودند. آنها اول مشغول خوردن آب دوغ شدند. مرد تاجر گفت: «من مثل همهی بزرگان خانواده هستم. زن و دخترم با من غذا میخورند. چون شما ملای ما هستید هیچ اشکالی ندارد که آنها هم سر سفره بیایند. من اجازه میدهم که وقت غذا خوردن روبنده هاشان را هم بالا بزنند.»
پس از تمام شدن آب دوغ، خوردن غذا که شامل تخممرغ سرخکرده بود شروع شد و بعدازآن پیشخدمتها یک ظرف بزرگ پلو و یک ظرف کوچک مرغ پخته آوردند.
در این موقع مرد تاجر گفت: «مهمان عزیز ما زحمت میکشند و مرغ را قسمت میکنند.»
ملا که متوجه زرنگی صاحبخانه شده بود، فکر کرد کاری بکند که تکهی کوچک مرغ به خودش نیفتد.
چاقویی برداشت و افراد سر سفره را که با خود او هفت نفر میشدند شمرد. ولی او عادت داشت که همیشه مرغ را بین خودش و زنش تقسیم کند و آنوقت کمی هم باقی میماند.
برای ملا که در حساب سررشتهی چندانی نداشت، قسمت کردن مرغ به هفت تکهی مساوی کار مشکلی بود. او که از گرسنگی دلش ضعف رفته بود، با شک و تردید چاقو را روی مرغ حرکت میداد. ناگهان صاحبخانه گفت: «البته من مثل تمام بزرگان خانواده، خودم مرغ را بین افراد سر سفره قسمت میکنم.»
ملا تکرار کرد: «مثل بزرگان خانواده …»
یکمرتبه فکری برای تقسیم مرغ به خاطر ملا رسید و گفت: «شما که بزرگ فامیل هستید باید قسمتی که به مقامتان بخورد بردارید.»
تاجر لبخندی زد و چشمش را به سینهی پرگوشت مرغ دوخت. چون فکر میکرد که تنها قسمتی که به درد او میخورد، همانجاست.
ملا دوباره گفت: «البته بزرگ فامیل بایستی سر مرغ را بردارد. چون شما بزرگ و سر فامیل هستید.»
و با ضربهای تند سر مرغ را که به تنهاش آویزان بود برید و در بشقاب تاجر انداخت.
ملا دوباره گفت: «و اما عیال شما! همانطوری که شما بارها گفتهاید ایشان فامیل شما را باهم خوب و متحد نگاه میدارد. چه قسمتی برای او از گردن مرغ که سر را روی بدن نگه میدارد بهتر است؟»
ملا بلافاصله گردن مرغ را با ضربهای برید و در بشقاب زن صاحبخانه انداخت.
بیچاره زن تاجر مجبور بود گردن مرغ را بخورد؛ ولی آرزو میکرد که از سینهی سفید مرغ هم سهمی ببرد.
ملا رو به تاجر کرد و گفت: «حالا برای دو دختر نجیب و نازنین شما که همیشه کمک دست مادرشان هستند!»
و بعد دو بال مرغ را قطع کرد و در بشقاب دختران گذاشت: «یکی برای تو نادره و یکی هم برای تو اختر.»
دختران گرسنه که انتظار قسمت بهتری از مرغ را داشتند با حسرت به بدن چاق مرغ نگاه کردند. ولی چیزی نگفتند.
ملا دوباره گفت: «اما برای دو تکیهگاه فامیل، دو پای مرغ بهترین قسمت است: چون پاها تکیهگاه بدن هستند؛ پس یکی برای تو جمشید و اینیکی هم برای تو رستم!»
برای اولین بار بود که مرد تاجر نمیتوانست چیزی بگوید. همیشه اهل فامیل به او اجازه حرف زدن میدادند. ولی حالا نوبت ملا بود.
ملا آخر کار گفت: «از مرغ چیزی غیر از بدنش باقی نمانده است.»
و در همان حالی که تمام مرغ را در بشقاب خود میگذاشت گفت: «تمام قسمتهای مهم و قسمتهایی که معنی بخصوصی دارند تقسیم و تمام شدهاند. عیبی ندارد، هر چه باقی مانده برای من کافی است.»
هیچکس حرفی نزد. ملا مشغول خوردن مرغ و پلو شد. تا جایی که میتوانست دهانش را پر میکرد.
زن و بچههای تاجر هم به او چشم دوخته بودند تا مگر چیزی بگوید و کاری بکند. ولی او چیزی نداشت که بگوید و ساکت بود.
لحاف ملا
شب بسیار گرمی بود و نمیشد در اتاقهایی که پنجرههایشان کو چک و بالا بود خوابید. ملانصرالدین و زنش تشکهای خود را به بالای پشتبام برده بودند تا از هوای آزاد استفاده کنند. آنها با خود یک لحاف هم برده بودند. لحافی که دستدوزی بود و زن ملا با دستهای هنرمندش و بهوسیلهی سوزنهای مخصوص آن را دوخته بود. آنها لحاف را برای احتیاط با خود آورده بودند تا اگر نزدیک سحر هوا سرد شد آن را به روی خود بکشند.
ستارهها مثل نقره، روشن و درخشان بودند و به نظر مردمی که روی تشکهای خود طاقباز خوابیده بودند، خیلی نزدیک جلوه میکردند.
ملا و زنش هنوز چشمشان گرم نشده بود که براثر صدای قیلوقال و دادوفریاد چند نفر که در کوچه باهم دعوا میکردند از خواب بیدار شدند. صدای ضربات چوب و باز شدن در و پنجرهی همسایههایی که میخواستند از ماجرا باخبر شوند و همچنین صدای پای افرادی که از هر گوشهی خیابان برای مداخله و شرکت در دعوا میرفتند، به این جاروجنجال کمک میکرد.
زن ملا با ناراحتی گفت: «اگر من مرد بودم میرفتم و میفهمیدم که دعوا بر سر چیست.» با شنیدن این حرف حس کنجکاوی ملا تحریک شد. دیگر حرف و مجادله لازم نبود. او میخواست وسط معرکه باشد و مردم را نصیحت کند. بدون شک عقل و خِرد قاضی ده لازم بود تا مردم از دعوا دست بکشند. ملا خیلی عجله داشت و دیگر دیر بود که پایین برود و توی خانه به دنبال عبا و عمامهاش بگردد. لحاف دستدوزی را دور شانهی خود انداخت و کفشهای راحتی لببرگشته و پاشنه خمیدهی خود را به پا کرد و با عجلهی زیاد از پلههایی که پشتبام را به حیاط وصل میکرد پایین آمد.
درِ خانه صدایی کرد و ملا به خیابان دوید و درحالیکه لحافش در اثر جریان هوا تکان میخورد فریاد کشید: «چی شده، چی شده؟ چه خبر است؟»
ملا به مردمی که دعوا میکردند نزدیکتر شد، صدایش را بلندتر کرد: «بس است، دیگر دعوا نکنید! برگردید توی خانههایتان. به شما میگویم دعوا را تمام کنید!»
ولی مردمی که دعوا میکردند حال و حوصلهی شنیدن امرونهی نداشتند.
کار به جاهای باریک کشیده بود و ملا که با سری کچل و لحاف به دوش به میان دعوا آمده بود، نهتنها نتوانست کاری از پیش ببرد، بلکه مردم بهطرف او هجوم بردند و یکی از آنها گفت: «برو بابا! برو پی کارت!» و با چوبهایی که در دست داشتند ضرباتی به کلهی کچل ملا وارد ساختند. عدهای هم لحاف ملا را از اطراف و جهتهای مختلف میکشیدند. لحاف باآنکه محکم بود و با بهترین پنبه درست شده بود ولی در برابر چنین کششی دوام نیاورد و پاره شد و هر تکهی آن به دست کسی افتاد.
سرانجام ملا چارهای جز فرار نیافت. درحالیکه جز تکهی کوچکی از لحاف برایش باقی نمانده بود راه خانهی خود را در پیش گرفت.
زن ملا دم در به شوهر خود برخورد. باآنکه برای شوهر کتکخورده و کوفته شدهاش خیلی ناراحت بود، اما کنجکاویاش بیشتر بود. به همین جهت از ملا پرسید: «دعوا بر سر چه بود؟»
ملا جواب داد: «سر چیز مهمی نبود.» و درحالیکه سر بادکردهاش را میمالاند و از جلو زنش رد میشد تا وارد خانه شود، ادامه داد: «آنها بر سر لحاف من دعوا میکردند!» [به قول شیرازیها: دعوا سرِ لحاف ملانصرالدین بود!]
صدایی از مناره
ملانصرالدین از اینکه هرروز از پلههای منار مسجد ده بالا میرود و وارد ایوان کوچک آن میشود تا اذان بگوید خوشحال بود. او همیشه از صدای خودش که مردم ده را میخواند تا در هر حالی که هستند، زانو بر زمین بزنند و پیشانی خود را برای نمازهای صبح و ظهر و مغرب بر زمین بگذارند خوشش میآمد.
روزی ملا از بالای منار اذان میخواند. ازقضای روزگار آن روز از آهنگ صدایش بیشتر از همیشه خوشش آمده بود. همانطور که از بالای منار اذان میگفت به اطراف و به سقفهای کلبههای ده نظر دوخت.
تپههای قهوهایرنگی را دید که همچون دایرهای اطراف ده را محاصره کردهاند. به دشت پایین تپهها فکر کرد. همانطوری که اذان میگفت لبخندی بر لب داشت و دربارهی طول صدای خود و امواج بیپایان آن هم فکر میکرد؛ و هرچه ملا بیشتر فکر میکرد، صدایش بلندتر میشد: «هیچ خدایی جز الله وجود ندارد و محمد فرستادهی اوست.»
همینکه حرف آخرش را زد با عجلهی زیاد دو پلهیکی از پلکان مارپیچ منار پایین دوید و همینکه به پلهی آخر رسید کفشهای کهنه را با لبهی برگشته و پاشنهی خمیدهاش پوشید و بدون معطلی از منار بیرون دوید.
آنقدر عجله داشت که درِ منار را هم پشت سرش نیست. با عجله میدوید و عبایش در هوا تکان میخورد. به بیرون ده و بهسوی مزارعی که آب، دوروبرشان را گرفته بود رفت و بهجانب کوه و دشت دوید. او باید جواب سؤالی را که برایش معما شده بود بفهمد. چنان تند میدوید که تمام دهقانان متوجه او شدند و بچههایی که در آب نهر بازی میکردند از بازی دست کشیدند و نگاهش کردند. زنان، روبندشان را انداختند و به ملا خیره شدند.
گلههای شتر که در سر راه او بود با تعجب کنار میرفت و گوسفندهایی که مشغول چرا بودند، با ترس زیاد از جاده فرار میکردند.
خانوادهای که سوار بر الاغ بودند و میرفتند به او علامت دادند که از سر راه آنها کنار برود و پرسیدند: «با این عجله کجا میروی؟»
اما ملا چنان تند میدوید که قبل از اینکه جوابش به گوش آنها برسد باد آن را برد.
همانطور که ملا میدوید مصطفی را دید که بر اسبی سوار بود و از مزرعه برمیگشت. زارع، اسب خود را برگرداند و نزد ملا رفت و پرسید: «کجا؟ چه عجلهای داری؟»
ملا جواب داد: «امروز صدای من از بالای منار خیلی قشنگ و خوب بود.»
مصطفی، دوست ملا، تصدیق کرد: «البته، اما با این عجله کجا داری میروی؟»
ملا بیآنکه صدایش را کم کند بریدهبریده گفت: «من دارم… میروم … که… بفهمم … صدای من … تا چه فاصلهای … رفته و تا کجا … آن را … شنیدهاند؟ …»
کلاغ و صابون
روزی زن ملانصرالدین برای شستن رخت به کنار نهر آب رفت. او با خود یک چوب پهن آورده بود تا با ضربههای آن لباسها را پاکیزه کند. او آن روز یه تکه کوچک صابون زردرنگ نیز همراه خود آورده بود تا به لباسها بماند. این صابون برای او خیلی پرارزش بود. چون اگر هم میخواست آن را از بازار بخرد میبایست پول زیادی در عوض آن بدهد و اگر هم میخواست خودش روغن جمع کند و در حیاط خانهی خودش روی کتری صابون بسازد کار بسیار مشکلی بود. ولی حالا چه فرقی برای او میکرد، چون او لباسها را در آب سرد نهر بهوسیلهی ضربههای چوب میشست.
غالباً زنان زیادی به آنجا میآمدند که همه لباس میشستند. ولی اتفاقاً آن روز زن ملا کنار نهر تنها بود و بهجز کلاغ سیاه و بزرگی که روی شاخههای درخت بید نشسته بود و با «غار غارش» به زن ملا خوشآمد میگفت کس دیگری در آن دوروبر نبود.
زن ملا خیلی دلش میخواست که زنان دیگری هم آنجا باشند تا در موقع رخت شستن با آنها حرف بزند. ولی اگر آنها آنجا بودند ممکن بود از زن ملا بخواهند که از صابون گرانبهایش سهمی هم به آنها بدهد.
ملا دیروز این صابون را برای او از شهر خریده بود: او در بازار، تربچههای خود را به قیمت خوبی فروخته بود. زنش هم میبایست قدر این صابون را بداند و در مصرف آن صرفهجویی کند تا صابون مدت زیادی به آنها خدمت کند.
درحالیکه کلاغ از بالای درخت غار غار میکرد صدای ضربات چوب زن ملا به روی لباسها به گوش میرسید و او هیچ توجهی به وجود کلاغ نداشت. ناگهان آن پرندهی بزرگ سیاه از بالای درخت بهسوی زن ملا خیز برداشت.
زن ملا هم از ترس با دستهای خود صورتش را پوشاند تا از حملهی کلاغ در امان باشد. ولی کلاغ برای زن ملا خیز برنداشته بود. او با نوک تیزش تکه صابون را از سبد زن ملا برداشت و به بالاترین شاخهی درخت بید پرید.
زن ملا فریاد زد: «صابونم!»
صدای زن ملا خیلی بلند بود: «صابونم! صابونم! زود باش صابون مرا پایین بینداز.»
صدای زن ملا آنقدر قوی و بلند بود که در ده بهخوبی شنیده میشد. ملا که نزدیک دروازهی بزرگ ده با دو نفر از رفقایش سرگرم صحبت بود صدا را تشخیص داد. زن نازنینش میبایستی در معرض خطر بزرگی قرار گرفته باشد که اینطور فریاد میکشد.
ملا پا به دو گذاشت تا به نجات او برود. دنبالهی عبای بلندش در اثر جریان هوا بالا و پایین میرفت.
وقتیکه به زنش رسید پرسید: «زن عزیزم، چه خبر شده؟ من تو را نجات میدهم، چه خبر شده؟»
زن دوباره فریاد زد: «صابونم! صابونم!»
ملا درحالیکه به پول زیادی که برای صابون پرداخته بود فکر میکرد پرسید: «صابونت چه شده؟»
زن جواب داد: «یک کلاغ بزرگ آن را به منقارش گرفت و برد. وای که این همان صابونی بود که تو دیروز به من داده بودی، دیگر چه موقع من میتوانم یک چنین صابونی داشته باشم؟ ایوای!»
وقتیکه ملا ماجرا را شنید اول مثل زنش دلش به حال صابون سوخت؛ چون یادش بود که دیروز در بازار شهر چه پول گزافی برای آن پرداخته بود.
ملا به درخت نگاه کرد و پرهای سیاه کلاغ را دید. ناگهان فهمید که این ماجرا چطور اتفاق افتاده. به زنش گفت: «ببین! ببین! تو رنگ لباس کلاغ را میبینی؟»
زن ملا با تعجب از اینکه چرا شوهرش چنین سؤالی کرده گفت: «بله که میبینم. لباسش سیاه است.»
ملانصرالدین گفت: «بله خیلی سیاهتر از کثیفترین لباسهای ما! او صابون را بیشتر از ما لازم دارد، چون خیلی کثیف است! بگذار صابون مال او باشد!»
سوزن لرزان
روزی ملانصرالدین در بازار مشغول گشتوگذار بود. سرش را به راست و چپ برگرداند و دوستان خود را در حال خریدوفروش و چانه زدن دید.
ملا شلوغپلوغی بازار را دوست میداشت. در آنجا او میتوانست همیشه کسانی را که از سفرهای دور و نزدیک میآمدند ببیند. سر چهارسوق بازار، ملا عدهای را دید که سرهای خود را نزدیک به یکدیگر گرفته بودند و دربارهی چیزی که در دست یکی از ساربانها بود بحث میکردند.
ملا جلو رفت تا بفهمد که آنجا چه خبر است. پس از مدت کوتاهی قیافهی مشخص ملا در بین جمعیت خودنمایی کرد. همهی مردم به ملا سلام کردند و او هم جواب سلام آنها را داد. یکی از آنها به او گفت: «ما توی این فکریم که این چیز چیست! وقتیکه این ساربان سوار بر شتر از کویر رد میشده آن را روی زمین پیدا کرده است!»
ساربان دنبالهی داستان را خودش اینطور ادامه داد: «من از شترم پایین آمدم و آن را از روی زمین برداشتم. ولی نمیدانم چیست؟ فکر کردم که مردم دانای شهر میتوانند بفهمند که این چیست! ولی هیچکس حتی حدس هم نمیتواند بزند که این چیست.»
یکی از آنها دنبالهی حرف ساربان را گرفت و گفت: «ملا شما خیلی چیزها میدانید و میتوانید به ما بگویید که این چیست؟»
این مرد به شهر آمده بود تا هلوهای خود را بفروشد و در بازار این جمعیت را دیده بود. ملانصرالدین به جعبهی کوچک گردی که روی کف دست آفتابسوختهی ساربان بود خیره شد: این جعبه فلزی بود و رویش شیشهای. توی جعبه یک سوزن کوچکتر و یک صفحهی گرد بود که دورتادورش حروفی قرار داشت.
هنگامیکه جعبه تکان میخورد سوزن میلرزید. ولی همیشه در یک جهت میایستاد. ملا جعبه را در دست گرفت و آن را اینطرف و آنطرف تکان داد. سوزن میلرزید ولی همیشه رو به شمال میایستاد. ملا ریشش را خاراند. این به آن معنی بود که او سخت در فکر است. بعد جعبه را به موسی داد. ساربان پرسید: «خوب آیا فهمیدید که این جعبه چیست؟»
جمعیت با امید زیاد منتظر جواب بودند. آنها انتظار شنیدن کلمات پرمعنایی را داشتند. حس کنجکاوی آنها تحریک شده بود و میخواستند بفهمند این چه چیزی است که هرچقدر آن را تکان بدهند باز یک نقطهی ثابت، یعنی قطب شمال را، نشان میدهد.
ملا برای لحظهای ریشش را خاراند و چیزی نگفت. بعد ناگهان عجیبترین کار ممکن را کرد؛ یعنی اول گریه کرد و بعد خندید. او این کار را چند بار تکرار کرد. هی گریه میکرد و بعد میخندید؛ هی میخندید و گریه میکرد. هی گریه میکرد و میخندید. بعضی از مردم پرسیدند: «ملا، چرا گریه میکنی؟»
وعدهای هم پرسیدند: «چرا میخندی؟»
یکی از آنها گفت: «این خیلی عجیب است که آدمی مثل ملا، در یک وقت هم گریه کند و هم بخندد.»
ملا به آنها گفت: «دلیلش را به شما میگویم.»
در همین موقع تمام مردها و پسرهایی که در بازار بودند دور ملا جمع شدند تا کلمات پرمعنی ملای دانا را بشنوند. آنهایی که ملا را نمیشناختند بهوسیلهی دیگران از جریان علم و دانایی او آگاه شدند. زنان هم چادرهایشان را روی صورت خود کشیدند و مشغول صحبتهای بیخودی شدند تا در آن محل بمانند.
عاقبت ملا گفت: «من گریه کردم چون هیچکدام از شما عقلش نمیرسد که بفهمد این جعبهی گرد و سوزن لرزان چیست. چقدر شما بیفکر هستید. من بهجای همهتان باید خجالت بکشم.»
بعد ملا به یکییکی آنها خیره شد؛ و دید که همه از کماطلاعی خود خجالتزدهاند. حتی پسربچهها هم از شرم سرهایشان را به زیر انداخته بودند. زنها درحالیکه زیر چادرهایشان مخفی شده بودند خوشحال بودند از اینکه کسی از آنها انتظار علم زیادی ندارد؛ چون آنها تمام وقتشان را صرف خانه و بچهها میکردند. سرانجام یکی از آن جمع که از همه زرنگتر و شجاعتر بود و ملا را بهتر از دیگران میشناخت، موضوع صحبت را عوض کرد: «ملا شما به ما گفتید که چرا گریه کردید. حالا به ما بگویید که دلیل خندهتان چه بود؟»
ملا درحالیکه میخندید جواب داد: «من خندیدم. چون خودم هم نمیدانم که این جعبه چیست!»
