فندق شکن
مجموعه قصه
ترجمه: محمد رضا جعفری
چاپ اول – ۱۳۴۲
چاپ پنجم – ۱۳۵۴
مجموعه کتابهای طلائی: جلد 4
تهیه، تایپ ، تنظیم تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
فهرست قصه های این مجموعه (کلیک کنید)
فندق شکن
سالها پیش، مردی زندگی می کرد که نامش «داوکینز» بود. این مرد در ساختن اسباب بازی های قشنگ بسيار زبردست بود. او همیشه يك كلاه گیس پرپشت و پرچین روی سرش می گذاشت و يك چشمش را با تکه پارچه سیاهی می بست.
غروب يك روز عید، «داوکینز » قصر كوچك و ظریفی را که برای برادرزاده هایش ساخته بود به آنها عیدی داد. در گوشه و کنار این قصر كوچك و زیبا، عروسکهایی هم با لباس های زیبا نشسته بودند که عمو «داوکینز» با حوصله و دقت زیادی آنها را ساخته بود.
عمو «داوکینز» يك عروسك كوچك چوبی هم به برادرزاده هایش داد که لباس ارغوانی بر تن داشت و به آنها گفت: «بچه ها، این عروسك «فندق شکن» است، اگر فندقی در دهان بازش بیندازید و دامن کتش را بالا بزنید، عروسك فندق را برایتان می شکند! »
بچه ها، آنقدر از این عروسك خوششان آمد که « ماری » شب وقت خواب، عروسکش « کِلِر » را از روی تخت برداشت و فندق شکن را به جای آن گذاشت. اما ناگهان صدای جیغی شنید و ديد يك دسته موش که به وسیله پادشاهشان رهبری می شدند، توی اتاق آمدند. ماری به قدری ترسید که پس پس رفت و دستش به شیشه گنجه اسباب بازی خورد، شیشه شکست و آرنج دست ماری زخمی شد. در این وقت صدای خفه ای از توی گنجه گفت:
« اسلحه را بردارید و آماده شوید! »
ماري برگشت و «جودی» و «پانچ» و سربازهای اسباب بازی را دید که از روی خشم فریاد می کشیدند. در این وقت فندق شکن هم از تختخوابش بیرون پرید و شمشیر به دست گرفت و در حالی که دلاورانه می جنگید فریاد زد:
« ای پادشاه موشها، ای ترسو، اگر مردی به جنگ من بيا! »
هرچند عروسکهای سرباز ، تعدادشان از موشها کمتر بود اما دلیرانه می جنگیدند. ماری کفشش را در آورد و به سوی پادشاه موش ها انداخت. پادشاه موشها و لشکرش پا به فرار گذاشتند و ماری هم از حال رفت. او بایستی مدتی در بستر می خوابید چون زخمش خیلی سخت بود.
يك روز، عمو «داوکینز» به ديدن او آمد و گفت: «سلام، امروز می خواهم داستانی درباره شاهزاده خانم «پیم پرنل» و فندق نشکن برایت تعریف کنم، گوش کن:
روزی بود روزگاری بود، شاهزاده خانم کوچولو و قشنگی زندگی می کرد که اسمش « پیم پرنل » بود. چهره این شاهزاده خانم صورتی رنگ بود و چشمان آبی قشنگی داشت. وقتی که او به دنیا آمد پدرش از خوشحالی بنای رقص و پایکوبی را گذاشت، اما مادرش خیلی نگران شد. شش پرستار شب و روز مواظب شاهزاده خانم بودند، هر کدام از این پرستارها گربه ای در دامن خود داشتند و با كتك از خوابیدن گربه ها جلوگیری می کردند. نگاهداری گربه ها از برای آن بود که پیش از به دنیا آمدن «پیم پرنل»، پدرش جشن بزرگی در قصر گرفت و ملکه هم، چون خیلی كیك پنیردار دوست داشت، به آشپزخانه رفت و سرگرم تهیه كیك شد، كيك داشت آماده می شد که پادشاه به آشپزخانه آمد و مزه آن را چشید و از زنش تشکر کرد و او را بوسید و به اتاق مخصوص میهمانان برگشت. اما وقتی که خواست كيك را در اجاق بگذارد، ملکه موشها آمد و مقداری كیك از او خواست.
