فردیناند، گاو آرام
فردیناند یک گاو خیلی غیرطبیعی بود. در واقع اصلاً شبیه به سایر گاوها نبود. گرچه اون خیلی قوی بود و شاخهای محکمی داشت ولی هیچوقت عصبانی نمیشد. اون از خشمگین شدن و دعوا کردن بدش میومد. تنها چیزی رو که دوست داشت این بود که توی چمن زارها قدم بزنه وگل های زیبا رو بو کنه.
خلاصه، گاو خیلی باوقاری بود و زندگی آروم رو دوست میداشت.
یک روز چندتا مرد خشن اومدند و فردیناند رو گرفتند، دست و پایش رو بستند و اونو بردند. مردها فردیناند رو به یک مرد دیگه فروختند و اون هم فردیناند رو توی یک قفس زندونی کرد.
چند روز بعد، مرد اونو به یک محل گاوبازی برد و گفت: «گاو خیلی خوبیه، خوب میتونه بجنگه.»
ولی می دونید فردیناند چیکار کرد؟ هیچی! اصلاً هیچ کاری نکرد! فقط وسط میدون گاوبازی نشست وبه به مردم لبخند زد.
یکی از گاوبازها شمشیرش رو در آورد و شروع کرد به سربه سر گذاشتن با فردیناند تا شاید اونو عصبانی کنه. ولی فردیناند اهل دعوا نمود. اون حتی دلش نمیخواست حرکت بکنه. تنها کاری که کرد این بود که رفت به سراغ یه دونه گل سرخ که روی زمین افتاده بود و مشغول بو کردن اون شد. تمام مردم به این کار فردیناند خندیدند.
صاحب فردیناند خیلی عصبانی شد و گفت: «ببریدش. این به درد نمیخوره.» بعد چند نفر اونو بستند و از میدون خارج کردند. بعد هم اونو به جای اولش برگردوندند.
فردیناند از اینکه باز به چمن زار برمی گشت خوشحال بود. تا اون وقت تمام عمرش رو توی چمن زارگذرونده بود و به آرامی و خوشحالی مشغول بو کردن گلها بود. تنها کاری که جرات داشت بکنه این بود که با شاپرکها بازی کنه، همین!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)