دم الاغ ملا
ملانصرالدین درِ حیاط را باز کرد تا همسایهی آبیارش داخل شود. کار این مرد مواظبت از چشمههای زیرزمینی بود که آب را از کوهستان به داخل ده میآورد.
بعد از سلام و احوالپرسی ملا از او پرسید: «چرا امروز پابرهنهای؟»
مرد آبیار درحالیکه پایش را میخاراند جواب داد: «چون کفشهایم را گم کردهام.» ملا گفت: «ماجرا را از اول بگو.» و این همان چیزی بود که حسین از اول میخواست آن را شرح بدهد. هر دو زیر درخت انگور نشستند و حسین داستان کفشهای گمشدهاش را با صدای آهسته و ملایم شروع کرد: «دیروز رفتم به میهمانی. ما رویهم ده نفر بودیم. همگی کفشهایمان را درآوردیم. من نفر آخری بودم که به آنجا رسیدم… آنجا نه جفت کفش دیدم و هیچکدام از آنها به تازگی و نویی کفشهای من نبود. من هم کفشم را پیش کفشهای دیگر گذاشتم و داخل شدم. حرف زدیم و چای خوردیم، چای خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و چای خوردیم…»
ملا ریشش را خاراند و سرش را تکان داد که نشان بدهد به حرفهای او گوش میدهد. او به شنیدن درد دل مردم عادت کرده بود.
مرد آبیار در دنبالهی حرفهای خود گفت: «آنهایی که آنجا بودند یکییکی رفتند به خانههایشان؛ من نفر آخری بودم که از اتاق بیرون آمدم. وقتیکه بیرون را نگاه کردم چه دیدم؟»
ملا به پاهای برهنه حسین نگاه کرد و حدس زد: «دیدی کفشهایت آنجا نیست!»
حسین گفت: «همینطور است!»
مرد آبیار فکر کرد که میتواند امیدی داشته باشد. چون ملا پرسش اول را بهتندی و بهخوبی جواب داده بود. بعد حسین پرسش مشکلتری پرسید: «کفشهای من چطور شده؟»
ملا جواب داد: «یکی از آن نه نفر آنها را با خودش برده. حتماً میخواسته با تو شوخی کند.»
حسین که خوشحال بود از اینکه ملا همهچیز را فهمیده است گفت: «بله، ولی کدامیکی این کار را کرده است؟»
ملا گفت: «باید این را بفهمم.»
آنها ساکت نشستند؛ ملا در این فکر بود که راه چارهای پیدا کند.: زن ملا هم پشت سر هم برایشان چای گرم میآورد تا آنها را در فکر کردن کمک کرده باشد.
عاقبت ملا فکری به خاطرش رسید و گفت: «به آن نه مرد بگو که همگی فردا صبح باهم به خانهی من بیایند. من آنها را امتحان میکنم. امتحانی که حتماً معلوم میکند کدامیکی کفش تو را برداشته است!»
روز بعد، ملا سخت مشغول بود. اول در باغچهاش زانو زد و چیزهایی از زمین جمع کرد و بعد به آخور الاغش رفت. در موقع بازگشت، زنش را صدا زد تا با تُنگی که دهانهی نازک و باریکی داشت آب روی دستش بریزد. بعد رفت دم در خانهاش نشست تا آن ده نفر بیایند. او سراسر ده را زیر نظر گرفت. وقتیکه آنها آمدند بعد از سلام و احوالپرسی همیشگی ملا به آنها گفت: «من میدانم که یکی از شما در میهمانی دیروز کفش این مرد را برده است!»
همهی آنها یکییکی با تعجب گفتند: «من این کار را کردم؟»
ملا جواب داد: «درهرصورت بهتر میشود اگر شما کفش این مرد را همین حالا پس بدهید و زحمت را کمتر کنید.» آنها به یکدیگر نگاه کردند. از نگاهشان معلوم بود که به هم میگویند: «تو این کار را بکن.» ولی هیچکدام چیزی نگفتند.
ملا گفت: «این خیلی آسان است که بفهمم چه کسی این کار را کرده است.»
ملا درحالیکه به صورت آنها نگاه میکرد تا بفهمد چه کسی از همه مضطربتر است، گفت: «من میخواهم که شما یکییکی توی طویله پیش الاغ من بروید و در را پشت سر خود ببندید. هرکدام از شما باید نوک باریک دم الاغ مرا با دست بگیرید و آن را بکشید، البته با ملایمت. وقتی دزد کفش دم الاغ را بکشد، الاغ عرعر میکند.»