ملکه گفت:
«حتماً خیلی می خواهی، هرقدر میخواهی بخور!»
ملکه موشها كيك را چشید و آنگاه هفت پسر و برادرزاده ها و پسر خاله ها و همه دوستانش را صدا کرد، تا آنجا که سرانجام ملکه پادشاه ناگزیر شد آشپز و کمک آشپزها را صدا کند تا به او کمک کنند و موشها را فرار بدهند. پیشخدمتها هم با جارو به جان موشها افتادند.
ولی افسوسی، که آنها همه پنیرهای كیك را خورده بودند. ملکه بی آنکه متوجه این موضوع شود كيك را در اجاق گذاشت و امیدوار بود که چیز خوبی از کار در بیاید.
وقتی که میهمانها رسیدند، همه نشستند و غذاهایی را که آشپز مخصوص پخته بود، خوردند. وقتی که کیک پنیری را آوردند، پادشاه که خیلی شادمان به نظر می رسید، پس از خوردن يك لقمه آن اخمهایش توی هم رفت و فریادش بلند شد که چرا پنیری در کبك نیست! ملكه بیچاره که رنگش سخت پریده بود، داستان موشها را با ترس و لرز برای پادشاه تعریف کرد.
پادشاه دستور داد :
« بروید آقای « داوکینز» را بیاورید و بگویید چند تله بسازد تا قصر از شر این موش های موذی نجات پیدا کند! »
«آقای داوکینز» آمد و بی درنگ دست به کار شد و در کمتر ازيك شبانه روز، تمام پسرهای ملکه موشها و برادرزادهها و پسر عموهایش به اضافه هزارها موش دیگر را از بین برد. ملکه موشها هم که وضع را این طور دید ناگزیر شد از قصر فرار کند. اما پیش از آنکه از قصر بیرون برود به ملکه پادشاه گفت:
«به زودی برمی گردم و انتقام این کار را از بچه ات می گیرم!»
این بود که ملکه دستور داده بود، شش پرستار و شش گربه، شبانه روز مراقب دختر کوچکش باشند. اما يك شب که پرستارها و گربه ها خوابشان برده بود، ملکه موشها آرام آرام توی اتاق آمد و به سوی شاهزاده خانم کوچولو رفت و شروع کرد به جویدن بینی شاهزاده خانم. در همین وقت یکی از پرستارها بیدار شد و ناگهان جیغی کشید و از جایش پرید، اما دیگر خیلی دیر شده بود و نیمی از بینی شاهزاده کوچولو از بین رفته بود. وقتی این خبر را به پادشاه دادند، خیلی افسرده شد و آقای «داوکینز» را سرزنش کرد که چرا گذاشت ملکه موشها فرار کند، تا این مصیبت را به بار آورد.
«آقای داوکینز» به فکر چاره افتاد و با فالگیری مشورت کرد و فالگیر گفت که شاهزاده خانم باید فندق كراكاتوك (نشکن) بخورد و این فندق باید به وسیله مرد جوانی شکسته شود که هرگز ریشش را نتراشیده باشد.
آقای داوکینز» و فالگیر، به جست و جوی این فندق پرداختند. آنها همه جا را زیر پا گذاشتند اما از فندق نشکن نشانی به دست نیاوردند. سرانجام با ناامیدی و افسردگی راه قصر را در پیش گرفتند . آقای « داوکینز» در موقع بازگشت به فالگیر گفت:
«فکری به نظرم رسید! خوب است به ديدن برادرم که دارای فروشگاه بزرگیست برویم و با او مشورت کنیم؛ شاید او در این باره به ما کمک کند.»
فالگیر پذیرفت و پیش برادر «داوکینز» رفتند.
برادر «داوکینز» گفت:
« در این ناحیه فقط در مغازه من فندق نشکن پیدا می شود. علاوه بر این مرد جوانی در اختيار من است که هرگز ریشش را نتراشیده و فندق شکن نام دارد!».
