عصیان: مجموعه اشعار و سروده‌های فروغ فرخزاد 1

عصیان: مجموعه اشعار و سروده‌های فروغ فرخزاد

عصیان
متن کامل
مجموعه اشعار و سروده‌های فروغ فرخزاد

فهرست اصلی مجموعه شعرهای فروغ فرخزاد ***

فهرست سروده‌ها

عصیان (بندگی)

عصیان (خدایی)

عصیان ِ خدا

شعری برای تو

پوچ

دیر

صدا

بلور ِ رؤیا

ظلمت

گره

بازگشت

از راهی دور

رهگذر

سرود ِ زیبایی

جنون

بعدها

زندگی

***

عصیان (بندگی)

بر لبانم سایه‌ای از پرسشی مرموز

در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز

راز سرگردانی این روح عاصی را

با تو خواهم در میان بگذاردن، امروز

گر چه از درگاه خود می رانیم، اما

تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی

سرگذشت تیرهٔ من، سرگذشتی نیست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

نیمه شب گهواره‌ها آرام می‌جنبند

بی خبر از کوچ دردآلود انسانها

دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان

می‌کشد پاروزنان در کام طوفانها

چهره‌هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه‌هایی بر فرازش اشکِ اخترها

وحشت زندان و برق حلقه زنجیر –

داستان‌هایی ز لطفِ ایزد یکتا!

سینهٔ سرد زمین و لکه‌های گور

هر سلامی سایهٔ تاریک بدرودی

دست‌هایی خالی و در آسمانی دور

زردی ِخورشید ِبیمار ِتب آلودی

جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده‌ای ظلمانی و پایی به ره خسته

نه نشان ِآتشی بر قله‌های طور

نه جوابی از ورای این در ِبسته

آه … آیا ناله‌ام ره می‌برد در تو؟

تا زنی بر سنگ، جام ِخود پرستی را

یک زمان با من نشینی، با من ِخاکی

از لب شعرم بنوشی درد هستی را

سال‌ها در خویش افسردم، ولی امروز

شعله سان سر می‌کشم تا خرمنت سوزم

یا خمش سازی خروش بی شکیبم را

یا تو را من شیوه‌ای دیگر بیاموزم

دانم از درگاه خود می رانیم، اما

تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی

سرگذشت تیرهٔ من، سرگذشتی نیست

کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی

چیستم من؟ زادهٔ یک شام ِ لذتبار

ناشناسی پیش می راند در این راهَم

روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

من به دنیا آمدم، بی آنکه خود خواهم

کی رهایم کرده‌ای، تا با دوچشم ِ باز

برگزینم قالبی، خود از برای خویش؟

تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را

خود به آزادی نهم در راه، پای ِ خویش

من به دنیا آمدم تا در جهان ِ تو

حاصل پیوند سوزان دو تن باشم

پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم؟

من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم

روزها رفتند و در چشم ِ سیاهی ریخت

ظلمتِ شبهای کور دیرپای تو

روزها رفتند و آن آوای لالایی

مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو

کودکی همچون پرستوهای رنگین بال

رو به سوی آسمانهای دگر پر زد

نطفهٔ اندیشه در مغزم به خود جنبید

میهمانی بی خبر انگشت بر در زد

می‌دویدم در بیابانهای وهم انگیز

می‌نشستم در کنار چشمه‌ها سرمست

می‌شکستم شاخه‌های راز را، امّا

از تن این بوته هر دم شاخه‌ای می‌رست

راه من تا دور دست دشت‌ها می‌رفت

من شناور در شط اندیشه‌های خویش

می‌خزیدم در دل امواج سرگردان

می‌گسستم بند ظلمت را ز پای خویش

عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم،

چیستم من؟ از کجا آغاز می‌یابم؟

گر سرا پا نور گرم زندگی هستم

از کدامین آسمان ِ راز می‌تابم؟

از چه می‌اندیشم اینسان روز و شب خاموش؟

دانهٔ اندیشه را در من که افشانده است؟

چنگ در دست من و من چنگی ِ مغرور

یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است؟

گر نبودم یا به دنیای دگر بودم

باز آیا قدرت اندیشه‌ام می‌بود؟

باز آیا می توانسم که ره یابم

در معماهای این دنیای رازآلود؟

ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز

سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ

سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم

پای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم، هیچ

سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت

ریسمانی بود و آن سویش به گردنها

می‌کشیدی خلق را در کوره راه عمر

چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا

می‌کشیدی خلق را در راه و می‌خواندی:

(آتش ِ دوزخ نصیب کفر گویان باد

هر که شیطان را به جایم بر گزیند او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد. )

خویش را ‌آیینه‌ای دیدم تهی از خویش

هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو

گاه نقش قدرتت، گه نقش بیدادت

گاه نقش دیدگان خودپرستِ تو

گوسپندی در میان گله سرگردان

آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده!

آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی

می‌زده در گوشه‌ای آرام آسوده

می‌کشیدی خلق را در راه و می‌خواندی:

آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد

هر که شیطان را به جایم برگزیند، او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد.

