عروس گلها
ترجمه: گ-آقاسی
چاپ: فروردین 1347
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
درباره نویسنده:
هانس کریستین اندرسن Hans Christian Anderson
«نویسنده افسانههای جاویدان و داستانسرای افسونگر»
آوازه جهانی هانس کريستين آندرسن از افسانههای دلانگیز او برخاست. افسانههای او را به بیشتر زبانهای اروپائی و برخی زبانها برگرداندهاند و خرد و کلان از داستانهایش لذت میبرند. او افسانههای خود را گرامی نمیداشت بلکه آرزو داشت رمانهایش مشهور شوند و این آرزو هرگز برآورده نشد.[restrict]
پدر هانس کفاش بود. هانس در دوم آوریل ۱۸۰۵ میلادی در شهر اودنس دانمارك به دنیا آمد. از جوانی خیالپرداز بود و پدر و مادرش لگام طبع خروشانش را آزاد گذاشته بودند. یازدهساله بود که پدرش مرد و دلش از مدرسه زده شد و شیفته تاتر گردید. برای خیمهشببازی صحنهای ساخت که لباس عروسکانش را خود دوخت و آنچه نمایشنامه در دست داشت ازجمله نمایشنامههای شکسپیر را خواند. در ۱۳ سالگی خواننده اپرا شد و بهسوی پایتخت دانمارك «کپنهاك» به راه افتاد و پس از آزمایش صدایش در آنجا مورد ریشخند کارکنان اپرا قرار گرفت؛ اما در تاتر سلطنتی دانمارك به شاگردی قبولش کردند. در اینجا توجه مخصوص «فردريك ششم» را به خود جلب کرد و به دستور او چند سال در دبیرستان تحصیل کرد. نخستین نوشته او (سفری پیاده از کانال هولمن تا شرق آماگار) به سال ۱۸۲۹ طبع گردید و چندی بعد به خرج فردريك ششم به کشورهای اروپائی سفر کرد و رهآورد آن چند کتاب بود. نخستین داستانهای افسانهای او به سال ۱۸۳۵ انتشار یافت. او از این اثر خود بهاندازه رمانی که در همان سال به نام «حاضرجواب» منتشر کرده بود خوشنود نبود. در آغاز، مردم رمانهایش را با شور بیشتر استقبال میکردند؛ اما افسانههایش بهسرعت مشهور شدند. بااینکه علاقهای به این کار نشان نمیداد ولی آنها را کامل کرد و در سالهای ۱۸۳۶ و ۱۸۳۷ جلد اول آن را منتشر نمود و ازآنپس افسانههای دیگری برای دسترس همگان تکمیل کرد و آخرین آنها را به سال ۱۸۷۲ منتشر کرد و در 4 اوت ۱۸۷۵ زندگی را بدرود گفت.
عروس گلها
در روزگارهای گذشته زنی بود که خیلی دلش بچه میخواست اما نمیدانست از کجا بچه پیدا کند. یک روز نزد پیرزن جادوگری رفت و گفت:
– ای ساحره پیر، تو زیرك و دانا هستی، آیا میتوانی بچهای برایم پیدا کنی؟
ساحره چشمک زد و خندهکنان جواب داد: البته که میتوانم. این تخم گل را از من بگیر ولی بدان که شبیه سایر دانه هائی که در مزارع میکارند نیست. آن را باید درون گلدانی بکاری. وقتی سبز شد و گل داد آنچه را که دلت میخواهد پیدا میکنی.
زن مهربان دوازده سکه به پیرزن داد و تشکر کرد و بهطرف خانه خود روان شد. وقتی به خا نه رسید تخم گل را در گلدانی کاشت و آب داد و به انتظار سبز شدن آن نشست.
بعد از سپری شدن چند روز، شاخه و برگهای سبز و غنچه خوشرنگ و درشتی سر از خاك به درآورد آن زن غنچه را بوئيد و بوسید و گفت: بهبه چه غنچه قشنگی…
ناگهان گلبرگهای غنچه از هم باز شدند و در وسط آن گل که شباهت زیادی به لاله داشت دخترك كوچك و بسیار زیبایی پدیدار گردید.