آنها همانطور که ملا گفته بود عمل کردند. هرکدام از آنها درِ طویله را پشت سر خود بست و بعد از دقیقهای بیرون آمد. ولی الاغ ملا حتی یکبار هم عرعر نکرد. حسین با ناراحتی به ملا گفت: «آزمایش شما نتوانست کاری انجام بدهد!»
ملا با خنده گفت: «حالا تازه اول کار است.» و بعد رو به مردها کرد و گفت: «من میخواهم یکییکی شما از پیش من رد شوید و بینی و ریش مرا یکبار با دست راست و یکبار با دست چپ لمس کنید.»
مردها همه از جلو ملا رد شدند و هرکدام ریش و بینی او را لمس کردند. اول با دست راست و بعد با دست چپ.
آخرسر آخرین نفر هم از جلو ملا رد شد. ملا به او اشاره کرد و گفت: «تو کفشها را برداشتی، تو آنها را پنهان کردی، کفشها را به صاحبش پس بده.»
مرد که اسمش داریوش بود، با چهرهای قرمز و صدایی لرزان گفت: «این کار فقط یک شوخی بود. کفشهای او حالا در خورجین الاغ من است که دم در خانه ایستاده است؛ ولی شما از کجا حدس زدید که من این کار را کردهام؟»
ملا با خنده گفت: «این کار آسانی بود: دستهای خودت را بو کن!»
داریوش دستهایش را بو کرد؛ ولی بویی غیر از بوی همیشگی چرم زین الاغش و ابزار کارش و آخرین غذایی که خورده بود به مشامش نرسید. ملا گفت: «حالا دستهای دیگران را بو کن.»
داریوش دست دیگران را بو کرد و گفت: «زیتون، دستهای همه بوی زیتون میدهد. زیتونی که از باغچهی شما درآمده.» در همین موقع عرعر دوستانهی الاغ ملا بلند شد. الاغ بهآرامی از طویله بیرون آمد. او حس میکرد که بهقدر کافی در طویله تنها بوده است. ملا به آن مرد دستور داد: «دم الاغ را هم بو کن! سر دمش را بو کن. تنها تو ترسیدی که دم الاغ را بکشی، مبادا که او عرعر کند و دزد شناخته شود!»
داریوش دم الاغ را گرفت و انتهای آن را نزدیک دماغ خود برد و بعد گفت: «زیتون! این هم بوی زیتون میدهد.»
حالا دیگر مقصود از آزمایش ملا به همهی آنها معلوم شده بود. راستی که امتحان بسیار خوبی بود.
داریوش خندهاش گرفت و همهی آنها باهم خندیدند. آنوقت داریوش از خانه بیرون رفت تا کفشها را از خورجین الاغش بیاورد.
پنهان شدن در چاه
زن ملا با آن خروپفی که شوهرش در خواب راه میانداخت و بیخیال میخوابید، نمیتوانست استراحت درستوحسابی کند. ملا باوجود صدای جنگ گربههای روی دیوار باغ و یا پاس خستگیناپذیر سگ همسایه راحت میخوابید و خروپف میکرد. او حتی میتوانست در موقع بلند شدن صدای عرعر الاغش که در طویله خوابهای آشفته میدید بهراحتی بخوابد.
ولی زن او اینطور نبود. یک صدای کوچک از بیرون خانه بیدارش میکرد و وادارش میساخت که روی تخت بنشیند؛ و هر موقع که از زیر پنجره صدایی به گوش میرسید زن ملا شوهرش را تکان میداد و میگفت: «بیدار شو و از من دفاع کن.»
در یکی از شبهای مهتابی زمستان زن ملا فکر کرد که صدای قدمهای دزدی را شنیده است. او ملا را تکان داد. ولی ملا غلتی زد و دوباره به خواب رفت. زن ملا دوباره همان صدا را شنید.
این بار شوهرش را چنان تکان داد که ملا بیدار شد و توی رختخواب نشست و خمیازهای کشید و پرسید: «چه خبر شده؟»
زنش گفت: «گوش کن، از بیرون صدا میآید.»
ملا تلوتلوخوران طول اتاق را طی کرد و سرش را از پنجرهی اتاقخواب بیرون برد و به دنیایی که از نور مهتاب روشن شده بود نظری انداخت. ولی چیزی جز صدای معمولی شبهای دیگر نشنید.
زن ملا دوباره گفت: «شاید او در گوشهای ایستاده باشد تا صدای پایش را نشنویم. درهرصورت تا موقعی که تو بیرون نروی و نبینی که در حیاط کسی هست یا نه، من نمیتوانم بخوابم.»
ملا میدانست که زنش این حرف را جدی میزند و میدانست تا موقعی که زنش را راضی نکند نمیتواند راحت بخوابد. پس بهناچار تلوتلوخوران بهطرف حیاط به راه افتاد و حس کرد که زنش از پنجره مواظب اوست تا مطمئن شود که هر گوشهای را که ممکن است دزد پنهان شده باشد نگاه میکند یا نه.
ملا از بس آخور الاغش را جستجو کرد، الاغ بیدار شد و عرعر شِکوِه آمیزی کرد که به خمیازه شبیه بود.
ملا اطراف خانه را هم گشت، همهچیز همانطور بود که باید باشد. بعد بهسوی اتاق برگشت؛ ولی از پنجره صدای زنش آمد که میگفت: «توی چاه را نگاه نکردی.»
ملا با تعجب جواب داد: «هیچ احمقی در تهِ چاه پنهان نمیشود.»
زن ملا به او گفت: «توی چاه را نگاه کن.»
ملا حاضر بود که سر این موضوع با همه حتی زنش دعوا کند. ولی آن شب خیلی خوابش میآمد و حوصلهی این کارها را نداشت. او میدانست زودترین راهی که بتواند دوباره بخوابد گوش کردن به حرف زنش است.
بهزحمت خود را به سر چاه رسانید و زانو بر زمین زد و دستهایش را بر لبهی چاه گذاشت. مهتاب بهقدری روشن بود که او بهآسانی میتوانست ته چاه را ببیند. ملا در سطح آب چاه مردی را که به شکل و قوارهی خودش بود دید که به او نگاه میکند. صدای ملا در چاه طنین انداخت که میگفت: «برای تو جای خوبی است. هیچ اشکالی ندارد که در چاه بمانی. من هم تو را ازاینجا بیرون نمیکشم. تو میتوانی تا صبح همینجا بمانی.»
ملا به خانه برگشت و قبل از خواب جریان را برای زنش تعریف کرد. زن ملا پرسید: «آیا مطمئنی که او نمیتواند از چاه بیرون بیاید؟!»
ملا درحالیکه به خواب میرفت جواب داد: «بله، … مطمئن… هستم.»
زن ملا دوباره پرسید: «من میخواهم او را ببینم، تو هم با من میآیی؟»
ولی جوابی از ملا نشنید؛ چون او به خواب رفته بود و خروپف میکرد.
زن ملا میترسید که تنها به حیاط برود. بااینکه از پنجره دیده بود که ملا سراسر حیاط را با دقت دیده و همچنین به حرف ملا اعتماد داشت که گفته بود، دزد نمیتواند از چاه بیرون بیاید، بازهم نتوانست طاقت بیاورد.
آهسته بیرون رفت و بیاینکه صدایی بکند زانو زد و به داخل چاه خیره شد.
ولی در آنجا هیچکس دیده نمیشد. حتماً او جایی در سایههای چاه مخفی شده بود.
ولی چیزی که او را به تعجب انداخت صورت پر از تعجب زنی با چشمان گرد و همسن خودش بود که از ته چاه به او نگاه میکرد: «به، به، به!»
این صدای تعجبآمیز از زن ملا بود که میدید زنی در دزدی شبانه شرکت کرده است. او باعجله به اتاق برگشت تا این خبر عجیب را به شوهرش بدهد. وقتیکه به بالای سر او رسید با صدایی خشمگین گفت: «راستی که خجالت دارد. چه مرد نترسی است. آیا حالا که خودش توی چاه مخفی شده کافی نیست که زنش را هم همراه خودش آورده؟!»
با سلام و عرض خدا قوت
عالیه دم شما گرم
شما سنت فراموش شده ولی تمدن ساز و تأثیر گذار و فرهنگ افرین قصه خوانی را زنده میکنید.
سلام . ممنونم از لطف شما.