فکرش را بکنید پس از شنیدن این حرف، فالگیر و آقای «داوکینز» چقدر خوشحال شدند، آنها داشتند از شادی و خوشی بال در می آوردند تا هر چه زودتر این خبر را به پادشاه بدهند.
فندق شکن در قصر فندقِ نشکن را شکست و شاهزاده خانم کوچولو آن را خورد و بینی اش به شکل اولش در آمد. شاهزاده خانم از شادی به جست و خیز پرداخت و همینکه آمد جلو، تا به نشانه سپاس گزاری گونه فندق شکن را ببوسد، موشی زیر پایش له شد. با له شدن موش، مرد جوان فندق شکن به ناگاه به شكل يك آدم چوبی در آمد و شاهزاده خانم رویش را از او برگرداند. مرد جوان سخت آزرده شد و با يك دنيا غم و اندوه از قصر بیرون رفت.
ماری وقتی که این قصه را از عمو «داوکینز» شنید، دلش به حال فندق شکن خیلی سوخت و گفت:
«اکنون که از غم او آگاه شدم بیشتر از پیش دوستش دارم ! »
فردای آن شب، فندق شکن به دیدن «ماری» آمد و گفت:
«می خواهم ترا به سرزمین عروسکها ببرم.»
ماری خوشحال شد و با او به آن سرزمین شگفت انگیز رفت. وقتی که به آنجا رسیدند دری باز شد و دوازده سرباز و نگهبان کوچولو بیرون آمدند که چهار زن جوان دنبالشان بودند و یکی از آنها «کِلِر» عروسك خود «ماری» بود. همه آنها فندق شکن را در آغوش گرفتند؛ چون او برادر آنها بود! فندق شکن در حالی که خوشحال و خندان بود گفت:
« این ماری است که زندگی مرا نجات داده و خیلی هم مهربان تر از شاهزاده خانم «پیم پرنل» است. »
ماری ناگهان از خواب پرید و مادرش را دید که کنار تختش ایستاده.
وقتی که داستان فندق شکن را برایش تعریف کرد، مادرش لبخند زد و گفت:
«چه خواب شیرینی دیده ای، امیدوارم همیشه خوابهای خوب ببینی! »
و بعد لبهای او را بوسید.
آقا خرگوشه و آقاگرگه
يك روز خرگوشی داشت از کنار تپه ای می گذشت که فریادهای پیاپی يك نفر را شنید که می گفت:
«كمك كنید، كمك کنید!»
خرگوش به دور و برش نگاهی کرد و چشمش به يك گرگ افتاد که سنگ بزرگی روی پشتش افتاده بود و نمی توانست بلند شود. گرگ تا او را دید ناله کنان گفت:
«خرگوش، این سنگ بزرگ را از پشت من بردار وگرنه می میرم !»
خرگوش با دلسوزی فراوان، هرچه زور داشت به کار برد تا توانست سنگ را از پشت گرگ بردارد اما گرگ همین که از زیر سنگ رها شد پرید و کمر خرگوش را به دهان گرفت، خرگوش فریاد زد:
«اگر مرا بخوری دیگر تا زنده ام به تو كمك نمی کنم!»
گرگ گفت:
«تو دیگر زنده نمی مانی. برای این که من اول ترا می کشم و بعد می خورم.»
خرگوش گفت:
« هیچ کس، جواب خوبی را با بدی نمی دهد، مگر آن که شرور و ستمکار باشد، این کار درستی نیست که تو مرا بخوری. تو این را از اردك بپرس. او خیلی چاق است و چیزهای زیادی می داند و به تو خواهد گفت که هیچ کس چنین کاری نمی کند!»
گرگ گفت:
«من از او می پرسم و اگر او آنطور که من می خواهم نگوید اورا هم میخورم!»
آنگاه گرگ و خرگوش راه افتادند و پیش اردك رفتند. همین که پیش اردك رسیدند، گرگ پیشدستی کرد و گفت:
«من خرگوش را موقعی که نزديك تپه نشسته بود گرفتم و می خواهم اورا بخورم. حالا بگو، عقیده تو چیست؟»
خرگوش برآشفت و میان حرف گرگ پرید و گفت:
«من این گرگ را از مرگ نجات دادم و سنگ بزرگی را از پشت او برداشتم، آیا این است سزاوار كمك و نوع دوستی؟ حالا بگو عقیده تو چیست؟»
اردك پرسید: «کدام سنگ؟»
خرگوش گفت: «همان سنگی که نزديك تپه است!»
اردک گفت: «باید آنرا ببينم . اگر آنرا نبینم چطور می توانم عقیده ام را بگویم.»
سپس گرگ و خرگوش و اردك به سوی سنگ رفتند تا آن را ببینند. اردک گفت:
«حالاسنگ را مثل اولش بگذارید تا ببینم چطوری بوده ! »
آنها سنگ را سر جایش گذاشتند. اردک گفت:
«نه، این آنطور که بود نیست! شما گفتید که سنگ روی پشت گرگ بود.»
گرگ دراز کشید و آنها سنگ را روی پشت او گذاشتند. گرگ در حالی که زیر سنگینی تخته سنگ به سختی حرف می زد، گفت:
«حالا دیدی که سنگ چطور روی من افتاده بود؟ خوب نظر تو چیست؟»
اردك و خرگوش نگاهی به یکدیگر کردند و خنده بلندی سردادند و گفتند:
«راستش نظر ما این است که ما به خانه می رویم و تو باید از يك نفر دیگر خواهش کنی که سنگ را از پشتت بردارد! این سزاوار کسی است که سزای خوبی را با بدی می دهد.»
ریش آبی
روزی روزگاری، مرد توانگری زندگی می کرد که همیشه غمگین بود. این مرد يك ریش آبی رنگ داشت. این ریش به قدری او را زشت کرده بود که هر دختری او را می دید پا به فرار می گذاشت. او با زنهای زیادی ازدواج کرده بود؛ اما این زنها، همه شان یکی پس از دیگری به طور اسرارآمیزی ناپدید شده بودند. مردم نمی دانستند بر سر آنها چه آمده است.
يك روز ریش آبی به دیدن یکی از همسایه های خود رفت و از دختر او خواستگاری کرد. دختر بعد از مدتی فکر و تردید پیشنهاد او را پذیرفت و جشن عروسی باشکوهی در خانه ریش آبی برپاشد. چند ماهی از عروسی آنها نگذشته بود که یک روز ریش آبی به زنش گفت:
«من برای مدتی به سفری دور و دراز می روم، آرزو می کنم که در نبودن من به تو خوش بگذرد، تو اجازه داری هرجا که دلت می خواهد بروی و حتی می توانی در همه اتاقها و کمدهای قصر را باز کنی اما یادت باشد که هیچوقت توی اتاق کوچکی که در ته راهرو است نروی.»
و سپس کلیدهای قصر را به همسرش داد.
عروس جوان گفت: «بسیار خوب! » و قول داد که آن چه را شوهرش گفته است اطاعت کند. اما وقتی که ریش آبی رفت، او چند نفر از دوستانش را به قصر دعوت کرد تا گنجهای قصرشان را به آنها نشان بدهد. آنها همه اتاقها و کمدهایی را که اشیای گرانبهایی داشت گشتند اما زن جوان فكرش متوجه اتاق كوچك و تاريك ته راهرو بود، و سرانجام بر آن شد هر طور شده به راز اتاق ته راهرو پی ببرد. از این رو از پله های تاريك راهرو که هیچگاه از آن رفت و آمد نمی شد، پا یین رفت و به پشت در اتاق اسرارآمیز رسید. از ترس می لرزید و به سختی نفس می زد، تردید داشت که در اتاق را باز کند یا نه!
سرانجام دل به دریا زد و کلید را توی سوراخ قفل کرد و چرخاند. در اتاق با صدای خشك و کشداری باز شد ودختر بینوا به دیدن داخل اتاق از وحشت نزدیک بود بمیرد.
همه چیزهایی که در آن اتاق بود خون آلود بود، زیرا ریش آبی بدجنس زنهای قبلیش را کشته بود و در آنجا پنهان کرده بود. زن جوان آنقدر ترسید که کلید از دستش افتاد و وقتی که کلید را برداشت دید خونی شده. خیلی کوشید آن را پاک کند اما فایده ای نداشت و لکه خون از روی کلید پاك نمی شد، زیرا این کلید سحرآمیز بود و هیچ صابونی نمی توانست لکه را از روی آن پاك كند، تنها دگرگونی ای که در آن پیدا شد این بود که لکه خون از سر کلید به ته آن رفت.
وقتی که ریش آبی از سفر برگشت خیلی زود پی برد که کلید اتاق تاريك نیست. از این رو از زنش کلید آن اتاق را خواست.
زن جوان با ترس و لرز گفت: « آنرا روی میزم در طبقه بالا گذاشته ام !» ریش آبی بی درنگ از او خواست که: «برود آن را بیاورد».
وقتی که زن کلید را آورد ریش آبی از لکه خونی که بر روی آن بود فهمید که زنش به اتاقی که اجازه نداشته رفته و آنجا را دیده است.
به زنش که از ترس می لرزید گفت:
«خیلی خوب، حالا که این طور شد تو هم به آن اتاق نزد زنان قبلی من خواهی رفت!»
زن به گریه افتاد و گفت:
«اجازه بده از خداوند برای گناهانم طلب بخشایشی کنم. »
ریش آبی گفت:
«فقط يك ربع به تو مهلت می دهم که هر کاری می خواهی بکنی!»
زن خوشحال شد و از اتاق بیرون رفت و به خواهرش که «آن» نام داشت و به دیدن او آمده بود، گفت:
«خواهر جان، بالا برو و ببین برادرانم پیدایشان نیست؟ اگر بودند به آنها علامت بده که به شتاب بیایند.»
«آن» حرف خواهرش را اطاعت کرد. زن جوان هم که جانش را در خطر می دید دنبال او رفت و خودش سرگرم تماشای صحرا شد؛ اما مرتب با دلهره و نگرانی از خواهرش می پرسید:
« خواهر جان ، آنها را نمی بینی؟ آنها را نمی بینی؟»
وخواهرش جواب می داد:
«من فقط نور آفتاب و سبزه زارها را می بینم.»
يك ربع تمام شد و ریش آبی با کارد بزرگی که در دست داشت چند بار زنش را صدا کرد و در حالی که کارد را تکان می داد فریاد زد که:
«فورا بیا پایین و گرنه خودم بالا می آیم! »
زنش جواب داد: «کمی صبرکن!» و از خواهرش پرسيد : « خواهر «آن» آیا کسی نمی آید؟» و خواهرش با ناامیدی جواب داد: « چیزی جز نور آفتاب و کشتزار نمی بینم. »
ریش آبی که دیگر حوصله اش سر رفته بود با خشم فریاد زد: «بیا پایین! »
زن بیچاره جواب داد : « دارم می آیم » و دوباره پرسید: «خواهر «آن»، خواهر «آن»، کسی نمی آید؟ »
خواهرش گفت:
«در يك گوش صحرا ابری از غبار می بینم.»
زن جوان پرسید:
«آیا ممکن است برادران ما باشند؟»
«آن» جواب داد:
«افسوس، خواهر عزیزم! يك گله گوسفند این گرد و خاك را هوا کرده اند.»
بازهم صدای خشمگین ریش آبی به گوش رسید که فریاد می زد:
«چرا معطلی؟ بیا پایین ! »
زن جوان التماس کنان گفت: «يك دقیقه صبر کن!» و دوباره از خواهرش پرسید :
«خواهر جان، برادرانم نمی آیند؟ ». «آن» فریادی از شادی كشید و به شتاب گفت:
«چرا، دو سوار به سوی ما می آیند؛ اما خیلی از ما دورند.»
و بعد همچنانکه چشم به صحرا دوخته بود دستهایش را به هم کوفت و باخوشحالی فراوان گفت:
«آه خدایا چه می بینم، آنها برادرهایمان هستند که دارند می آیند. » و بعد شروع کرد به علامت دادن.
این بار ریش آبی چنان فریاد کشید که تمام قصر لرزید، زن جوان با سر و وضع ژولیده ای از پله ها پایین آمد و فریاد زد: «مرا ببخش!»
ریش آبی گفت: «تو زیادی نفس کشیدی. باید بمیری!» این را گفت و موهای زن را در چنگ گرفت و کاردش را بالا برد…
ناگهان يك نفر خودرا محکم به در قصر زد. ریش آبی دست از کارش بر داشت. در از جا کنده شد و دو جوان شمشیر به دست به ریش آبی که می خواست فرار کند حمله کردند و پس از تلاش مختصری او را گرفتند. ریش آبی یکبار از دستشان در رفت و به جنگ پرداخت، اما این درگیری زیاد طول نکشید، سرانجام ریش آبی به زخم شمشیر یکی از برادرها کشته شد. زن مهربان ، از این درگیری وحشیانه، به قدری هراسان شد که نتوانست روی پا بایستد، افتاد و بیهوش شد، اما برادرها و خواهرش او را به هوش آوردند و به او گفتند که از این پس صاحب چه ثروت هنگفتی شده است. زن مهربان قسمتی از آن را به خواهرش و قسمت دیگر را به دو برادر خود داد، و پس از مدتی با مرد خوب و مهربانی عروسی کرد و در کنار او زندگی خوش و راحتی را گذراند، آن سان که خیلی زود رنجهای دوران زندگی با ریش آبی را از یاد برد.
ابونواس
سالها پیش پهلوان زورمندی بود که به او «ابو نواس» می گفتند. يك روز « ابو نواس » پیش پادشاه رفت و گفت:
« پادشاها، من کار می خواهم؛ به من کاری بده، چون می خواهم فقط برای تو کار کنم ! »
پادشاه گفت:
« بسیار خوب ! چون من به زودی به مسافرت می روم ترا نگهبان دروازه قصر خودم خواهم کرد. تو باید شب و روز از دروازه قصر مواظبت کنی! »
پادشاه به مسافرت رفت و «ابو نواس» به نگهبانی و مراقبت قصر سرگرم شد. اما شب که شد صدای ساز و آوازی شنید. فهمید که دوستانش به رقص و شادی سرگرمند. پیش خودش گفت:
«من هم می روم و در شادی آنها شرکت می کنم. »
آنوقت دروازه قصر پادشاه را از پاشنه کند و آن را روی کولش گذاشت و یکسره پیش دوستانش رفت. در همین وقت گروهی دزد که از اوایل شب در کمین بودند چون دیدند دروازه قصر از جا کنده شده و از نگهبان هم نشانی نیست، وارد قصر شدند و يك صندوق پر از طلا و جواهر بر داشتند و با خود بردند.
فردا سپیده سحر، « ابونواس » به قصر برگشت و دروازه را سر جایش گذاشته و خوشحال بود که از دروازه قصر نگهبانی می کند.
روز بعد، پادشاه از مسافرت برگشت و به سراغ صندوق جواهرها و پولها رفت، اما صندوق را سرجایش ندید. خشمگین شد و «ابو نواس» را صدا زد.
«ابو نواس» آمد و تعظیمی کرد و گفت:
«پادشاها، چه امريست تا اجرا کنم؟ »
پادشاه گفت:
«به تو گفته بودم مواظب قصر من باشی؛ ولی تو دقت نکردی. دزدان جعبه طلا و جواهرات مرا برده اند!»
«أبو نواس» به سادگی جواب داد:
«پادشاها شما به من نگفتید که مواظب قصر باشم!»
پادشاه گفت: پس به تو چه گفتم ؟!
ابونواس گفت:
«شما گفتید که مواظب دروازه قصر باشم و من هم شب و روز از آن مواظبت کردم!»
پادشاه از این حرف سخت بر آشفت و به سربازانش دستور داد:
« ابونواس را تا گردن توی خاك فرو کنید؛ به طوری که فقط سرش دیده شود!»
سربازان پادشاه يك گودال کندند و «ابو نواس» را در آن گذاشتند و گودال را آنقدر پر کردند که فقط سر «أبو نواس» از آن بیرون بود. در همین وقت مرد دارا و توانگری از آن نزدیکی می گذشت. این مرد خیلی پیر بود و پشتش خم شده بود. او «ابو نواس» را به آن حال دید و پرسید:
«چرا توی خاك رفته ای؟»
«ابونواس» جواب داد:
«پشت من خم شده بود. من نزد پادشاه رفتم و پرسیدم: (پادشاها، چطور می توانم پشتم را راست کنم؟) پادشاه گفت: « سربازان من ترا در خاك فرو می کنند، به طوری که فقط سرت دیده شود. تا روز بعد حتما پشتت راست خواهد شد! »
مرد پیر ثروتمند، از این حرف خیلی خوشحال شد و گفت:
«پشت من هم خمیده است. خدمتکاران من ترا از گودال بیرون می آورند و اگر پشت تو راست شده بود من به جای تو داخل گودال می شوم! »
«ابونواس» گفت:
«اگر من از این گودال بیرون آمدم و تو به جای من توی گودال رفتی، آیا به من پول می دهی؟»
مرد پیر ثروتمند با خوشحالی و شادمانی فریاد زد:
«البته که می دهم ، البته اگر پشتت صاف شده باشد آنوقت يك کیسه پر از طلا به تو می دهم.»
خدمتکاران پیرمرد، «ابونواس» را از زمین بیرون کشیدند و پیرمرد ثروتمند پشت او را دید و حرفش را باور کرد و يك كيسه طلا به «ابو نواس» داد. آنگاه به خدمتکارانش دستور داد او را به جای «ابو نواس» در گودال بگذارند.
فردای آن روز ، سربازان پادشاه آمدند تا «ابو نواس» را از گودال بیرون بیاورند؛ ولی به جای « ابو نواس » يك پیر مرد را دیدند که سرش بیرون از خاك است.
پادشاه سربازانش را به جست و جوی « ابو نواس » فرستاد تا هر طور شده اورا پیدا کنند و آنها هم «ابو نواس» را پیدا کردند و به قصر پادشاه بردند.
پادشاه گفت:
«ابو نواس، تو آدم خیلی حرف نشنوی هستی! به تو امر می کنم از اینجا بروی تا دیگر روی ترا نبینم، اگر یکبار دیگر رویت را ببینم ترا می کشم.»
«ابو نواس» بینوا را با خاطری آزرده و افکاری پریشان از قصر پادشاه بیرون کردند.
چند روز بعد پادشاه سوار بر اسب در شهر گردش می کرد. همه مردم ایستاده بودند و او را تماشا می کردند و فریاد می زدند: «زنده باد پادشاه.» اما مردی پشتش را به پادشاه کرده بود و چیزی نمی گفت.
پادشاه به سربازانش گفت: «این مرد را نزد من بیاورید» و آنها آن مرد را نزد پادشاه آوردند، آن مرد «ابو نواس» بود. پادشاه با خشم پرسید: « چرا پشتت به من بود؟»
« أبو نواس » با خونسردی جواب داد:
« پادشاها، شما گفتید که دیگر هیچوقت نمی خواهید رویم را ببینید؛ از این رو بود که من پشتم را به شما کردم و ایستادم!»
پادشاه گفت:
«مقصودم این بود که از من دور شوی. از این پس دیگر نباید پایت را روی خاك این سرزمین بگذاری!»
چند روز بعد باز پادشاه در شهر سرگرم گردش بود که ناگهان چشمش به «ابونواس» افتاد، صورتش از خشم قرمز شد و فریاد زد:
«عجب بازهم «ابو نواس» اینجا است! من که به او گفته بودم از اینجا برود و دیگر هیچ وقت پایش را به خاک این کشور نگذارد ! او را نزد من بیاورید.»
«ابو نواس» را آوردند و پادشاه نگاهی به سرتا پای او کرد و گفت:
«مگر به تو نگفته بودم که از این سرزمین بروی و هیچوقت بر نگردی؟ حالا سزایت این است که فرمان بدهم سرته را از تن جداکنند! »
ابونواس جواب داد:
« پادشاها، شما گفتید که هرگز دیگر پایم را روی خاك این کشور نگذارم. برای همین من به سرزمین دیگری رفتم وخاك آنجا را در کفشم ریختم و حالا روی خاك يك كشور دیگر راه می روم نه روی خاک این سرزمین!»
پادشاه وقتی که این حرف را شنيد از حاضر جوابی و زیر کی « ابو نواس » خنده اش گرفت و او را بخشید و « ابو نواس » دوباره نگهبان دروازه قصر پادشاه شد !
اردك و خرگوش
در يك جنگل سرسبز و پردرخت، خرگوش و اردکی در همسایگی یکدیگر زندگی می کردند که دوست هم بودند. روزی ، خرگوش به خانه اردك رفت و به او گفت:« بیا و برای من کاری کن و مزد خوبی بگیر. ».
اردك جواب داد:« بسیار خوب می آیم.».
از فردای آن روز، اردك شروع کرد برای خرگوش به کار کردن.
يك روز که اردک بی پول شده بود، پیش خرگوش رفت و گفت:
« خرگوش عزیز، من می خواهم چیز بخرم، خواهش می کنم قدری پول به من بده!»
خرگوش روی ترش کرد و گفت:
«وضع کارمان بد است. من حالا هیچ پولی ندارم به تو بدهم !»
اردك با آن که می دانست خرگوش پول دارد اما نمی خواهد به او بدهد، ساکت ماند و چیزی نگفت. شب وقتی که به رختخواب رفت تا صبح خوابش نبرد، همه اش در این فکر بود که چطور از خرگوش پول بگیرد.
اردك، چند روزی برای خرگوش کار کرد و دیگر سخنی از پول به میان نیاورد، تا آن که يك روز همین طور که کار می کرد فکری به خاطرش رسید و رفت پیش خرگوش و گفت:
« من دیگر پولی نمی خواهم؛ چون يك گودال بزرگ پر از طلا نزديك رودخانه پیدا کرده ام حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی! این طلاها بیشتر از آن است که به تنهایی بتوانم ببرم. آیا به من کمک می کنی تا آنها را ببریم؟»
خرگوش گفت:
« بله، با کمال میل به تو كمك خواهم کرد!» آنگاه هردو باهم از میان کوره راهی که به سوی رودخانه می رفت به راه افتادند. وقتی که به آنجا رسيدند. اردك گفت:
«طلاها آنسوی رودخانه است.»
خرگوش پرسید:
«من چطور می توانم از روی آب بگذرم؟»
اردک گفت:
«روی پشت من بنشین، من تو را می برم.»
آنوقت خرگوش روی پشت اردك نشست و اردك به آب زد. وقتی که از کنار رودخانه دور شدند، اردک گفت: «من می خواهم زیر آبی بروم.»
خرگوش وحشتزده گفت:
«نه، نه، این کار را نکن چون من غرق می شوم.»
اردك جواب داد:
«غرق شو، سزای تو همین است، چون تو پول مرا خورده ای.»
خرگوش به گریه و التماس افتاد و گفت:
«اگر این کار را بکنی دیگر کسی نیست که پول ترا بدهد.»
با شنیدن این حرف اردك خندید و گفت:
«پول دادن تو به درد خودت می خورد؛ این جور پول دادن از دست همه بر می آید. اگر همین حالا نگویی که پولها را چه کار کرده ای جانت را از دست می دهی. »
خرگوش چون دید که اردك به راستی قصد غرق کردن او را دارد، ناگزیر گفت:
«پول را در خانه ام، زیر خاک پنهان کرده ام. مرا به خانه ام ببر تا آن را به تو بدهم.»
اردک گفت:
«این شد کار حسابی. از همین جا برمی گردیم و به خانه تو می رویم و حساب مرا می دهی.»
آنها، به خانه خرگوش برگشتند و اردک پول خودش را از خرگوش گرفت و این پیشامد به خرگوش یاد داد که همیشه با دوستان و همکاران خود یکدل و یکرنگ باشد.
«پایان»
متن قدیمی کتاب «فندق شکن» از مجموعه کتابهای طلائی، توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی متن PDF قدیمی آن ، استخراج، تایپ و تنظیم شده است.
شما هم به تایپ و احیای کتاب های قدیمی علاقمند هستید؟ به ما بپیوندید!
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)