فرشتهای در پارک
یک داستان انگیزشی
دوستان ما فرشتههایی هستند که وقتی بالهایمان پرواز را از یاد میبرند، ما را از زمین بلند میکنند.
دخترکی پابرهنه و کثیف روی سکویی در پارک نشسته بود و آدمهایی را که ازآنجا میگذشتند نگاه میکرد. او سعی نمیکرد حرفی بزند. حتی یک کلمه هم نگفت. افراد بسیاری ازآنجا عبور میکردند اما هیچکس نایستاد. حتی یک نفر!
روز بعد هم درست همین اتفاق افتاد. تصمیم گرفتم به پارک بروم. کنجکاو بودم بدانم که دخترک هنوز هم آنجاست یا نه؟
درست همانجای دیروزی روی یک بلندی نشسته و نگاهش بسیار غمگین بود. آن روز میخواستم پیش او بروم. خب، همه میدانند که پارکی پر از افراد غریبه محل بازی بچههای کم سن و سال نیست.
همانطور که به طرفش میرفتم، متوجه شدم که پشت لباسش شکل عادی ندارد. حدس زدم شاید به همین علت است که مردم بیاعتنا از کنارش رد میشوند، بیآنکه سعی کنند کمکش کنند. نزدیکتر که رفتم دخترک نگاهش را کمی به پایین دوخت تا از نگاه خیره و مشتاق من دوری کند.
آنوقت برآمدگی پشتش را بهتر دیدم. حالتی گوژمانند و غیرطبیعی داشت. لبخند زدم تا بداند جای هیچ نگرانی نیست. من آنجا بودم تا کمکش کنم و با او حرف بزنم.
کنارش نشستم و تنها با یک سلام سر صحبت را باز کردم. دخترک یکه خورد و پسازآنکه مدتی طولانی به چشمانم خیره شد، بریدهبریده سلامم را پاسخ داد. لبخند زدم. متقابلاً او هم خجولانه لبخند زد. آنقدر با یکدیگر حرف زدیم تا هوا تاریک شد و دیگر کسی در پارک باقی نماند. همه رفته بودند و تنها ما دو نفر مانده بودیم. یکبار از او پرسیدم که چرا آنهمه غمگین است؟ نگاهم کرد و با چهره محزونش گفت: «چون مثل بقیه نیستم.»
بلافاصله گفتم: «خب، همینطور هم هست» و خندیدم. دخترک که بیشتر از قبل ناراحت شده بود، گفت: «میدانم.»
گفتم: «خانم کوچولو، تو من را به یاد فرشتهها میاندازی.»
دخترک بلند شد و گفت: «راست میگویید؟»
– «بله، تو فرشته نگهبان کوچولویی هستی که آمدهای مراقب آدمهایی باشی که ازاینجا عبور میکنند.»
با تکان دادن سر، حرفم را تأیید کرد و لبخندی زد. بعد هم بالهایش را باز کرد و درحالیکه چشمانش میدرخشیدند گفت:
– «بله، خب، من فرشتهام.»
زبانم بند آمد. مطمئن بودم که خواب میبینم فرشته گفت: «حالا که تو به فکر کس دیگری غیر از خودت بودی، پس مأموریت من هم تمام میشود.»
از جا بلند شدم و گفتم: «صبر کن ببینم، پس چرا کسی نایستاد تا به یک فرشته کمک کند؟»
نگاهم کرد و لبخند زد: «چون تو تنها کسی بودی که توانستی من را ببینی و قلباً باور کنی.»
بعد فرشته ازآنجا رفت و اینگونه زندگی من به طرز شگفتانگیزی زیرورو شد.
هر زمان فکر کردید تنها ماندهاید، به خاطر داشته باشید همیشه فرشته نگهبانی هست که از شما مراقبت کند.
اگر در زندگیتانکسی هست که کوچکترین اهمیتی برای او قائل نیستید، این داستان را برایش بفرستید. مطمئن باشید که او دوباره آن را با یادداشتی به شما برمیگرداند تا بدانید از اینکه به او اهمیت دادهاید، چقدر شادمان شده است.
همچنان که داستان میگوید، ما همگی به کسی نیازمندیم، هر یک از دوستانتان در جای خود فرشته هستند.