آفریدی خود تو این شیطان ِ ملعون را

عاصیش کردی و او را سوی ما راندی

این تو بودی، این تو بودی کز یکی شعله

دیوی اینسان ساختی، در راه بنشاندی

مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد

با سرانگشتان شومش آتش افروزد

لذتی وحشی شود در بستری خاموش

بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد

هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش

شعر شد، فریاد شد، عشق و جوانی شد

عطر گلها شد به روی دشتها پاشید

رنگ دنیا شد، فریب زندگانی شد

موج شد بر دامن موّاج رقاصان

آتش می‌شد درون خُم به جوش آمد

آن چنان در جان می‌خواران خروش افکند

تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد

نغمه شد در پنجهٔ چنگی به خود پیچید

لرزه شد بر سینه‌های سیمگون افتاد

خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد

عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد

سِحر آوازش در این شبهای ظلمانی

هادی گم کرده راهان در بیابان شد

بانگ پایش در دل محرابها رقصید

برق چشمانش چراغ رَهنوردان شد

هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش

در ره زیبا پرستانش رها کردی

آن گه از فریادهای خشم و قهر خویش

گنبد مینای ما را پر صدا کردی

چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی

ما به پای افتاده در راه سجود تو

رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان

سرگذشت تیرهٔ قوم (ثمود) تو

خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه

چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی

تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد

سوختیشان، سوختی با برق سوزانی

وای از این بازی، از این بازی ِ درد آلود

از چه ما را این چنین بازیچه می‌سازی؟

رشتهٔ تسبیح و در دست تو می‌چرخیم

گرم می‌چرخانی و بیهوده می‌تازی

چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد

با (خطا)، این لفظ مبهم، آشنا گشتیم

تو خطا را آفریدی، او به خود جنبید

تاخت بر ما، عاقبت نفس ِ خطا گشتیم

گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود

هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود؟

هیچ در این روح طغیان کردهٔ عاصی

زو نشانی بود، یا آوای پایی بود؟

تو من و ما را پیاپی می‌کشی در گود

تا بگویی می‌توانی این چنین باشی

تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم

بر سر ما پتک سرد آهنین باشی

چیست این شیطان از درگاه‌ها رانده؟

در سرای خامُش ما میهمان مانده

بر اثیر پیکر سوزنده‌اش دستی

عطر لذتهای دنیا را بیافشانده

چیست او، جز آن چه تو می‌خواستی باشد

تیره روحی، تیره جانی، تیره بینایی

تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند

تیره آغازی، خدایا، تیره پایانی

میل او کی مایهٔ این هستی تلخست؟

رأی او را کی از او در کار پرسیدی؟

گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد

هرگز از او در جهان نقشی نمی‌دیدی

ای بسا شبها که در خواب من آمد او

چشم‌هایش چشمه‌های اشک و خون بودند

سخت می‌نالید و می‌دیدم که بر لبهاش

ناله‌هایش خالی از رنگ فُسون بودند

شرمگین زین نام ننگ آلودهٔ رسوا

گوشه‌ای می‌جست تا از خود رها گردد

پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان

قدرتی می‌خواست تا از خود جدا گردد

ای بسا شبها که با من گفتگو می‌کرد

گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است:

شیطان: تف بر این هستی، بر این هستی ِدردآلود

تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست

خالق من او، و او هر دم به گوش خلق

از چه می‌گوید چنان بودم، چنین باشم

من اگر شیطان مکّارم گناهم چیست؟

او نمی‌خواهد که من چیزی جز این باشم

دوزخش در آرزوی طعمه‌ای می‌سوخت

دام صیادی به دستم داد و رامم کرد

تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه

عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد

دوزخش در آرزوی طعمه‌ای می‌سوخت

منتظر، بَرپا، ملک‌های عذاب او

نیزه‌های آتشین و خیمه‌های دود

تشنهٔ قربانیان بی حساب او

میوهٔ تلخ ِ درخت وحشی ِ (زَقوم)

همچنان بر شاخه‌ها افتاده بی حاصل

آن شرابِ از حمیم دوزخ آغشته

نازَده کس را شرار ِ تازه‌ای در دل

دوزخش از ضجه‌های درد خالی بود

دوزخش بیهوده می‌تابید و می‌افروخت

تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد

او به من رسم فریب خلق را آموخت

من چه هستم؟ خود سیه روزی که بر پایش

بندهای سرنوشتی تیره پیچیده

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه

راه ِ ما را او گزیده، نیک سنجیده

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه

راه، راهی نیست تا راهی به او جوییم

تا به کی در جستجوی راه می‌کوشید؟

راه ناپیداست، ما خود راهی ِ اوییم

ای مریدان من، ای نفرین ِ او بر ما

ای مریدان من، ای فریاد ِ ما از او

ای همه بیداد ِ او، بیداد ِ او بر ما

ای سراپا خنده‌های شادِ ما از او

ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم

ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم

ما که از چشمان او بیهوده افتادیم

از چه می‌کوشیم تا خود چشم ِ خود باشیم؟

ما نه آغوشیم، تا از خویشتن سوزیم

ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم

ما نه (ما) هستیم تا بر ما گنه باشد

ما نه (او) هستیم تا از خویشتن ترسیم

ما اگر در دام نا افتاده می‌رفتیم

دام ِ خود را با فریبی تازه می‌گسترد

او برای دوزخ ِ تبدار سوزانش

طعمه‌هایی تازه در هر لحظه می‌پرورد

ای مریدان من، ای گمگشتگان راه

من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم

گر چه او کوشیده تا خوابم کند، اما

(من که شیطانم، دریغا، سخت بیدارم)

ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت

اشک باریدم، پیاپی اشک باریدم

ای بسا شبها که من لبهای شیطان را

چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسیدم

ای بسا شبها که بر آن چهرهٔ پرچین

دستهایم با نوازش‌ها فرود آمد

ای بسا شبها که تا آوای او برخاست

زانوانم بی تأمل در سجود آمد

ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ

آرزو می‌کرد تا یک دم برون باشد

آرزو می‌کرد تا روح صفا گردد

نی خدای ِ نیمی از دنیای دون باشد

باراِلها، حاصل این خود پرستی چیست؟

(ما که خود افتادگان ِ زار ِ مسکینیم)

ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار

نقش دستی، نقش جادویی نمی‌بینیم

ساختی دنیای خاکی را و می دانی

پای تا سر جز سرابی، جز فریبی نیست

ما عروسکها و دستان تو دربازی

کفر ما، عصیان ما، چیز غریبی نیست

شکر گفتی گفتنت، شکر تو را گفتیم

لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم

راه می‌بندی و می‌خندی به ره پویان

در کجا هستی، کجا، تا در تو ره جوییم؟

ما که چون مومی به دستت شکل می‌گیریم

پس دگر افسانهٔ روز قیامت چیست؟

پس چرا در کام دوزخ سخت می‌سوزیم؟

این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست؟

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

سر به سر آتش، سراپا ناله‌های درد

بس غل و زنجیرهای تفته بر پاها

از غبار جسم‌ها، خیزنده دودی سرد

خشک و تر با هم میان شعله‌ها در سوز

خرقه پوش ِ زاهد و رند ِ خراباتی

می‌فروش بیدل و میخوارهٔ سرمست

ساقی روشنگر و پیر سماواتی

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

باز آنجا دوزخی در انتظار ماست

بی پناهانیم و دوزخبان ِ سنگین دل

هر زمان گوید که در هر کار یار ماست!

یاد باد آن پیر فرّخ رأی فرخ پی

آن که از بختِ سیاهش نام (شیطان) بود

آن که در کار تو و عدل تو حیران بود

هر چه او می‌گفت، دانستم، نه جز آن بود

این منم آن بندهٔ عاصی که نامم را

دست تو با زیور این گفته‌ها آراست

وای بر من، وای بر عصیان و طغیانم

گر بگویم، یا نگویم، جای من آنجاست

باز در روز قیامت بر من ِ ناچیز

خرده می‌گیری که روزی کفرگو بودم

در ترازو می‌نهی بار گناهم را

تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم

کفه‌ای لبریز از بار ِ گناه من

کفه دیگر چه؟ می‌پرسم خداوندا

چیست میزان تو در این سنجش مرموز؟

میل ِ دل یا سنگهای تیرهٔ صحرا؟

خود چه آسانست در آن روز هول انگیز

روی در روی تو، از (خود) گفتگو کردن

آبرویی را که هر دم می‌بری از خلق

در ترازوی تو نا گه جستجو کردن!

