قصه‌های-ازوپ-با-یک-گل-بهار-نمی‌شود

قصه‌های ازوپ: با یک گل بهار نمی‌شود || هر کار، وقتی دارد!

قصه‌ها و افسانه‌های آموزنده ازوپ یونانی

با یک گل بهار نمی‌شود

نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی

جداکننده متنz

به نام خدا

جوانی بی‌فکر تمام میرانی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند. جوانک روزی پرستویی را که پیش از فصل بهار از راه رسیده بود، دید و تصور کرد هوا رو به گرمی است و دیگر نیازی به بالاپوش ندارد. آنگاه جوانک بالا پوشش را نیز همانند وسایل دیگرش فروخت؛ اما طولی نکشید که هوای زمستانی با یخبندانی سخت دوباره خودنمایی کرد. یک روز که جوانک به جایی می‌رفت چشمش به پرستویی که از سرما یخ زده بود افتاد و به او گفت: «پرندۀ بیچاره، هم خودت را به خاک سیاه نشاندی و هم مرا.»

انتخاب زمان اشتباه، همیشه خطرناک است.

(این نوشته در تاریخ 20 فوریه 2022 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *