قصهها و افسانههای آموزنده ازوپ یونانی
برای نهادن چه سنگ و چه زر
نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی
به نام خدا
مردی خسیس، داروندارش را فروخت، با پول آن شمش طلا خرید و آن را جایی زیر خاک پنهان کرد؛ اما او نهفقط شمش طلا که دلوجانش را هم با آن زیر خاک پنهان کرد. خسیس هرروز به محل مخفی کردن شمش میآمد و با اشتیاق به مخفیگاه شمش خیره میشد. کارگری که او را زیر نظر داشت، به راز او پی برد، زمین را کند و شمش را برد. فردای آن روز وقتی خسیس، مخفیگاه را از طلا خالی دید، بر سر و سینه زد و شروع به کندن موی خود کرد. رهگذری او را دید. هنگامیکه از علت ناله و زاری او باخبر شد، به او گفت: «زیاد ناراحت نباش. تو حتی موقعی که طلایت را هم نبرده بودند، مالک آن نبودی. آنطور که من میفهمم تو هیچ استفادهای از آن ثروت نمیکرد. حالا هم یک تکه سنگ بردار، آن را توی مخفیگاه بگذار و فکر کن شمش طلا هنوز هم سر جایش است.»
مالکیتی که بهرهای از آن به دست نیاید، ارزشی ندارد.
(این نوشته در تاریخ 20 فوریه 2022 بروزرسانی شد.)