فسانهی
موش، پرنده و سگ
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزگاری، یک موش کوچک، یک پرنده کوچک و یک سگ پاکوتاه باهم زندگی میکردند. آنها زمانی طولانی، با صلح و صفا در کنار هم روزگار میگذراندند. وظیفه پرنده این بود که هر روز از جنگل هیزم بیاورد، موش از چاه آب بکشد، آتش روشن کند و سفره پهن کند، آشپزی هم به عهده سگ بود.
وقتی آسوده زندگی میکنیم، همیشه به دنبال چیزی تازه میگردیم. دست بر قضا روزی از روزها پرنده کوچک در جنگل به پرنده دیگری برخورد و با او از خوشی و آرامشی که در منزل و در کنار دوستانش داشت سخن گفت. او با سرزنش گفت:
– چقدر ساده لوح هستی که این طور کار میکنی و آن دو دوستت با خیال راحت میگردند و خوش میگذرانند! وقتی موش آب را کشید و آتش را روشن کرد میرود پی استراحت خودش تا اینکه وقت سفره پهن کردن شود. سگ هم کنار اجاق مینشیند و فقط مواظب است که غذا خوب بپزد. وقتی هم که آماده شد چهار برابر دیگران سوپ و سبزی میخورد و سرحال و قبراق میشود.
پرنده کوچک که بعد از شنیدن این حرفها خیلی ناراحت بود به خانه برگشت. او هیزم را در گوشه ای گذاشت، کنار میز نشست و آن قدر خورد و چینه دانش را پر کرد که همان جا خوابش برد. پرنده تا صبح روز بعد با خیال راحت خوابید؛ او فکر میکرد زندگی توأم با خوشبختی همین است.
روز بعد پرنده از رفتن به جنگل و آوردن هیزم خودداری کرد و گفت که پیشتر هم از روی نادانی بوده که بیش از اندازه جان میکنده و حالا مایل است در زندگی خود تغییری به وجود بیاورد و راه تازهای انتخاب کند. بعد از آن، هرچند موش و سگ دلخور بودند، پرنده مثل یک ارباب، دست به سیاه و سفید نمیزد و به روش خود زندگی میکرد.
او پیشنهاد کرد که وظایف را با قرعه کشی معلوم کنند. وقتی قرعه کشیدند، هیزم آوردن به سگ، آشپزی به موش و آب کشیدن از چاه به پرنده افتاد.
خوب، نتیجه چه شد؟ سگ به جنگل رفت تا هیزم بیاورد، پرنده آتش درست کرد و موش تابه را روی اجاق گذاشت، کنار آن نشست و مراقب آن بود تا سگ که رفته بود برای روز بعد هیزم بیاورد برگردد. برگشتن سگ خیلی طول کشید و پرنده که میخواست در هوای آزاد تنفس کند، به دنبال او رفت. سر راه به سگ بزرگی برخورد و آن سگ به پرنده گفت که سگ کوچک را دیده و چون طعمه خوبی بوده، زود او را بلعیده است.
پرنده به رفتار ظالمانه او پرخاش کرد و او را راهزنی خونخوار نامید، ولی چه فایده داشت؛ کار از کار گذشته بود.
سگ بزرگ گفت:
– سگ کوچک مدارکی قلابی داشت و باید بسختی مجازات میشد.
پرنده کوچک که هیزم را حمل میکرد، غمگین و افسرده به خانه برگشت و آنچه را دیده و شنیده بود برای موشی تعریف کرد. او هم بسیار ناراحت شد، ولی هر دو خیلی زود به این نتیجه رسیدند که بهترین کار برای آنها ماندن در کنار هم است.
از آن پس پرنده قبول کرد که سفره پهن کنید و موش هم آشپزی کند و سبزی را آن طور که از سگ یاد گرفته بود در ماهیتابه بریزد. موش داشت آشپزی میکرد که در اجاق افتاد و ناگهان در میان شعلههای آتش سوخت.
وقتی پرنده به امید خوردن غذا به خانه برگشت، دید نه از آشپز خبری هست و نه از گرمای اجاق، آتش اجاق دیگر تقریباً خاموش شده بود، پرنده هراسان هیزمها را به این طرف و آن طرف پرت میکرد و موش را صدا
میزد. همه جا را به دنبال آشپز گشت ولی از او خبری نبود.
در همین موقع جرقه ای روی هیزمها افتاد، آنها را شعله ور کرد و نزدیک بود تمام خانه بسوزد. پرنده با عجله رفت سوی چاه تا آب بیاورد. سطل را داخل چاه انداخت ولی چون سطل سنگین بود، زورش نرسید و خودش در چاه افتاد و غرق شد.
همه این ماجراها به این علت اتفاق افتاد که پرنده کوچک به حرف پرنده حسودی گوش داده بود که به زندگی کوچک خانوادگی آنان حسادت میکرد. پس از شنیدن حرف آن پرنده بود که پرنده کوچک ما چون دیگر از وضع خود احساس رضایت نمیکرد، تصمیم گرفت راه و روش زندگیاش را عوض کند؛ و با این کار هم خودش را به کشتن داد و هم دوستانش را.