در کتابی، یا که خوابی، خود نمی‌دانم

نقشی از آن بارگاه ِ کبریا دیدم

تو به کار داوری مشغول و صد افسوس

در ترازویت ریا دیدم، ریا دیدم

خشم کن، اما ز فریادم مپرهیزان

من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهیزی

خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود

تو گرسنه، من، خدایا، صید ِناچیزی

تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده

مارهای زهرآگین تک درختانش

از دَم ِ آنها فضاها تیره و مسموم

آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش

در پس دیوارهایی سخت پا برجا

(هاویه) آن آخرین گودال آتشها

خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد

جسم‌های خاکی و بی حاصل ما را

کاش هستی را به ما هرگز نمی‌دادی

یا چو دادی، هستی ِ ما هستی ِ ما بود

می‌چشیدم این شرابِ ارغوانی را

نیستی، آن گه، خمارِ مستی ِما بود

سال‌ها ما آدمکها بندگان تو

با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم

عاقبت هم زآتش خشم تو می‌سوزیم

معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم

تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم

چهر ِ خود را در حریر مهر پوشاندی

از بهشتی ساختی افسانه‌ای مرموز

نسیه دادی، نقد ِ عمر از خلق بستاندی

گرم از هستی، ز هستی‌ها حذر کردند

سال‌ها رخساره بر سجّاده ساییدند

از تو نامی بر لب و در عالم ِ رؤیا

جامی از مِی چهره‌ای زآن حوریان دیدند

هم شکستی ساغرِ (امروزهاشان) را

هم به (فرداهایشان) با کینه خندیدی

گور خود گشتند و ای باران رحمتها

قرن‌ها بگذشت و بر آن نباریدی

از چه می گویی حرامست این می گلگون؟

در بهشتت جویها از می روان باشد

هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا

حوری‌ای از حوریان آسمان باشد

می‌فریبی هر نفس ما را به افسونی

می‌کشانی هر زمان ما را به دریایی

در سیاهی‌های این زندان می‌افروزی

گاه از باغ بهشتت شمع رؤیایی

ما اگر در این جهان بی در و پیکر

خویش را در ساغری سوزان رها کردیم

باراِلها، باز هم دستِ تو در کارست

از چه می گویی که کاری ناروا کردیم؟

در کنار چشمه‌های سلسبیل تو

ما نمی‌خواهیم آن خواب طلایی را

سایه‌های سِدر و طوبا زآن ِ خوبان باد

بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را

حافظ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود

بر (جویی) بفروخت این باغ بهشتی را

من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟

تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را

چیست این افسانهٔ رنگین عطرآلود؟

چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز؟

کیستند این حوریان این خوشه‌های نور؟

جامه هاشان از حریر نازکِ پرهیز

کوزه‌ها در دست و بر آن ساقهای نرم

لرزش موج خیال انگیز دامانها

می‌خرامند از دری بر درگهی آرام

سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها

آب‌ها پاکیزه‌تر از قطره‌های اشک

نهرها بر سبزه‌های تازه لغزیده

میوه‌ها چون دانه‌های روشن یاقوت

گاه چیده، گاه بر هر شاخه ناچیده

سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی

ساقیان بزم و رهزن‌های گنج دل

حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی‌ها

گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل

قصرها، دیوارهاشان مرمر موّاج

تخت‌ها، بر پایه هاشان دانهٔ الماس

پرده‌ها چون بالهایی از حریر سبز

از فضاها می‌تراود عطرِ تند ِ یاس

ما در اینجا خاکِ پای باده و معشوق

ناممان میخوارگان رانده رسوا

تو در آن دنیا می و معشوق می‌بخشی

مؤمنان بی گناهِ پارسا خو را

آن (گناه) تلخ وسوزانی که در راهش

جان ما را شوق وصلی و شتابی بود

در بهشتت ناگهان نام ِ دگر بگرفت

در بهشتت، باراِلها، خود ثوابی بود

هر چه داریم از تو داریم، ای که خود گفتی:

(مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست

هر که را من خواهم او را تیره دل سازم

هر که را من برگزینم، پاکدامانست )

پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش

تا درون غرفه‌های عاج ره یابیم

یا برانی یا بخوانی، میل میل تست

ما ز فرمانت خدایا رخ نمی‌تابیم

تو چه هستی‌ای همه هستی ِ ما از تو؟

تو چه هستی جز دو دستِ گرم در بازی؟

دیگران در کار گل مشغول و تو در گل

می‌دمی، تا بندهٔ سر گشته‌ای سازی

تو چه هستی، ای همه هستی ِ ما از تو؟

جز یکی سدّی به راه جستجوی ما

گاه در چنگال خشمت می‌فشاریمان

گاه می‌آیی و می‌خندی به روی ما

تو چه هستی؟ بندهٔ نام و جلال خویش

دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش

هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر

بنگرد در جلوه‌های بی زوال خویش

برق چشمان ِ سرابی، رنگِ نیرنگی

شیرهٔ شبهای شومی، ظلمتِ گوری

شاید آن خفّاش پیر ِ خفته‌ای کز خشم

تشنهٔ سرخی ِ خونی، دشمن ِ نوری

خود پرستی تو، خدایا، خود پرستی تو

کفر می گویم، تو خارم کن، تو خاکم کن

با هزاران ننگ آلودی مرا اما

گر خدایی – در دلم بنشین و پاکم کن

لحظه‌ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم

بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم

بعد از آن یا اشک، یا لبخند، یا فریاد

فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم

 

عصیان (خدایی)

نیمه شب گهواره‌ها آرام می‌جنبند

بی خبر از کوچ درد آلود انسانها

باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان

می‌کشد پاروزنان در کام طوفانها

چهره‌هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه‌هایی بر فرازش اشکِ اخترها

وحشتِ زندان و برق حلقهٔ زنجیر

داستان‌هایی ز لطفِ ایزد یکتا

سینهٔ سرد زمین و لکه‌های گور

هر سلامی سایهٔ تاریکِ بدرودی

دست‌هایی خالی و در آسمانی دور

زردی ِ خورشید ِ بیمار ِ تب آلودی

جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده‌ای ظلمانی و پایی به ره خسته

نه نشان آتشی بر قله‌های طور

نه جوابی از ورای این در بسته

می‌نشینم خیره در چشمان تاریکی

می‌شود یک دم از این قالب جدا باشم؟

همچو فریادی بپیچم در دل دنیا

چند روزی هم من عاصی ِ خدا باشم

گر خدا بودم، خدایا، زین خداوندی

کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود

من به این تخت مُرصّع پشت می‌کردم

بارگاهم خلوتِ خاموش دلها بود

گر خدا بودم، خدایا، لحظه‌ای از خویش

می‌گسستم، می‌گسستم، دور می‌رفتم

روی ویران جاده‌های این جهان ِ پیر

بی رَدا و بی عصای نور می‌رفتم

وحشت از من سایه در دل‌ها نمی‌افکند

عاصیان را وعدهٔ دوزخ نمی‌دادم

یا ره ِ باغ ارم کوتاه می‌کردم

یا در این دنیا بهشتی تازه می‌زادم

گر خدا بودم دگر این شعلهٔ عصیان

کی مرا، تنها سراپای مرا می‌سوخت

ناگه از زندان جسمم سر برون می‌کرد

پیش‌تر می‌رفت و دنیای مرا می‌سوخت

سینه‌ها را قدرتِ فریاد می‌دادم

خود درون سینه‌ها فریاد می‌کردم

هستی ِ من گسترش می‌یافت در هستی

شرمگین هر گه خدایی یاد می‌کردم

مشت‌هایم، این دو مشتِ سختِ بی آرام

کی دگر بیهوده بر دیوارها می‌خورد

آن چنان می‌کوفتم بر فرق دنیا مشت

تا که (هستی) در تن دیوارها می‌مرد

خانه می‌کردم میان مردم خاکی

خود به آنها راز خود را باز می‌خواندم

می‌نشستم با گروه باده پیمایان

شب میان کوچه‌ها آواز می‌خواندم

شمع مِی در خلوتم تا صبحدم می‌سوخت

مست از او در کارها تدبیر می‌کردم

می‌دریدم جامهٔ پرهیز را بر تن

خود درون جام ِ مِی تطهیر می‌کردم

من رها می‌کردم این خلق پریشان را

تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند

جرعه‌ای از بادهٔ هستی بیاشامند

خویش را با زینت مستی بیارایند

من نوای چنگ بودم در شبستانها

من شرار عشق بودم، سینه‌ها جایم

مسجد و میخانهٔ این دیر ویرانه

پر خروش از ضربه‌های روشن پایم

من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ

من سلام مهر بودم بر لبان جام

من شراب بوسه بودم در شب مستی

من سراپا عشق بودم، کام بودم، کام

می‌نهادم گاهگاهی در سرای ِ خویش

گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش

تا ببینم درد هاشان را دوایی هست

یا چه می‌خواهند آنها از خدای خویش؟

گر خدا بودم، درسولم نام ِ پاکم بود

این جلال از جامه‌های چاک چاکم بود

عشق شمشیر ِ من و مستی کتاب ِ من

باده خاکم بود، آری باده خاکم بود

ای دریغا لحظه‌ای آمد که لبهایم

سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست

خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور

زانکه دیگر با توام شوق ِ سلامی نیست

زانکه نازیبد زبون را این خدایی‌ها

من کجا وزین تن ِ خاکی جدایی‌ها

من کجا و این جهان، این قتلگاه ِ شوم

ناگهان پرواز کردن‌ها، رهایی‌ها

می‌نشینم خیره در چشمان تاریکی

شب فرو می‌ریزد از روزن به بالینم

آه، حتی در پس دیوارهای عرش

هیچ جز ظلمت نمی‌بینم، نمی‌بینم

ای خدا، ای خندهٔ مرموز مرگ آلود

با تو بیگانه ست، دردا، ناله‌های من

من تو را کافر، تو را منکر، تو را عاصی

کوری ِ چشم تو، این شیطان، خدای من

 

عصیان ِ خدا

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می‌کردم

سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می‌گفتم

برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند

نیمه شب در پرده‌های بارگاه کبریای خویش

پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو می‌ریخت

دستهای خسته‌ام بعد از هزاران سال خاموشی

کوه‌ها را در دهان ِ باز دریاها فرو می‌ریخت

می‌گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار

می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

می‌دریدم پرده‌های دود را تا در خروش باد

دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

می‌دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی

تا ز بستر رودها، چون مارهای تشنه، برخیزند

خسته از عمری به روی سینه‌ای مرطوب لغزیدن

در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند

بادها را نرم می‌گفتم که بر شط ِ تبدار

زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را می‌گشودم تا هزاران روح سرگردان

بار دیگر، در حصار جسمها، خود را نهان سازند

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می‌کردم

آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف، گلهٔ پرهیزکاران را

از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند

خسته از زهد خدایی، نیمه شب در بستر ابلیس

در سراشیب خطایی تازه می‌جستم پناهی را

می‌گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی

لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را

 

شعری برای تو

این شعر را برای تو می گویم

در یک غروب تشنهٔ تابستان

در نیمه‌های این ره ِ شوم آغاز

در کهنه گور این غم ِ بی پایان

این آخرین ترانه لالاییست

در پای گاهوارهٔ خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد

پیچد در آسمان شباب تو

بگذار سایهٔ من ِ سرگردان

از سایهٔ تو، دور و جدا باشد

روزی به هم رسیم که گر باشد

کس بین ما، نه غیر خدا باشد

من تکیه داده‌ام به دری تاریک

پیشانی ِ فشرده ز دردم را

می‌سایم از امید بر این در باز

انگشتهای نازک و سردم را

آن داغ ننگ خورده که می‌خندید

بر طعنه‌های بیهده، من بودم

گفتم: که بانگ هستی ِ خود باشم

اما دریغ و درد که (زن) بودم

چشمان بی گناه تو چون لغزد

بر این کتاب در هم بی آغاز

عصیان ریشه دار زمانها را

بینی شکفته در دل هر آواز

اینجا ستاره‌ها همه خاموشند

اینجا فرشته‌ها همه گریانند

اینجا شکوفه‌های گل مریم

بی قدرتر ز خار بیابانند

اینجا نشسته بر سر هر راهی

دیو دروغ و ننگ و ریا کاری

در آسمان تیره نمی‌بینم

نوری ز صبح روشن بیداری

بگذار تا دوباره شود لبریز

چشمان من ز دانهٔ شبنم‌ها

رفتم ز خود که پرده براندازم

از چهر ِ پاک حضرتِ مریم‌ها

بگسسته‌ام ز ساحل خوشنامی

در سینه‌ام ستارهٔ توفانست

پروازگاه ِ شعلهٔ خشم من

دردا، فضای تیرهٔ زندانست

من تکیه داده‌ام به دری تاریک

پیشانی ِ فشرده ز دردم را

می‌سایم از امید بر این در باز

انگشتهای نازک و سردم را

با این گروه ِ زاهد ِ ظاهر ساز

دانم که این جدال نه آسانست

شهر من و تو، طفلک شیرینم

دیری است کاشیانهٔ شیطانست

روزی رسد که چشم تو با حسرت

لغزد بر این ترانهٔ درد آلود

جویی مرا درون سخنهایم

گویی به خود که مادر ِ من او بود

 

پوچ

دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته‌ها را

با زبان ِ نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می‌رمیدی

می‌رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

می‌کشیدی

می‌کشیدی

آخرین بار

آخرین بار

آخرین لحظهٔ تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

گر چه در پرنیان غمی شوم

سال‌ها در دلم زیستی تو

آه، هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو

کیستی تو

 

دیر

در چشم ِ روز خسته خزیده است

رویای گنگ و تیرهٔ خوابی

کنون دوباره باید از این راه

تنها به سوی خانه شتابی

تا سایهٔ سیاه تو، این سان

پیوسته در کنار تو باشد

هرگز گمان مبر که در آنجا

چشمی به انتظار تو باشد

بنشسته خانهٔ تو چو گوری

در ابری از غبار درختان

تاجی به سر نهاده چو دیروز

از تارهای نقرهٔ باران

از گوشه‌های ساکت و تاریک

چون در گشوده گشت به رویت

صدها سلام خامُش و مرموز

پر می‌کشند خسته به سویت

گویی که می‌تپد دل ظلمت

در آن اتاق کوچک غمگین

شب می‌خزد چو مار سیاهی

بر پرده‌های نازک رنگین

ساعت به روی سینهٔ دیوار

خالی ز ضربه‌ای، ز نوایی

در جرمی از سکوت و خموشی

خود نیز تکه‌ای ز فضایی

در قابهای کهنه، تصاویر

این چهره‌های مضحک فانی

بیرنگ از گذشت زمانها

شاید که بوده‌اند زمانی

آیینه همچو چشم بزرگی

یک سو نشسته گرم تماشا

برروی شیشه‌های نگاهش

بنشانده روح عاصی شب را

تو خسته چون پرندهٔ پیری

رو می‌کنی به گرمی بستر

با پلک‌های بستهٔ لرزان

سر می‌نهی به سینهٔ دفتر

گریند در کنار تو گویی

ارواح مردگان گذشته

آن‌ها که خفته‌اند بر این تخت

پیش از تو در زمان گذشته

ز آن‌ها هزار جنبش خاموش

ز آن‌ها هزار نالهٔ بی تاب

همچون حبابهای گریزان

بر چهرهٔ فشردهٔ مرداب

لبریز گشته کاج کهنسال

از غارغار شوم کلاغان

رقصد به روی پنجره‌ها باز

ابریشم معطر باران

احساس می‌کنی که دریغ است

با درد خود اگر بستیزی

می‌بویی آن شکوفهٔ غم را

تا شعر تازه‌ای بنویسی

 

صدا

در آنجا، بر فراز قلهٔ کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

به سوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امّیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم، دوست دارم

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

به هم زد خواب شوم اختران را

غبار آلوده و بی تاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سختِ سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی شکیبم

به خود لرزیده، در ابری خزیدند

ستون‌ها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره، درون ِ حوض کوثر

خدا در خواب رویابار خود بود

به زیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده‌های خوابگاهش

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی‌های ساحل

به روی دیده‌اش بنشسته بودند

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا می‌خواست تا با پنجهٔ خشم

حریر خواب او را پاره سازد

صدا فریاد می‌زد از سر درد

به هم کی ریزد این خواب طلایی؟

من اینجا تشنهٔ یک جرعهٔ مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدایی

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدایی دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از (صدا) دیگر تهی بود

ولی اینجا به سوی آسمانهاست

هنوز این دیدهٔ امّیدوارم

خدایا این صدا را می‌شناسی؟

من او را دوست دارم، دوست دارم

 

بلور ِ رؤیا

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سرهایمان چو شاخهٔ سنگین ز بار و برگ

خامُش، بر آستانهٔ محراب عشق بود

من همچو موج ابر سپیدی کنار تو

بر گیسویم نشسته گل مریم سپید

هر لحظه می‌چکید ز مژگان نازکم

بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید

گویی فرشتگان خدا در کنار ما

با دستهای کوچکشان چنگ می‌زدند

درعطر عود و نالهٔ اسپند و ابر دود

محراب را زپاکی خود رنگ می‌زدند

پیشانی بلند تو در نور شمع‌ها

آرام و رام بود چو دریای روشنی

با ساقهای نقره نشانش نشسته بود

در زیر پلکهای تو رویای روشنی

من تشنهٔ صدای تو بودم که می‌سرود

در گوشم آن کلام خوش ِ دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش می‌کنند

افسانه‌های کهنهٔ لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت

بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ

در سینه قلب روشن محراب می‌تپید

من شعله ور در آتش آن لحظهٔ درنگ

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح

لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو

اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز

در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

 

ظلمت

چه گریزیت ز من؟

چه شتابیت به راه؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه؟

مرمرین پلهٔ آن غرفهٔ عاج

ای دریغا که زما بس دور است

لحظه‌ها را دریاب

چشم فردا کور است

نه چراغیست در آن پایان

هر چه از دور نمایانست

شاید آن نقطهٔ نورانی

چشم گرگان بیابانست

مِی فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی

او در اینجاست نهان

می‌درخشد در مِی

گر به هم آویزیم

ما دو سرگشتهٔ تنها، چون موج

به پناهی که تو می‌جویی، خواهیم رسید

اندر آن لحظهٔ جادویی اوج!

 

گره

فردا اگر ز راه نمی‌آمد

من تا ابد کنار تو می‌ماندم

من تا ابد ترانهٔ عشقم را

در آفتاب عشق تو می‌خواندم

در پشت شیشه‌های اتاق تو

آن شب نگاه سرد سیاهی داشت

دالان دیدگان تو در ظلمت

گویی به عمق روح تو راهی داشت

لغزیده بود در مِه آیینه

تصویر ما شکسته و بی آهنگ

موی تو رنگ ساقهٔ گندم بود

موهای من، خمیده و قیری رنگ

رازی درون سینهٔ من می‌سوخت

می‌خواستم که با تو سخن گوید

اما صدایم از گره کوته بود

در سایه، بوته هیچ نمی‌روید

ز آنجا نگاه خستهٔ من پر زد

آشفته گرد پیکر من چرخید

در چارچوب قاب طلایی رنگ

چشم مسیح بر غم من خندید

دیدم اتاق درهم و مغشوش است

در پای من کتاب تو افتاده

سنجاق‌های گیسوی من آنجا

بر روی تختخواب تو افتاده

از خانهٔ بلوری ماهی‌ها

دیگر صدای آب نمی‌آمد

فکر چه بود گربهٔ پیر تو

کاو را به دیده خواب نمی‌آمد

بار دگر نگاه پریشانم

برگشت لال و خسته به سوی تو

می‌خواستم که با تو سخن گوید

اما خموش ماند به روی تو

آنگاه ستارگان سپید اشک

سو سو زدند در شب مژگانم

دیدم که دستهای تو چون ابری

آمد به سوی صورت حیرانم

دیدم که بال گرم نفسهایت

ساییده شد به گردن سرد من

گویی نسیم گمشده‌ای پیچید

در بوته‌های وحشی ِ درد من

دستی درون سینهٔ من می‌ریخت

سرب سکوت و دانهٔ خاموشی

من خسته زین کشاکش درد آلود

رفتم به سوی شهر فراموشی

بردم ز یاد اندُه فردا را

گفتم سفر فسانهٔ تلخی بود

نا گه به روی زندگیم گسترد

آن لحظهٔ طلایی عطر آلود

آن شب من از لبان تو نوشیدم

آوازهای شاد طبیعت را

آن شب به کام عشق من افشاندی

ز آن بوسه قطرهٔ ابدیت را

 

بازگشت

عاقبت خط ِ جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبار آلود

نگهم پیشتر ز من می تاخت

بر لبانم سلام گرمی بود

شهر ِ جوشان درون کورهٔ ظهر

کوچه می‌سوخت در تب خورشید

پای من روی سنگفرش خموش

پیش می‌رفت و سخت می‌لرزید

خانه‌ها رنگ دیگری بودند

گرد آلوده، تیره و دلگیر

چهره‌ها در میان چادرها

همچو ارواح پای در زنجیر

جوی خشکیده، همچو چشمی کور

خالی از آب و از نشانهٔ او

مردی آوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانهٔ او

گنبدِ آشنای مسجد پیر

کاسه‌های شکسته را می‌ماند

مؤمنی بر فراز گلدسته

با نوایی حزین اذان می‌خواند

می‌دویدند از پی سگها

کودکان، پا برهنه، سنگ به دست

زنی از پشت مِعجَری خندید

باد ناگه دریچه‌ای را بست

از دهان سیاه هشتی‌ها

بوی نمناک گور می‌آمد

مرد کوری عصا زنان می‌رفت

آشنایی ز دور می‌آمد

دری آنجا گشوده گشت خموش

دست‌هایی مرا به خود خواندند

اشکی از ابر چشمها بارید

دست‌هایی مرا زخود راندند

روی دیوار ِ باز پیچک پیر

موج می‌زد چو چشمه‌ای لرزان

بر تن برگهای انبوهش

سبزی پیری و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسید

در کدامین مکان نشانهٔ اوست؟

لیک دیدم اتاق کوچک من

خالی از بانگ کودکانهٔ اوست

از دل خاک سرد آیینه

ناگهان پیکرش چو گل رویید

موج زد دیدگان مخملیش

آه، در وَهم هم مرا می‌دید!

تکیه دادم به سینهٔ دیوار

گفتم آهسته: این تویی کامی؟

لیک دیدم کز آن گذشتهٔ تلخ

هیچ باقی نمانده جز نامی

عاقبت خط ِ جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبار آلود

تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ

شهر من گور آرزویم بود

 

از راهی دور

دیده‌ام سوی دیار تو و در کف تو

از تو دیگر نه پیامی نه نشانی

نه به ره پرتو مهتاب امیدی

نه به دل سایه‌ای از راز نهانی

دشت تف کرده و بر خویش ندیده

نم نم بوسهٔ باران بهاران

جاده‌ای گم شده در دامن ظلمت

خالی از ضربهٔ پاهای سواران

تو به کس مهر نبندی، مگر آن دم

که ز خود رفته، در آغوش تو باشد

لیک چون حلقهٔ بازو بگشایی

نیک دانم که فراموش تو باشد

کیست آن کس که تو را برق نگاهش

می‌کشد سوخته لب در خم راهی؟

یا در آن خلوت جادویی ِ خاموش

دستش افروخته فانوس گناهی

تو به من دل نسپردی که چو آتش

پیکرت را زعطش سوخته بودم

من که در مکتب رؤیایی زهره

رسم افسونگری آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشودم

در دلم بود که دلدار تو باشم

(وای بر من که ندانستم از اول

روزی آید که دل آزار تو باشم )

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم

نه درودی، نه پیامی، نه نشانی

ره خود گیرم و ره بر تو گشایم

ز آنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی

 

رهگذر

یکی مهمان ناخوانده،

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده،

رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبار آلود

نهاده سر به روی سینهٔ رنگین کوسن‌هایی

که من در سالهای پیش

همه شب تا سحر می‌دوختم با تارهای نرم ابریشم

هزاران نقش رؤیایی بر آنها در خیال خویش

و چون خاموش می‌افتاد بر هم پلکهای داغ و سنگینم

گیاهی سبز می‌رویید در مرداب رویاهای شیرینم

ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست

گل خورشید می‌آویخت بر گیسوی مشکینم

نسیم گرم دستی، حلقه‌ای را نرم می‌لغزاند

در انگشت سیمینم

لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می‌بوسید

و مردی می‌نهاد آرام، با من سر به روی سینهٔ خاموش ِ

کوسن‌های رنگینم

کنون مهمان ناخوانده،

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

بر آن‌ها می‌فشارد دیدگان گرم خوابش را

آه، من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را

و مست از جامهای باده می‌خواند: که آیا هیچ

باز در میخانهٔ لبهای شیرینت شرابی هست

یا برای رهروی خسته

در دل این کلبهٔ خاموش عطر آگین ِ زیبا

جای خوابی هست؟

 

سرود ِ زیبایی

شانه‌های تو

همچو صخره‌های سخت و پر غرور

موج گیسوان من در این نشیب

سینه می‌کشد چو آبشار نور

شانه‌های تو

چون حصارهای قلعه‌ای عظیم

رقص رشته‌های گیسوان من بر آن

همچو رقص شاخه‌های بید در کف نسیم

شانه‌های تو

برجهای آهنین

جلوهٔ شگرف خون و زندگی

رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس

خفته‌ام کنار پیکر تو بی قرار

جای بوسه‌های من به روی شانه هات

همچو جای نیش آتشین مار

شانه‌های تو

در خروش آفتاب داغ پر شکوه

زیر دانه‌های گرم و روشن عرق

برق می زند چو قله‌های کوه

شانه‌های تو

قبله گاه دیدگان پر نیاز من

شانه‌های تو

مُهر سنگی ِ نماز من

 

جنون

دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاری که می‌رسد از راه؟

با نیازی که رنگ می‌گیرد

درتن شاخه‌های خشک و سیاه؟

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

با نسیمی که می‌تراود از آن

بوی عشق کبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان؟

لب من از ترانه می‌سوزد

سینه‌ام عاشقانه می‌سوزد

پوستم می‌شکافد از هیجان

پیکرم از جوانه می‌سوزد

هر زمان موج می‌زنم در خویش

می‌روم، می‌روم به جایی دور

بوتهٔ گر گرفتهٔ خورشید

سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبریزم

یار من کیست، ای بهار سپید؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست، ای بهار سپید

دشت بی تاب شبنم آلوده

چه کسی را به خویش می‌خواند؟

سبزه‌ها، لحظه‌ای خموش، خموش

آنکه یار منست می‌داند!

آسمان می‌دود ز خویش برون

دیگر او در جهان نمی‌گنجد

آه، گویی که این همه (آبی)

در دل آسمان نمی‌گنجد

در بهار او ز یاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می‌نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده‌ام

در جنون تو رفته‌ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده‌ام

می‌خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خیس تازهٔ سرد

آه با این خروش و این طغیان

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

 

بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه‌ای ز امروزها، دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه‌هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می‌خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می‌زد خون شعر

خاک می‌خواند مرا هر دم به خویش

می‌رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می‌روند

پرده‌های تیرهٔ دنیای من

چشمهای ناشناسی می‌خزند

روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می‌نهد

بعد من، با یاد من بیگانه‌ای

در بر آیینه می‌ماند به جای

تار مویی، نقش دستی، شانه‌ای

می‌رهم از خویش و می‌مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می‌شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان می‌شود

می‌شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته‌ها و ماه‌ها

چشم تو در انتظار نامه‌ای

خیره می‌ماند به چشم راه‌ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می‌فشارد خاکِ دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه‌های قلب تو

قلب من می‌پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می‌شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می‌ماند به راه

فارغ از افسانه‌های نام و ننگ

 

زندگی

آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من

از تو، ای شعر ِ گرم در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

که لبالب ز بادهٔ روزند

با هزاران جوانه می‌خواند

بوتهٔ نسترن سرود تو را

هر نسیمی که می‌وزد در باغ

می‌رساند به او درود تو را

من تو را در تو جستجو کردم

نه در آن خواب‌های رؤیایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم، پر شدم ز زیبایی

پر شدم از ترانه‌های سیاه

پر شدم از ترانه‌های سپید

از هزاران شراره‌های نیاز

از هزاران جرقه‌های امید

حیف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب تو را

ز تو ماندم، تو را هدر کردم

غافل از آنکه تو به جایی و من

همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال

ره تاریک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه‌ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ بنگرد در من

روی آیینه‌ام سیاه شود

عاشقم، عاشق ستارهٔ صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هر چه نام توست بر آن

می‌مکم با وجود تشنهٔ خویش

خون سوزان لحظه‌های تو را

آنچنان از تو کام می‌گیرم

تا به خشم آورم خدای تو را!

___________________



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *