کتاب قصه کودکانه
شنل قرمزی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . در روزگاران قدیم دختر کوچکی بود که همیشه یک شنل قرمز مخمل می پوشید . این هدیه مادر بزرگش بود . هرجا که می رفت همه او را به هم نشون می دادند که:
نگاه کنید اون شنل قرمزیه که داره میره.
و مردم کم کم به همین اسم صداش کردند . او دختر کوچولوی مامانی بود ولی فقط یک عیب داشت . هرچی را که مردم بهش می گفتند بکن فراموش می کرد .
شنل قرمزی با خانواده اش تو یک دهکده کوچک زندگی می کردند. یک روز صبح مادرش با یک سبد پر از کیک و غذا آمد سراغش. شنل قرمزی ازت می خوام که این سبد رو برای مادر بزرگت ببری .
شنل قرمزی فوراً سبد رو گرفت و آماده شد که بره . اما قبل از اینکه از خونه بره بیرون مادرش بهش گفت:
مواظب باش که جائی وانستی چون بازی کردن توجنگل خیلی خطرناکه.
– قول میدم مادر.
یکروز تابستانی قشنگی بود . شنل قرمزی راه جنگل رو در پیش گرفته بود و آواز میخوند و میرفت . اون همه چیزهائی که مادرش بهش یادآوری کرده بودُ از یاد برد و همینطور مشغول بازیگوشی بود تا اینکه متوجه نشد از جاده ای که به خونه مادر بزرگ میرسه خیلی دور شده .
ناگهان یک گرگ بزرگ از بوته ها بیرون اومد و صاف جلوش وایستاد. شنل قرمزی هیچ نفهمید که اون گرگ بدجنسیه بهمین دلیل اصلاً ازش نترسید چون گرگه خیلی دوستانه رفتار می کرد .
-صبح بخیر شنل قرمزی . کجا میری؟
-خونه مادر بزرگم . آخه مریضه!
-تو سبد چیه؟
-کیک و غذا برای اینکه خوب بشه!
-مادر بزرگت کجا زندگی میکنه؟
-پائین این جاده . یک مایل از . اینجا دورتره . خونه اش کناردرختهای بلوطه!
گرگه بهش گفت که اون جاده ای رو میشناسه که خیلی کوتاهتره واشاره به راهی کرد که شنل قرمزی هرگز اونو ندیده بود .
– از این جاده برو که زودتر به خونه مادر بزرگت برسی.
-خیلی متشکرم. و به راهش ادامه داد.
آقا گرگه راهی رو بهش نشون داده بود که خیلی بیشتر طول می کشید و به این ترتیب خودش فرصت کافی داشت قبل ازاینکه شنل قرمزی به خونه مادر بزرگ برسه، گرگه خودشو به آنجا برسونه. اما شنل قرمزی باز هم فراموش کرده بود مستقیم به خونه مادر بزرگش بره.
اوه! چه گلهای زیبائی ! اوه! یکی قشنگتر هم اون بالا است!
و همینطور از این گل به اون گل می رفت . بعد از مدتی از راهی که او رو به خونه مادربزرگش میرسوند خیلی دور شده بود. او همینطور گلهای مختلف رو از زمین می کند و خیلی هم خوشحال بود که میتونه چنین دسته گل زیبائی رو به مادر بزرگش بده .
در همین موقع گرگ بد جنس يکراست رفت خونه مادر بزرگ و در زد .
-کیه؟
-شنل قرمزیم . برات چیزهای خوشمزه آوردم!
-درو باز کن داخل شو عزیزم !
یک مرتبه آقا گرگه درو باز کرد و پرید تو. مادر بزرگ هم به سرعت دوید توی یک کمد و درش رو محکم بست . گرگه از اینکه نتونسته بود مادر بزرگ رو بگیره خیلی ناراحت بود با پنجه هاش روی در می کشید و فریاد می زد .
-ای پیر زن بذار بیام تو. بذار بیام تو.
اما مادر بزرگ محکم در رو بسته بود . بالاخره گرگه خسته شد .
و با گذاشتن یکی از کلاههای مادر بزرگ به سرش و پوشیدن یکی از لباسهای مادر بزرگ وانمود کرد که مادر بزرگه. عینک مادر بزرگ رو هم به چشمش گذاشت و رفت توی تخت او دراز کشید و منتظر شنل قرمزی شد.
شنل قرمزی هنوزداشت گل می چید که یکمرتبه یاد مادربزرگ افتاد و خیلی تند به طرف خونه او حرکت کرد . خیلی تعجب کرد که در خونه باز بود.
-مادر بزرگ؟
-چیه عزیزم بیا تو.
شنل قرمزی مادر بزرگ رو روی تخت دید که پتوش رو تا کله اش بالا کشیده بود و قیافه اش هم عجيب بنظر می رسید.
-مادر بزرگ چه گوشهای بزرگی پیدا کردی؟
-که صدای تو رو بهتر بشنوم عزیزم .
-مادر بزرگ چرا چشمهات اونقدر بزرگه؟
-که بهتر تو رو ببينم .
-مادر بزرگ چه دماغ بزرگی پیدا کردی؟
-که بهتر بتونم تو رو بو کنم .
-مادر بزرگ چه دهن بزرگی داری؟
-که بهتر بتونم با اون تورو بخورم عزیزم .
و در این هنگام گرگه از تخت پرید بیرون و شنل قرمزی رو قورتش داد.
بچه ها! بعد گرگه خیلی خسته شده و بخواب عمیقی فرو رفت و شروع به خرخر کرد. یک شکارچی که مادر بزرگ را می شناخت در اون جنگل دنبال شکار بود. اتفاقاً از منزل مادر بزرگ گذشت و صدای خرخری شنید . رفت توی خونه و دید که گرگه روی تخت خوابیده و شکمش قلمبه شده .
چون مادر بزرگ رو ندید او رو صدا کرد .
-مادر بزرگ تو خونه ایی؟
مادر بزرگ یواش در کمد رو باز کرد و به شکارچی گفت که چه اتفاقی افتاده .
شکارچیه چاقوش رو در آورد و شکم گرگه رو پاره کرد و شنل قرمزی از توش پرید بیرون .
مادر بزرگ خیلی خوشحال شد که او هنوز زنده بود شنل قرمزی رو محکم بغل کرد .
-اوه بچه تو چقدر ما رو ترسوندی . اگر به حرفهای مادرت گوش کرده بودی این گرگه هیچوقت اینجا نمی اومد. دیگه هیچوقت حرفهای او رو فراموش نکن.
در همین موقع آقا شکارچیه شکم آقا گرگه رو که خوابیده بود با سنگهای بزرگی پر کرد و بعد درش رو دوخت. وقتی گرگه بیدار شد اونقدر سنگین بود که به سختی میتونست راه بره.
او راه جنگل رو در پیش گرفت و رفت و دیگه هرگز هیچ بچه ای رو اذیت نکرد .
شنل قرمزی و مادر بزرگش خیلی خوشحال بودند که دوباره سالمند . همشون نشستند و غذا و کیک هایی رو که شنل قرمزی با خودش آورده بود خوردند. حال مادر بزرگ بهتر شده بود.
شکارچی گفت: خیلی متشکرم دیگه خدا حافظ .
-آقای شکارچی خیلی ازت ممنونم که ما رو نجات دادی .
-شنل قرمزی نگران نباش من هر روز اینجا سر میزنم که ببینم مادر بزرگ چطوره.
اونها با شکارچی خداحافظی کردند و او به طرف جنگل به راه افتاد. مادر بزرگ و شنل قرمزی به خونه برگشتند و اوقات خوشی رو با هم گذروندند . قبل از اینکه شنل قرمزی به خونه خودشون برگرده قول داد که:
-من دیگه هیچوقت توی جنگل بازیگوشی نمی کنم و هر چی رو که مادرم بگه گوش میدم .
و او همیشه به قولش عمل کرد .
خوب بچه ها اینم قصه شنل قرمزی. امیدوارم که شما بچه های خوب هم همیشه به حرفهای بزرگترها گوش کنید.
(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)