قصهها و افسانههای آموزنده ازوپ یونانی
تابستان و زمستان
نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی
به نام خدا
زمستان، بهار را سرزنش میکرد و به او میگفت: «وقتی تو از راه میرسی هیچکس لحظهای آرام ندارد. برخی به چمنزارها یا به جنگلها میروند و مشغول چیدن گلها و گیاهان میشوند. آنها گلهای سرخ را میکَنند و درون موهایشان فرومیکنند. برخی دیگر سوار کشتی میشوند و شاید به قصد دیدار مردم سرزمینهای دیگر، اقیانوسهای پهناور را پشت سر میگذارند. هیچیک از آنان نیز از توفان و بارانهای سیلآسا هراسی به دل راه نمیدهند؛ اما من با آنان مثل حکمران یا فرمانروایی خودکامه رفتار میکنم. من آنان را وادار میکنم که نهتنها به آسمان، بلکه به زمین نیز با ترسولرز، خیره شوند. حتی گاهی وادارشان میکنم تمام روز را در خانه بمانند.»
بهار به زمستان گفت: «بله و به همین دلیل انسانها خوشحال میشوند که از شر تو آسوده شوند؛ اما در مورد من اینطور نیست. آنها نام مرا زیباترین نامی که زئوس انتخاب کرده است، میدانند. در غیبت من، آنها نام مرا در خاطر نگه میدارند و زمانی که دوباره ظاهر میشوم همگی از شادی سر از پا نمیشناسند.»
(این نوشته در تاریخ 20 فوریه 2022 بروزرسانی شد.)