آن زن با تعجب نگاهی کرد و گفت: آه… چقدر کوچولو و قشنگ است. تمام قدش به اندازه انگشت شست من است. بهتراست اسمش را تامبلینا یعنی شستی بگذارم.
آن زن با پوست گردوی تمیز و براقی گهوارهای بسیار قشنگ برای دختر کوچولو درست کرد و بهجای تشك گلبرگهای بنفشه گذاشت و بهجای لحاف برگهای گل سرخ روی كودك انداخت.
دخترك كوچك زیبا شبها درون پوست گردو که بهجای تخت خوابش بود میخوابید.
یکی از شبها هنگامیکه تامبلينا در زیر برگهای گل سرخ خفته بود صدایی از طرف پنجره شنید و یکمرتبه قورباغهای درشت و بدترکیب از شیشه شکسته پنجره به درون اتاق پرید.
قورباغه با دو خیز بلند خودش را روی میز و آنجائی که دخترك درون پوست گردو خوابیده بود رسانید و چون چشمش به تامبلینای زیبا افتاد زیر لب گفت: بهبه چه دخترك قشنگی! این کوچولو زن بسیار خوبی برای پسر من خواهد شد.
آنگاه گهواره پوست گردوئی تامبلينا را برداشت و از شیشه شکسته پنجره بیرون پرید و در تاریکی شب از نظر پنهان گردید.
در بیرون اتاق چشمه کوچکی میان باغ جریان داشت و یک طرف خشکی، زمین نرم و کفآلود بود، قورباغه زشت و پسرش آنجا توی لجن خانه داشتند. پسر قورباغه هم مثل مادرش زشت و بدترکیب بود و بهمحض دیدن تامبلینا چشمهای خوابآلودش را مالید و بنای غار و غور را گذاشت.
قورباغه پیر به آهستگی گفت: بچه جان اینقدر بلند حرف نزن. او ممکن است بیدار شود و از ما بگریزد زیرا مانند قوها سبك است. ما باید او را در میان گل نیلوفری که در وسط آب در آمده بگذاریم. آنجا برای او مانند جزیرهای است که نمیتواند از آن فرار کند. ما هم مشغول ساختن خانه تازهای میشویم تا شما دو نفر در آن زندگی کنید.
قورباغه پیر پسازآنکه گهواره کوچك را روی گل نیلوفر قرارداد مشغول زینت دادن خانه کثیف و تاریك خود با خزههای سبز و گلهای زرد شد. سپس با پسرش بهطرف گل نیلوفر رفت تا گهواره تامبلینا را به خانه برگرداند.
قورباغه پیر به تامبلینا که بیدار شده بود و از ترس میلرزید گفت: اجازه بده پسرم را که در آینده نزديك، شوهرت خواهد شد به تو معرفی کنم.
آنگاه قورباغه زشترو با پسرش گهواره پوست گردوئی را به دست گرفته و بهطرف خانه رفتند و دخترك را روی برگ گل نیلوفر تنها باقی گذاشتند.
ماهی خوشرنگی که زیر آب بود صدای قورباغهها را شنیده و میخواست عروس آینده پسر قورباغه را تماشا کند، به این خیال سرش را از آب بیرون آورد و گفت:
– آه چه ننگی… حیف از دختر به این خوشگلی نیست که با آن قورباغه بدترکیب عروسی کند و در میان گل و لجن زندگی نماید؟
ماهی مهربان شناکنان بهطرف ساقه گل نیلوفریاش رفت و آن را با دندانهای تیز خود جوید بهطوریکه برگ گل از ساقه جدا کردید و همراه جریان آب از آن نقطه دور شد.
جریان آب برگ نیلوفر را درحالیکه تامبلينا روی آن نشسته بود بهجایی میبرد که دیگر قورباغهها به او دسترسی نداشتند و نمیتوانستند او را پیدا کنند.
تامبلینا شاد و خوشحال بود زیرا از دست قورباغههای وحشتناك خلاص شد و تمام چیزهای اطرافش به نظرش قشنگ و دوستداشتنی میآمدند.
پروانه زردرنگ و زیبایی که بالای سرش پرواز میکرد کمکم پائین آمد و روی برگ نیلوفر نشست تا دختر کوچک و زیبا را خوب از نزديك تماشا کند.
تامبلینا کمربند خود را باز کرد و یک سرش را به کمر پروانه بست و سر دیگرش را به گوشه برگ متصل نمود.
پروانه به پرواز در آمد و بهاینترتیب آنها با سرعت بیشتری پیش میرفتند.
ناگهان سوسک سیاه پرداری روی سر آنها پدیدار گردید و بهمحض دیدن دختر کوچولو سرازیر شد و تامبلینا را در چنگال خود گرفت و به هوا رفت و بهسوی جنگل پرواز کرد: تامبلينا از شدت ترس و وحشت به خود میلرزید و نمیدانست چه کند.
هنگامیکه سوسک به درخت خودش رسید دختر را آهسته روی بزرگترین برگ درخت نهاد و مقداری از شیره شیرین و معطر گلها برایش آورد و با احترام فراوان مقابل دخترك گذاشت.
لحظهای بعد عده زیادی از سوسکها به دیدن آنها آمدند. یکی از آنها گفت: این کوچولو چقدر شبیه آدمیزاد است. سایرین گفتند: آه… چه بد… چقدر زشت و بدترکیب است.
اما در حقیقت تامبلينا بسیار زیبا بود و سوسکی هم که او را پیداکرده بود همین عقیده را داشت ولی چون بدگوئیهای همجنسان خود را شنید، خودش هم دچار شك و تردید شد و با خود گفت: نکند واقعاً این دخترک زشت است و من متوجه نیستم. سوسك پردار وقتی بدگوئیهای دوستانش را شنید دلش از تامبلينا زده شد و دخترک را از درخت برداشت و پائین برد و روی یك گل داودی گذاشت و گفت: تو آزادی و هر جا که دلت بخواهد میتوانی بروی.
تامبلينا تمام طول تابستان را یکه و تنها در آن جنگل به سر برد و از ساقه علفها برای خودش تابی درست کرده و زیر برگهای پهن و بزرگی آویزان کرده بود تا از باران محفوظ باشد.
از شیره گلها شکم خود را سیر میکرد و با شبنم هائی که روی برگها مینشست رفع عطش مینمود. بدین ترتیب تابستان و پائیز گذشته و زمستان فرارسید.
زمستان طولانی و سختی بود.
همه پرندگانی که با نغمهسرائیهای خود باعث سرگرمی تامبلينا بودند به نقاط گرمسیر کوچ کردند.
برگهای سبز درختان زرد شدند و به خاک ريختند. همه گلها پژمرده و پرپر گشتند. برگی هم که سایبان دخترك بود خشك شد و باد آن را با خود برد.
بهزودی برف باریدن گرفت و دخترك بیچاره هرقدر که با برگهای خشکیده خود را میپوشانید، گرم نمیشد.
در کنار آن جنگلی که تامبلينا تابستان را سرکرده بود مزرعه گندمی وجود داشت. روزی دخترك به آن مزرعه
رفت و مقابل در کوچکی که زیر کومههای یونجه قرار داشت ایستاد.
آنجا خانه موش صحرائی بود که زمستان راحتی را میگذرانید زیرا تمام انبارهایش پر از غله و آشپزخانه کوچکش بسیار تمیز و مرتب و گرم بود.
تامبلينا با لباسهای پارهپاره مثل گدایان در خانه موش را کوبید و تقاضای خوردنی کرد زیرا دو روز بود که لب به چیزی نزده و سخت احساس گرسنگی میکرد.
موش پیر صحرائی که قلبی مهربان داشت پشت در آمد و گفت: آه دخترك كوچك و بیچاره! داخل شو تا باهم غذا بخوریم؛ چون خانه من بسیار گرم و راحت است.
پسازآنکه تامبلينا کاملاً سیر شد و خود را گرم کرد موش صحرائی پیشنهادی کرد و گفت: چرا زمستان سرد را پیش من نمیمانی؛ در عوض غذا و جای خوابی که در اختیارت میگذارم تو هم اتاقها را تمیز میکنی و شبها برایم قصه می گوئی چون من از قصه خیلی خوشم میآید.
تامبلينا پیشنهاد موش صحرائی را قبول کرد و آنجا ماند.
یک روز صبح موش صحرائی به دختر گفت: زود باش اتاقها را جمعوجور و مرتب کن چون امروز برای ما میهمان میآید. همسایه ما که موش کور خیلی ثروتمندی است هفتهای یکبار اینجا میآید. خانه او خیلی بزرگتر ازاینجا است و لباسهای گرانقیمت و بسیار قشنگی میپوشد. اگر دلت بخواهد زن موش کور بشوی زندگی خوبی پیدا میکنی و خوشبخت میشوی. فقط فراموش نکن که بهترین قصههایی که بلد هستی برای او نقل کنی.
اما تامبلينا ابداً میل نداشت با موش کور ازدواج کند زیرا بههیچوجه از موش کور خوشش نمیآمد.
بعدازظهر همان روز موش کور درحالیکه لباسهای بسیار شیک و قشنگی پوشیده بود به خانه موش صحرائی آمد و تمام مدت را از دارائی زیاد و دانش و معلومات خودش صحبت کرد و در خصوص آفتاب و گلهایی که هرگز نمیتوانست ببیند بهتحقیر و پستی یاد میکرد.
تامبلینا برای میهمان خودشان آواز خواند و موش کور بهقدری از صدای ملیح دختر خوشش آمد که تصمیم گرفت هر طوری شده با او ازدواج کند.
اما از آنجائی که موجود عاقل و محتاط و محافظهکاری بود با خود فکر کرد بهتر است مدتی صبر کند.
موش کور ثروتمند سپس از همسایه خود دعوت نمود تا بهاتفاق تامبلينا به تماشای دالانهای زیرزمینی که بهتازگی، بین دوخانه بزرگ کنده است بروند.
ضمناً به آنها یادآوری کرد که از مشاهده جسد بیجان چلچلهای که از اول زمستان آنجا افتاده است، وحشت نکنند.
وقتی موش صحرائی و تامبلينا به نقطهای که جسد چلچله در آنجا قرار داشت رسیدند موش کور بهسرعت، سوراخی را که در سقف دالان بود باز کرد تا نور خورشید بیرون دالان بتابد و آنجا را روشن کند.
آنجا روی زمین و مقابل آنها، جسد چلچلهای که به نظر میرسید خشکشده و بیحرکت مانده قرار داشت. تامبلینای بیچاره از دیدن آن منظره سخت ناراحت شد زیرا پرندگانی را که در ایام تنهائی در بیشه برایش خوانندگی میکردند از ته دل دوست داشت.
موش کور جسد پرنده را با نوك پا به کناری زد و گفت: بله او دیگر نمیتواند آواز بخواند. اصلاً به نظر من وجود پرندگان در دنیا هیچ ثمری ندارد. آخر چه فایدهای دارد که تابستانها را خوانندگی کنند و زمستانها از گرسنگی و سرما بمیرند؟
تامبلینا ساکت ایستاده و به فکر فرورفته بود و همینکه آن دو موش پشتشان را بهطرف او کردند به جلو خم شد و بوسهای از چشمهای فروبسته چلچله برداشت.
موش کور مهمانان عزیز خود را تا نزديك خانهشان بدرقه کرد.
نیمههای شب تامبلينا که خواب به چشمانش نمیآمد از جای برخاست و پتویی از حصیر درست کرد و بهطرف راهروی تاریك زیرزمین به راه افتاد و چون کنار جسد چلچله رسید، آن پتو را روی بدن یخزده پرنده کشید و گفت: خداحافظ ای پرنده عزیز…
سپس سرش را بر سینه چلچله نهاد؛ ولی ناگهان با خوشحالی از جای جست؛ زیرا صدای تپش آرامی از درون سینه پرنده به گوش میرسید. پرنده نمرده بود. او هنوز زنده بود ولی براثر سرمای شدید بدنش کرخت شده و حرارت پتو کمکم داشت حالش را بهجا میآورد.
پرنده بیچاره خیلی ضعیف شده بود اما چشمانش را لحظهای باز کرد تا پرستار کوچک و قشنگ خود را تماشا کند.
سپس زیر لب، با صدایی که بهزحمت شنیده میشد، گفت:
– فرزند عزیزم از اینکه مرا گرم کردی بسیار متشکرم. بهزودی قوت ازدسترفتهام برمیگردد و بهسوی خورشید پرواز خواهم کرد.
سپس پرنده برای دختر تعریف کرد که چگونه هنگامیکه به همراهی سایر چلچلهها بهطرف جنوب مهاجرت میکرد، بالش به بوته خاری گیر کرد و بر زمین افتاد و از آن لحظه به بعد دیگر چیزی به خاطر ندارد.
تامبلينا تمام طول زمستان را بدون اطلاع موش صحرائی و موش کور از چلچله زیبا مراقبت کرد تا آنکه چلچله سلامتش را بازیافت.
چون فصل بهار فرارسید، چلچله گفت باید از تو خداحافظی کنم. ضمناً از دختر پرسید: آیا میخواهی بر پشت من سوار شوی و باهم ازاینجا برویم؟
تامبلینا میدانست که اگر با پرستو برود، موش صحرائی بسیار متأثر و غمگین خواهد شد. پس با تأثر و ناراحتی به چلچله گفت:
– نه نمیتوانم با تو بیایم.
پرستو که این جواب را شنید، بالهایش را باز کرد و به دختر گفت: خیلی خوب… پس خداحافظ ای دوست نازنین من…
سپس چلچله زیبا از سوراخی که بالای دالان بود خارج شد و یکبار دیگر تامبلينا را صدا زد و بعد از نظر ناپدید گردید.
موش کور مزاحم، هر شب به دیدن آنها میآمد و چون فصل تابستان نزديك شد، از گرمای طاقتفرسای دالان زیرزمین صحبت میکرد.
یکشب گفت:
– شاید ماههای تابستان برای ازدواج چندان مناسب نباشد.
بدین ترتیب برای مدتی دیگر عروسی آنها به تعویق افتاد.
فصل پائیز فرارسید و یک روز موش کور ضمن صحبتهای خود گفت: تا چهار هفته دیگر ازدواج خواهیم کرد.
تامبلينا که این خبر وحشتناک را شنید شروع به گریستن نمود و به موش صحرائی گفت: ابداً حاضر نیستم با آن موش کور مزاحم عروسی کنم.
موش صحرائی پیر او را سرزنش کرد و گفت: حرفهای بیهوده نزن! تو باید از ازدواج با چنین شوهر ثروتمندی بسیار خوشحال باشی.
روزی که بنا بود عروسی آنها صورت گیرد تامبلينا از سوراخ بیرون رفت تا برای آخرین بار آسمان شفاف و آبی را تماشا کند.
در هوای آزاد صحرا نفس عمیقی کشید و فریاد زد: خداحافظ ای خورشید درخشان. خداحافظ ای آسمان آبی.
ناگهان صدای دلپذیری بلند شد.
آن صدا از آن چلچله زیبا و وفادار بود که بالای سر دخترک پرواز میکرد، بهمحض مشاهده او چرخی زد و بهسرعت، معلق زنان مقابل تامبلينا بر زمین نشست.
تامبلينا درحالیکه اشک میریخت جریان خواستگاری و عروسی خود را با موش کور تعریف کرد و گفت:
– پس از ازدواج، برای همیشه محکومبه زندگی در لانه زیرزمینی موش کور خواهم شد.
چلچله زیبا گفت:
– چیزی به فصل زمستان باقی نمانده و من ناگزیر به نقاط گرمسیری سفر میکنم. آیا حاضری همراه من بیایی؟
دختر زیبا مشتاقانه گفت: البته که میآیم.
آنگاه بر پشت پرستو سوار شد و پرستو بالهای خود را گشود و به هوا برخاست و از فراز مزارع گندم، جنگلها، دریاها و کوههای پوشیده از برف گذشت تا به سرزمینهای گرم رسیدند.
پرستو در برابر قصری قدیمی که با سنگهای مرمر سفید در کنار چمن و دریای سبزرنگ و شفاف بنا شده بود، فرود آمد. ستونهای سنگی پوشیده از ساقهای تاك دورتادور قصر را گرفته و بالای ستونها درست زیر سقف، آشیانههای بسیاری وجود داشت که پرستو وارد یکی از آنها شد و گفت: اینجا آشیانه زمستانی من است. شاید برای تو جای راحت و دلپذیری نباشد. فعلاً تو مقداری گل بچین تا من آشیانه را با آنها فرش کنم و هرچه را که برای شادی و نشاط تو از دستم برآید انجام خواهم داد.
درحالیکه دخترك سوار بر پشت پرستو شده بود بهسوی چمنزار رفت. نزدیک قصر، ستونی سنگی روی زمین افتاده بود که سهتکه شده و بین قطعات شکسته، گل سفید و بسیار قشنگی از زمین روئیده بود.
وقتي تامبلینا چشمش به آن گل افتاد، به سویش دوید و با شادی جیغ کشید و گفت: آه نگاه کن چه گل قشنگی! …
هنوز دستش برای چیدن آن گل دراز نشده بود که موجود کوچک و ظریفی درحالیکه تاجی از طلا و جواهر بر سر داشت و بالهای شفافی روی دوشهایش دیده میشدند از وسط گل بیرون آمد. او روح آن گلسفید و دوستداشتنی بود. آخر وسط هر گل، پسری بسیار کوچک، با زنی به همان اندازه زندگی میکند که فرمانروای آن گل است.
آن موجود کوچك با مشاهده پرنده غولپیکر، با ترس و وحشت به عقب پرید ولی همینکه چشمش به تامبلینای قشنگ افتاد جرئت پیدا کرد و بهطرف او رفت و تاج طلائی خود را بر سرش نهاد و نامش را پرسید و از او خواست تا همسرش شود.
البته آن موجود ظریف بههیچوجه با آن بچه قورباغه بدشکل و آن موش کور مزاحم قابلمقایسه نبود.
تامبلينا با پیشنهاد وی موافقت کرد و بدین ترتیب ملکه گلها شد.
از شنیدن این خبر همه موجوداتی که درون گلها جای داشتند به شادی و نشاط پرداختند و يك جفت بال شفاف هم نظیر آنچه بر دوش همسرش بود به دخترك هدیه کردند و تامبلينا با شوهرش درحالیکه پرواز میکردند از گلی به گل دیگر و از بوستانی به گلستان دیگر میرفتند و در هر نقطهای که مایل بودند، بدون مزاحم زندگی میکردند.
فرمانروای گلها گفت: من دیگر تو را «تامبلينا» صدا نخواهم زد، چون این اسم برازنده تو نیست. بهتر است که تو را بعدازاین «مایا» یعنی «زیبا» خطاب کنم.
در جشن عروسی آنها چلچله باوفا آهنگهای دلپذیری خواند ولی قلباً از اینکه از دوست قشنگ و کوچکش جدا میشد متأثر بود.
پرستو بعد از پایان زمستان درحالیکه بهطرف نقاط دوردست (دانمارك) میرفت از دختر خداحافظی کرد.
او یکسر به نقطهای رفت که خانه مرد مهربانی قرار داشت. آن مرد به شنیدن داستانها و افسانههای پریان خیلی علاقهمند بود.
پرستو داستان تامبلينا را برای او تعریف کرد و ما هم آن را به این صورت برای شما نقل نمودیم.
پایان
(این نوشته در تاریخ 28 آوریل 2021 بروزرسانی شد.)