کتاب داستان کودکانه
عموجنگلی در مدرسه حیوانات
تصویرگر: مریم قنبری
به نام خدا
در یکی از روزها آقا میمونه نشسته بود بالای درخت نارگیل و از آن بالا نارگیل ها را به پائین پرت می کرد. آقا خرگوشه که داشت از جنگل عبور می کرد، ناگهان یک نارگیل خورد به سرش. آقا خرگوشه که سرش خیلی درد گرفته بود. به بالای درخت نگاه کرد و وقتی چشمش به میمون افتاد فریاد زد:
– آقا میمونه، چرا بیخودی نارگیل ها را از درخت جدا می کنی و میندازی پائین، چیزی نمونده بود که من سرم بشکنه.
میمون تا چشمش به خرگوش افتاد از شاخه های درخت آویزان شد و گفت:
-خیلی بخشید، آخه تو اینقدر کوچولو بودی که من متوجه تو نشدم… حالا واسه چی داری از اینجا میری؟ و آقا خرگوشه گفت:
-راستش دارم میرم به مدرسه پیدا کنم که اسم بچه مو اونجا بنویسم . آخر اگر بچه من مدرسه نره، چیزی یاد نمی گیره… تازه میشه عین من…
آقا میمون گفت:
-چه فکر خوبی کردی، من هم دو سه تا بچه دارم که خیلی شیطون هستن، باید حتماً اونا رو بذارم مدرسه تا ادب بشن. بیا دو تائی با هم بریم مدرسه حیوانات را پیدا کنیم.
میمون و خرگوش با هم راه افتادند تا مدرسه حیوانات را پیدا کنند. در راه یک فیل گنده که بچه اش روی او سوار شده بود به آنها برخورد.
فیل گنده گفت:
-شما کجا دارید میرید؟
خرگوش گفت:
-میریم مدرسه حیوانات را پیدا کنیم. می خواهیم اسم بچه هامونو تو مدرسه بنویسیم.
فیل گنده فکری کرد و گفت:
-من هم باهاتون میام. این بچه من خیلی تنبل شده و راه نمیره. باید اونم بره مدرسه تا راه رفتن رویاد بگیره.
همینطور که آنها داشتند می رفتند چشمشان افتاد به یک بچه شغال که مرغی را به دندان گرفته بود و می دوید. مرغ بیچاره داشت جیغ و داد می کرد ولی بچه شغال او را ول نمی کرد. آقا میمون بلافاصله پرید جلوی بچه شغال و گوش اونو گرفت و گفت:
– اون حیوونو ول کن ، تو هم معلومه خیلی شیطونی، باید بیای بریم اسمتو تو مدرسه بنویسم تا یاد بگیری که به حیوانات دیگر آزار و اذیت نرسانی.
همینطور که اینها داشتند برای پیدا کردن مدرسه حیوانات می رفتند چشمشان افتاد به یک شیر بزرگ که دو تا بچه شیر هم دنبالش بود. فیل گنده از دیدن شیر خیلی ترسید. شغال هم رنگش پرید. میمون بدنش به لرزه افتاد و آقا خرگوشه به گریه افتاد. چون اونا میدونستن که شیر خیلی پرزوره و همین الان آنها را یک لقمه چپ خودش میکنه.
شیر بزرگ که از دیدن این حیوانات دلش به قار و قور افتاده بود زبانش را دور دهانش چرخاند و گفت:
-خیلی وقت بود که یک غذای سیر نخورده بودم. خوب به موقع اومدین. حالا آماده بشین تا شما رو بخورم. اما قبل از اینکه شما رو بخورم بگین ببینم با همدیگه کجا دارین میرین؟
آقا خرگوشه که از همه بیشتر ترسیده بود گفت:
-تورو خدا مارو نخور، ما داریم میریم مدرسه حیوانات را پیدا کنیم تا اسم بچه هامونو اونجا بنویسیم.
شیر غرید و گفت:
-برای چی میخواین بچه ها تونو مدرسه بفرستین؟
میمون گفت:
-هر کی مدرسه بره، فهمش بالا میره، با ادب میشه! تو هم اگر درس خونده بودی، حالا مارو نمیخوردی.
شیر فکری کرد و گفت:
-به یه شرط شمارو من نمی خورم.
فیل خرطومش را دراز کرد و گفت:
-به چه شرطی؟
شیر گفت:
-به این شرط که بچه های منو هم با خودتون ببرین تا اونا یاد بگیرن که چطوری باید درست زندگی کنن.
آنها قبول کردند و در حالی که جان سالم به در برده بودند همراه بچه شیرها براه افتادند تا مدرسه را پیدا کنند.
پس از این اینکه مقداری راه رفتند، چشمشان به چند تا خرس کوچولو افتاد که با مادرشان داشتند راه می رفتند. شغال گفت:
-خوبست بچه خرس ها رو هم با خودمون ببریم. حتما اونا هم دوست دارن که فهمیده بشن.
وقتی «خرس مادر» از مقصود اونا با خبر شد همراه بچه هایش به دنبال آنها راه افتاد…
هرچه جلوتر می رفتند حیوانات بیشتری به جمع آنها اضافه می شد. از جوجه تیغی و سنجاب و آهو و گوزن گرفته تا پرنده و لاک پشت. هر حیوانی در جنگل آنها را می دید، تعجب می کرد. آخر تا به حال سابقه نداشت این همه حیوانات که دشمن همدیگر هستن، با هم صمیمانه حرکت کنند.
خلاصه تا ظهر توی جنگل راه رفتند. به هر حیوانی رسیدند سوال کردند که مدرسه حیوانات کجاست؟ ولی هیچکس نمی دانست که مدرسه حیوانات کجاست تا اینکه رسیدند به یک جنگلبان پیر که به عمو جنگلی معروف بود. عمو جنگلی که تمام عمرش را در جنگل زندگی کرده بود و حیوانات را خیلی دوست می داشت، وقتی آنها را دید، خندید و گفت:
– چه خبر شده که همه تون با هم راه افتادین؟
میمون گفت:
– ای عموجنگلی، حقيقتش اینه که ما تصمیم گرفتیم اسم بچه هامونو تو مدرسه بنویسیم تا اونها راه و رسم درست زندگی کردن را یاد بگیرن. ولی از هر کی می پرسیم مدرسه حیوانات کجاست بلد نیست، ولی تو حتماً میدونی کجاست؟ و عمو جنگلی خندید و گفت:
– ای حیوونای خوب و مهربون، من عمریه تو این جنگل دارم زندگی می کنم و تا اونجا که اطلاع دارم مدرسه حيوانات وجود نداره.
فیل گنده که نا امید شده بود گفت:
– همش تقصیر این خرگوشه. اون مارو دنبال خودش آورد.
عمو جنگلی گفت:
– ولی دوستان خوبم، اگر شما تا به حال مدرسه نداشتین غصه نداره. از حالا تصمیم بگیرین که برای خودتون یک مدرسه خوب و قشنگ درست کنین. اونوقت تمام حیوانات میتوونن بیان اینجا درس بخونن.
حيوانات قبول کردند و از همان روز با راهنمائی عموجنگلی قبول کردند که چوب و شاخ و برگ جمع نمایند و برای خودشان یک مدرسه درست کنند.
پس از چند روز که مدرسه ساخته شد، حیوانات پیشنهاد کردند که عموجنگلی رئیس مدرسه آنها بشود و به آنها یاد بدهد که چطور باید زندگی کنند.
عمو جنگلی که حیوانات را خیلی دوست داشت این پیشنهاد را قبول کرد و گفت:
– اولین درس، این است که شما همه تان از قوی و ضعیف باید قانون را رعایت کنید. نظم را حفظ کنید، سر ساعت بیائید و سر ساعت بروید و موقع درس شلوغ نکنید. در ضمن باید قول بدهید که همه تان با هم مهربان و دوست باشید و برای پیشرفت و مقابله با دشمنانتان متحد و یکرنگ باشید.
آقا خرگوشه که خیلی خوشحال شده بود گفت:من قول میدم.
فیل هم گفت منم قول میدم.
بچه شیرها هم گفتند ما هم قول میدهیم.
وقتی همه قول دادند که حرفهای جنگلبان پیر را رعایت کنند پیرمرد زنگ مدرسه را به صدا در آورد و گفت:
– همه بروید سر کلاس تا درس را شروع کنیم.
به این ترتیب مدرسه حیوانات با راهنمائی عموجنگلی و تلاش و کوشش حیوانات جنگل شروع به کار کرد و روز به روز هم شاگردان آن زیادتر می شد.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)