مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد. پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت: من دیناری ندارم ...

غذای مجانی / یک داستان انگیزشی

غذای مجانی 

یک داستان انگیزشی

 

گله از روزگار بیهوده چیست
هرچه بر ماست هم ز کرده ماست

مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد. پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت: «من دیناری ندارم و چون بی‌نهایت گرسنه بودم چاره‌ای جز این نداشتم.»

مدیر رستوران گفت: «به شرطی دست از سرت برمی‌دارم که به رستوران مقابل رفته و همین بلا را به سر آن‌ها هم بیاوری.»

آن مرد خندید و گفت: «متأسفم. قبلاً به آن رستوران رفتم و او همین خواهش را از من کرد و می‌بینید که مطابق دستورش عمل کرده‌ام.»

نکته اخلاقی:
دنیای بهتری می‌داشتیم و صلح و برادری میان انسان‌ها برقرار می‌شد اگر هر فرد در تنظیم روابطش با دیگران این اصل را آویزه گوش خود می‌کرد که:

آن چیز که به خود نمی‌پسندی
بر کس مپسند برادر من



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *