افسانهی شاهزاده شجاع
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، شاهزاده ای بود که سری نترس و روحیه ای چنان ماجراجو داشت که آرامش خانه پادشاه با آن سازگار نبود. او با خود فکر کرد بهتر است قصر سلطنتی را رها کند و به دنبال ماجراهای تازه برود. بعد از این تصمیم با پدر و مادرش خداحافظی کرد و سفری را به دوردستها آغاز نمود، هیچ برایش مهم نبود راهی را که میرود از کجا سر در آورد.
شاهزاده رفت و رفت با دیگر رمقی برایش نماند. او برای استراحت جلو خانه ای نشست که بعد معلوم شد خانه غولهاست. شاهزاده دلش نمیخواست به خواب برود، برای همین با چشمهایی نیمه باز دور و برش را میپایید. غولها چوگان بزرگی به اندازه قد یک انسان و گوی بزرگ و حجیمی برای بازی داشتند که وسط حیاط بود.
شاهزاده چند دقیقه ای به آنها نگاه کرد، بعد میلش کشید با آنها بازی کند. او چوگان را برداشت و با آن با تمام قوا به گوی حجیم و سنگین زد و آن را به حرکت در آورد. شاهزاده از اینکه توانسته بود گوی را حرکت دهد شادمان شد و از خوشحالی سر و صدای زیادی به راه انداخت. غولها از پنجره ترک کشیدند و به حیاط نگاه کردند تا ببینند چه خبر است.
همینکه دیدند یک آدم کوچولو، به همان قد و قواره آدم کوچولوهای دیگر، دارد با چوگان آنها بازی میکند تعجب کردند و فریاد زدند:
– آهای، کرم کوچولو خیال میکنی آن قدر قدرت داری که با چوگان بازی کنی و حتی گوی سنگین ما را تکان بدهی؟
شاهزاده سرش را به طرف پنجره گرداند، به غولها نگاهی کرد و گفت:
– شما دست و پا چلفتیها، فکر میکنید غیر از خودتان موجود قدرتمند دیگری وجود ندارد؟ چشمهایتان را باز کنید و ببینید چقدر راحت میتوانم گوی و چوگان را جابه جا کنم.
غولها از اتاق بیرون آمدند و با تعجب دیدند که شاهزاده چقدر در بازی با گوی و چوگان ورزیده است. پس از تماشای بازی او یکی از غولها گفت:
– خوب، آدم کوچولو، تو که این قدر زبر و زرنگی، میتوانی بروی سیب طلایی را از درخت جادو شده بچینی و برای من بیاوری؟
جوان پرسید:
– سیب طلایی را برای چه میخواهی؟
غول جواب داد:
– برای خودم نمیخواهم، برای نامزدم میخواهم. او خیلی دلش میخواهد یک سیب طلایی داشته باشد. من همه جای عالم را گشتم ولی آن را پیدا نکردم.
شاهزاده گفت:
– من میتوانم سیب طلایی را به چنگ بیاورم. هر قدر هم سخت باشد، دوست دارم که موانع را از سر راهم بردارم.
غول گفت:
– به چنگ آوردن سیب طلایی به این آسانیها هم که فکر میکنی نیست. شنیدهام درخت سیب طلایی در باغی است که دور تا دور آن را نرده آهنی کشیدهاند. بیرون نردهها، حیواناتی درنده تمام وقت مواظب هستند که تنابنده ای وارد باغ نشود.
شاهزاده گفت:
– ولی آنها به من اجازه خواهند داد.
غول گفت:
– حتی اگر اجازه بدهند، باز هم گرفتاریهایت تمام نمیشود. تازه وقتی وارد باغ شدی باید میان تعداد زیادی درخت بگردی و درخت سیب طلایی را پیدا کنی. باز هم مشکلات تمام نمیشود چون روی درخت سیب طلایی حلقه ای است که باید دستت را از وسط آن رد کنی تا بتوانی سیب طلایی را بچینی. اگر غیر از این، راه دیگری انتخاب کنی، موفق نمیشوی.
شاهزاده گفت:
– به هر حال من موفق میشوم.
او با غولها خداحافظی کرد و به راه افتاد. از کوهها و درهها، و از دشتها و جنگلها گذشت تا سرانجام به آن باغ شگفت انگیز رسید. جانوران وحشی اینجا و آنجا کز کرده و به خواب رفته بودند و شاهزاده باید از میان آنها عبور میکرد. او این کار را بسیار با احتیاط انجام داد و حیوانات که همچنان در خواب بودند متوجه عبور او نشدند. بعد، از نردهها بالا رفت و بی آنکه کسی مزاحم او شود وارد باغ شد.
درخت جادو شده درست وسط باغ بود و سیب طلایی بر روی یکی از شاخههای آن میدرخشید. از تنه درخت بالا رفت، دستش را از داخل حلقه ای که آویزان بود گذراند تا بتواند سیب طلایی را بچیند و بالاخره هم بدون هیچ زحمتی آن را چید، اما وقتی دستش را پایین میآورد، حس کرد که حلقه تنگ میشود. حلقه بازوی او را محکم در خود فشرد و یکباره شاهزاده احساس کرد قدرت تازهای وارد رگهای او شده است.
در حالی که سیب در دستش و حلقه در بازویش بود از درخت پایین آمد. این بار با قدرت تازه ای که در خود حس میکرد، ضرورتی ندید که از بالای نردهها بیرون برود. برای برگشتن، راهی را که به طرف در بزرگ میرفت در پیش گرفت. در بزرگ باغ با یک تکان ساد؛ او باز شد.
وقتی از در بیرون میرفت شیری که منتظرش بود، به طرف او جهید؛ البته نه از روی خشم و درندگی، بلکه با نرم خویی. بعد هم مانند سگی که به دنبال اربابش میرود، پشت سر شاهزاده به راه افتاد. شاهزاده با نهایت سرعت نزد غول برگشت و سیب موعود را به او داد و گفت:
– دیدی که سیب را بدون دردسر برایت آوردم!
غول از اینکه آرزوی دیرینهاش برآورده شده بود خوشحال بود، و شتابان نزد نامزدش رفت و بالاخره سیب را به او داد. اما نامزد غول که هم زیبا و هم باهوش بود، متوجه شد حلقه روی بازوی غول نیست. او که میدانست هرکس سیب را بچیند حلقه آن روی بازویش میماند، به دیو گفت:
– تا زمانی که حلقه روی بازویت را به من نشان ندهی، باور نمیکنم این همان سیبی باشد که در انتظارش بودم.
غول گفت:
– باید به خانه برگردم تا آن را برایت بیاورم.
او پیش خود فکر کرد: «کار آسانی است؛ به زور هم شده حلقه را از چنگ این آدم کوچولو در میآورم؛ چه دلش بخواهد چه نخواهد.» ولی شاهزاده از دادن حلقه امتناع کرد.
غول به شاهزاده گفت:
– سیب هرجا هست حلقه هم باید با آن باشد. اگر خودت آن را به من ندهی، به زور از تو میگیرم.
دعوایی مفصل بین غول و شاهزاده درگرفت ولی غول نتوانست بر او غلبه کند، چون شاهزاده از قدرت جادویی آن حلقه بهره مند بود.
غول که دید زورش نمیرسد، به حقه متوسل شد و گفت:
– موضوع این است که در اثر این درگیری گرممان شده و عرق کردهایم. بهتر است برویم توی رودخانه تنی به آب بزنیم، وقتی خنک شدیم دوباره به مبارزه ادامه میدهیم.
شاهزاده بی آنکه فکر کند کاسه ای زیر نیم کاسه است، پیشنهاد را پذیرفت و به طور موقت ترک مخاصمه کرد. او همراه غول به طرف رودخانه رفت، لباسش را در آورد، حلقه را نیز از بازوی خود بیرون آورد و داخل آب پرید. غول در یک چشم به هم زدن حلقه شاهزاده را برداشت و بسرعت از آنجا گریخت. ولی شیر، بی آنکه دیده شود، از مخفیگاه خود اوضاع را زیر نظر داشت و در یک جهش برق آسا غول را به چنگ آورد، حلقه را از او ربود و به ارباب خود پس داد.
غول که وضعیت را این گونه دید، پشت یک درخت بلوط پنهان شد و وقتی شاهزاده سرگرم پوشیدن لباسش بود، از پشت چنان ضربه محکمی به او زد که وی را از دو چشم نابینا کرد.
طفلک شاهزاده نابینا کاملاً درمانده بود و نمیدانست چه کار کند. غول به او نزدیک شد و در حالی که وانمود میکرد میخواهد او را به طرف خانه راهنمایی کند، شاهزاده را به طرف لبه صخرهای بلند برد، تنهایش گذاشت و خود برگشت.
غول حساب کرده بود: «اگر شاهزاده فقط در قدم به سمت جلو بردارد با سر به پایین صخره سقوط میکند و کارش تمام میشود؛ آن وقت من با خیال راحت میروم و حلقه را تصاحب میکنم.»
ولی شیر وفادار دوباره به سراغ شاهزاده رفت، لباسش را گرفت و او را آرام آرام از لبه صخره کنار کشید.
وقتی غول برگشت که جسد بی روح شاهزاده را ببیند، متوجه شد تمام ترفندهای او نقش بر آب شده است.
غول با خود گفت: «یعنی یک آدم نیم وجبی بر من غول غلبه کند؟» او که سخت خشمگین بود پرید و شاهزاده را به چنگ گرفت و او را به سمت پرتگاه دیگری برد. شیر هم که از قصد شوم او خبر داشت این بار نیز شاهزاده را از خطر مرگ نجات داد.
غول و شاهزاده نابینا به پرتگاه نزدیک شدند. غول شاهزاده را درست لبه پرتگاه گذاشته بود و قصد داشت برگردد که شیر با یک جهش او را به پایین صخره پرت کرد. غول با سقوط از این ارتفاع از بین رفت.
شیر وفادار اربابش را از لبه پرتگاه به طرف درختی برد که در پای آن نهری با آب زلال جاری بود. شاهزاده زیر درخت نشست و شیر که کنار او لمیده بود با چنگالهایش به سطح آب کوبید و قطرههای آب زلال به سر و صورت شاهزاده پاشید. همینکه چند قطره آب به چشمهای او خورد اندکی از بینایی خود را بازیافت. در همین موقع، پرنده ای که در نزدیکی آنها پرواز میکرد، به شاخه درختی خورد و داخل نهر افتاد. انگار چشمهای پرنده هم کم نور شده بود، ولی پس از اینکه آب به سر و روی او خورد، مثل اینکه بینایی خود را باز یافته باشد، توانست براحتی پرواز کند و به بالای یکی از شاخههای درخت بپرد. شاهزاده که شاهد این اتفاق بود، وارد نهر شد و سر و صورت خود را با آب آن شست. وقتی بیرون آمد بینایی خود را کاملاً بازیافته بود و چشمانش مثل گذشته شفاف شده بود و برق میزد.
او از رحم و عطوفت پروردگار سپاسگزاری کرد و به سیر و سفر خود ادامه داد. با شیر وفادارش از دل جنگل گذشت و پس از مدتی به قصری جادویی رسید.
جلو در ورودی قصر دختری زیبا نشسته بود که صورتی سیاه داشت.
او به شاهزاده گفت:
– کاش میتوانستی مرا از شر پیرزن جادوگر خلاص کنی.
شاهزاده پرسید:
– چطور میتوانم تو را نجات بدهم؟
دختر گفت:
– کار دشواری است. باید سه شب در سالن بزرگ قصر جادویی بمانی. نباید بترسی. اگر در برابر آنچه اتفاق میافتد محکم و استوار باشی، صدایت در نیاید و نشان دهی که در مقابل ناراحتیها خونسرد هستی، آن وقت من نجات پیدا میکنم. در عین حال اطمینان داشته باش که هیچ کس نمیتواند به تو صدمه جانی بزند.
شاهزاده گفت:
– من از کسی واهمه ای ندارم و آمادهام کارم را شروع کنم.
بعد شاداب و با روحیه ای خوب وارد قصر شد. هوا که داشت تاریک میشد به طرف سالن بزرگ رفت، نشست و منتظر ماند. نیمههای شب سر و صدای هولناکی شنیده شد و جنهایی از هر سوی سالن وارد شدند. اول شاهزاده را ندیدند و وسط سالن آتشی افروختند و شروع کردند به ورق بازی و قاب بازی.
مدتی که بازی کردند، یکی از بازندههای بازی فریاد زد:
– مطمئن هستم یک نفر توی سالن است که از ما نیست. اگر بلایی سرش بیاید تقصیر خودش است.
یکی دیگر از جنها فریاد کشید:
– همان جا پشت بخاری بایست، میخواهم خدمتت برسم.
در این لحظه سر و صداها بیش از اندازه زیاد شده بود، طوری که اگر کسی میخواست با دیگری حرف بزند باید فریاد میکشید. شاهزاده که ساکت و آرام بود، ترسی به دلش راه نداد. دست آخر جنها که تعدادشان هم زیاد بود، به سر و کول شاهزاده پریدند. آنها او را به وسط سالن کشیدند، به او مشت زدند، نیشگونش گرفتند و آزارش دادند، ولی شاهزاده خشم و ناراحتی خود را فرو خورد و صدایش درنیامد.
سپیده که زد جنها همه ناپدید شدند. شاهزاده همچنان ساکت و بی حرکت افتاده و تمام تنش کوفته و بی رمق بود. وقتی آفتاب طلوع کرد، زن سیاه چهره وارد سالن شد. او ظرفی پر از آب شفابخش در دست داشت و با آن زخمها و تاولهای شاهزاده را شست. وقتی کار شستشو تمام شد دردهای جسمی شاهزاده و تمام زخمهایش شفا یافت و احساس قدرت و وتی تازه به او دست داد.
زن به او گفت:
– خوشبختانه تو یک شب را با قدرت و مقاومت پشت سر گذاشته ای، ولی دو شب دیگر باقی مانده است.
وقتی زن میرفت، شاهزاده متوجه شد که پاهای زن سفید شده است. شب بعد جنها دوباره آمدند و با سر و صدا و خشونت بازیهای خود را از سر گرفتند. بعد هم شاهزاده را این بار شدیدتر و خشونت بار تر از شب قبل آزار دادند طوری که تمام بدن او زخمی شد، ولی شاهزاده همه ناراحتیها را تحمل کرد. نزدیک صبح وقتی آنها رفتند، همان زن آمد و با آن آب شفابخش او را درمان کرد.
وقتی زن بر میگشت، شاهزاده دید که بازوها و گردن او هم سفید شده و فقط صورتش همچنان سیاه مانده است. شاهزاده بر آن شد تا سومین شب را نیز که بدترین شب بود، در قصر بماند.
جنها وقتی او را دیدند با قیل و قال گفتند:
– باز هم که اینجا آفتابی شده ای، این بار چنان پدری از تو دربیاوریم که دیگر نتوانی جان سالم به در ببری.
آنها شاهزاده را به باد کتک گرفتند، با مشت و لگد او را زدند و از یک طرف به طرف دیگر پرت کردند و دست و پایش را طوری که انگار میخواستند تکه تکهاش کنند، هر کدام به طرفی کشیدند ولی او همه این اذیت و آزارها را تحمل کرد و صدایش درنیامد.
بالاخره سپیده سرزد و جنها ناپدید شدند و بدن زخمی و بی رمق او را وسط سالن رها کردند. شاهزاد. آن قدر بی حال بود که وقتی آن زن آمد حتی نتوانست چشمهای خود را باز کند، اما وقتی زن آب شفابخش را به سر و صورت و زخمهای بدن او پاشید، درست مثل آدمی که تازه از خواب بیدار شده باشد، قدرت و شادابی خود را باز یافت. وقتی چشمانش را کاملاً باز کرد، دید که چهره زن به سفیدی برف و زیباییاش خیره کننده است.
زن به شاهزاده گفت:
– بلند شو و شمشیرت را سه بار روی پلکان قصر به نوسان در بیاور. آن وقت طلسم قصر میشکند.
وقتی طلسم شکست، شاهزاده متوجه شد که آن دختر زیبا فرزند پادشاه و صاحب آن قصر باشکوه بوده.
خدمتکاران آمدند و اطلاع دادند که میز صبحانه آماده است. آنگاه شاهزاده و شاهزاده خانم وارد همان سالن بزرگی شدند که در آن شاهزاده آن همه درد و رنج کشیده بود. بعد هر دو با خوشی و خوشدلی سرگرم خوردن صبحانه شدند و همان شب هم باهم ازدواج کردند.
عالیییی بود با تمام قصه های که خواندم فرق داشت سپاس فروان