کتاب داستان کودکانه
آقا ببره و خرس کوچولو
قصه ببری و وینی پو
از مجموعه کتابهای قصه گو
انتشارات بی تا
سال چاپ: دهه 50 پیش از انقلاب
قسمت اول
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. این وینی پوه، یک خِرسَک است که مال پسربچه ای به نام کریستوفر روبین است. پوه در جنگل صد جریبی دوستان زیادی داره. یکی از اونها یک موجود جست و خیز کن راه راهه.
سلام، من ببرم. ب، باز هم ب، یعنی دوتا ب و یک ر.
پوه بهش گفت:
-من می دونم، تو قبلاً هم روی من پریدی.
-ببر دوست داره که روی مردم بپره.
یک روز اون پیکلت رو دید که داشت برگهای خشک رو جمع آوری می کرد. جست بلندی به طرفش زد. تمام برگها پخش و پلا شد.
ببره گفت:
-تعجب کردی؟ این فقط یک خیز کوچولو بود. من خیز بهترم رو برای خرگوش نگهداشته ام.
و آقا ببره به طرف خونه خرگوش به جست و خیر پرداخت.
خرگوش با شادی توی باغچه اش مشغول سبزیکاری بود که شنید آقا ببره داره میاد.
-سلام گوش دراز
نه، نه، ببره، نپر…!
اما خرگوش نتونست جلوی خیز ببره رو بگیره. هویجا به اطراف پرتاب شدند.
خرگوش ناله کرد که:
-آقا ببره به باغچه قشنگم نگاه کن!! …
ببره گفت:
-آه، چه درهم و برهمه. مگه نه؟
-درهم برهم؟ از بین رفته. چرا دست از این جست و خیزات بر نمی داری؟
-برای اینکه جست و خیز بهترین کار ببرها است.
خرگوش آنقدر ناراحت بود که فوراً جلسه ای تو خونه اش تشکیل داد و پوه و پیگلت هم در اون شرکت داشتند.
-همه توجه کنید! برای جست و خیز آقا ببره باید فوراً کاری بکنیم. من فکر خیلی خوبی دارم.
ما ببر رو برای یک گردش طولانی به جنگل می بریم و همونجا کش می کنیم. وقتی پیداش کردیم اون دیگه به ببر قدرشناس میشه و میگه: «اوه خدای من چطوری میتونم ازتون تشکر کنم که جونم را نجات دادید.» و خوب ما بهش میگیم که دیگه دست از جست و خیز برداره.
و به این ترتیب صبح روز بعد دوستها راهی جنگل شدند. ببره همینطور جلوی سایرین مشغول جست و خیز بود.
در فرصتی که ببره حواسش نبود، خرگوش و پوه و پیگلت توی تنه یک درخت قایم شدند.
یکدفعه ببره متوجه شد که تنها مونده.
-یعنی گوش دراز كجا رفته؟ آهای رفقا کجائید؟ وای حتماً گم شده اند!
و ببر جست و خیز کنان رفت که پیداشون کنه.
وقتی که ببر دور شد سه تا دوست از کنده درخت بیرون آمدند و خرگوش با خنده ای زیر لب گفت:
-دیدین فکر عالی من کار خودش را کرد. حالا میریم و آقا ببره رو نجاتش میدیم.
اما هرچقدر که راه می رفتند باز به همون گودال شنی می رسیدند.
پوه با عقل کوچولوش گفت:
-من فکر می کنم این گودال شنی ما رو تعقیب میکنه. نکنه ما گم شدیم خرگوش؟
-چه حرفها پوه! من راه منزلم رو خیلی خوب بلدم.
و خرگوش رفت که ثابت کنه میتونه راه خونه اش را پیدا کنه. مدتی که از رفتنش گذشت پوه صدای قار و قور شکمش را شنید.
-فکر می کنم کاسه های عسلم دارند صدام میکنن. بیا بریم پیگلت! شکم من راه خونه رو خوب میدونه.
در این موقع که انتظار همه چیز می رفت جز ببر، او روی پوه و پیگلت پرید!
– رفقا من فکر کردم شما گم شديد. گوش دراز کجاست؟
و جریان طوری شد که تنها گمشده واقعی خود خرگوش بود. تک و تنها توی جنگل انبوه با صدای هر جنبنده ای از جا می پرید.
خرگوش هی بیشتر و بیشتر می ترسید.
اطرافش پر از صداها و اشکال عجیب و غریب بود. یک مرتبه صدای
«سلام»
آشنائی را شنید. و این بار واقعاً از جست زدن ببره به روش خوشحال بود. خرگوش وانمود کرد که اصلاً نمی ترسیده.
-اوه ببر! چقدر از دیدنت خوشحالم. ما فکر کردیم که تو گم شدی.
-کور خوندی! ببرها هیچ وقت گم نمیشند.
و به این ترتیب همه با هم به طرف خونه حرکت کردند.
قسمت دوم
وقتی زمستان به جنگل صدجریبی اومد همه جا از برف پوشیده شد.
روو آنقدر برای بازی با ببره بیقرار بود که مادرش کانکا به زحمت تونست شال گردن رو دور گردنش ببنده.
ببره قول داد که:
-من از این کوچولو مراقبت می کنم و قبل از خواب برش می گردونم.
بعد هر دو جست و خیز کنان دور شدند.
آخه این تنها کاریه که ببرها و کانگروها خیلی خوب می کنند!
اونها به یک دریاچه قشنگ یخ زده که جلوی خونه خرگوش بود رسیدند. خرگوش داشت با خوشحالی سرسره بازی می کرد.
روو از ببره پرسید:
-ببینم ببرها هم می توانند به قشنگی آقا خرگوشه سرسره بازی کنند؟
-البته روو.. ببرها خیلی خوب میتونند.
ولی وقتی ببر قدم روی یخ گذاشت، لیز خورد و محکم به خرگوش خورد و باهم به در جلوئی خونه خرگوش خوردند
بعد ببر زیر لب گفت:
-ببرها اسکی روی یخ رو دوست ندارند.
ببر و روو به اعماق جنگل صد جریبی رفتند و دنبال چیز دیگه ای که ببرها خوب می توانند انجام بدن گشتند. روو پیشنهاد کرد که:
-ببره بیا از یک درخت بریم بالا!
– ببرها از درخت بالا نمیرند. روش می پرند.
و به این ترتیب ببر و روو به بالای یک درخت بلند پریدند. راستش چیزی نبود از توی کتاب هم خارج بشوند. ناگهان ببره متوجه شد که چقدر از زمین دور شده اند. اون وحشت کرده بود. ولی روو فکر می کرد این بازی خیلی جالبی است. همینطور که از دم ببره آویزون بود به عقب و جلو تاب می خورد.
-آخ جووون!
-بس کن بچه بس س ک ک ن! جنکل را به لرزه درآوردی!
تو این صفحه پوه و پیگلت داشتند جاپاهای روی برف رو دنبال می کردند. پیگلت پرسید که دنبال چی می گردند. پوه جواب داد:
-تا بهش نرسیم نمیدونم.
درست همین موقع، پوه و پیگلت صدای
«آهای»
از دور شنیدند. پوه نمیدونست که این ببره است و تقاضای کمک داره.
-خدا کنه یک پلنگ درنده نباشه. آخه اونها اول صدا می کنند و بعد می پرند روت.
ولی پلنگی در کار نبود. ببر و روو بودند که بالای درخت بودند. پوه بالا رو نگاه کرد و گفت:
-حالت خوبه روو؟
– من خوبم ولی ببر گیر افتاده!
– تو و ببر چطوری رفتین اون بالا؟
– با خیز برداشتن رفتیم بالا
– خوب چرا با خیز نمی آین پائین؟
پوه با تمام کوچولوئيش عقلش خوب می رسید. و روو هم همینطور پرید پائین. ولی ببره آنقدر وحشت زده بود که نمیتونست اون فاصله را پائین بپره.
-می بینی آقا ببره، بالاخره این جست و خیزات کار دستت داد!
– تو دیگه کی هستی؟
– من قصه گو هستم!
-پس تو قصه ات من را از اینجا ببر پائین. اگه اینکارو بکنی قول میدم که دیگه خیز برندارم …
و به این ترتیب من کتاب رو کج کردم تا ببر از اون بالا سر بخوره بیاد پایین. اون سالم به زمین رسید.
ببره خوشحال بود که از اون درخت پایین اومده و دوباره به زمین رسیده.
-من آنقدر خوشحالم که میخوام خیز بردارم!
خرگوشه فوری اومد تو حرفش که:
– نه آقا ببره! تو قول دادی!
– یعنی میگی حتی یک خیز کوچولو موچولو هم نه؟
ببره خیلی ناراحت شد و راهش رو گرفت و رفت.
روو خودش را تو بغل مادرش چسباند و گفت:
-ماما من اون ببر جست و خیزی رو بیشتر دوست دارم!
و همه گفتند که ببر جست و خیزی رو بیشتر دوست دارند. بله حتی خرگوشه هم گفت. پس تصمیم گرفتند که بگذارند باز هم جست و خیز داشته باشه. ببر هم از شادی یک جست بلند زد.
بالاخره یک ببر بدون جست و خیز که اصلاً ببر نیست.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)