کتاب قصه مصور کودکانه
شمشیر سحر آمیز
نویسنده: والت دیزنی
تاریخ چاپ: 1349
یادداشت: املای این داستان مطابق با رسم الخط اصلی است.
در روزگاران پیش در کشور پادشاهی انگلستان ، یکروز حادثه بدی اتفاق میافتد ، و پادشاه انگلستان بدون اینکه کسی را بعد از خودش برای سلطنت انتخاب کند ، بطور ناگهانی میمیرد ….
بعد از مرگ پادشاه ، بین افراد خانواده و همه کسانی که قدرت داشتند جنگ شدیدی در گرفت تا اینکه روزی شمیشری پیدا کردند که توی یک سنگ فرورفته بود و روی آن نوشته شده بود:
“هر کس بتواند ، این شمشیر را بیرون بکشد ، شاه قانونی انگلستان خواهد شد”.
این خبر مثل برق در همه جای کشور پخش شد و مردم ، از سراسر انگلستان برای آزمایش قدرت خود به قلعه قدیمی رفتند تا شاید بتوانند شمشیر را بیرون بکشند… ولی هیچکدام موفق نشدند حتی یک بند انگشت ، شمشیر سحر آمیز را از جایش تکان دهند. در این ایام ، پسرک کوچک لاغری زندگی میکرد بنام ، ” گريو” که در قصر وزیر بزرگ کار میکرد .
یکروز ، گریو با پسر وزیر که اسمش ” کی” بود بشکار رفت. کی با دیدن یک آهو آماده نشانه گیری بود که گریو پایش لیز خورد و روی دست کی افتاد ، بطوریکه وقتی تیر در رفت از بالای سر آهو گذشت و بان نخورد . کی در حالیکه بشدت عصبانی شده بود ، فریاد زد: ای پسرک احمق ، تقصیر تو بود که تیرم بهدف نخورد ، فورا بروو تیر را پیدا کن! تیر خیلی دور رفته بود و در روی شاخه یک درخت بزرگ در وسط جنگل ، گیر کرده بود. گریو ، همینکه دستشو دراز کرد که تیر را بر دارد ، شاخه زیر پایش شکست و از همان بالا ، توی منزل پیرمرد جادوگر افتاد ….
پیر مرد که از دیدن گریو اصلا تعجب نکرده بود ، با مهربانی گفت : اسم من “مرلین “است… برات یک فنجان چای گذاشته ام ، بلند شو بخور! پیرمرد در حالیکه به فنجان چای اشاره میکرد ، به آرامی ادامه داد: من مدتیست که منتظر تو هستم. راستی اسمت چیه؟
-اسم من ، ” آرتور “است، ولی بچه ها بمن میگن ، ” گريو” ، ولی شما کی هستی؟ و منو از کجا میشناسین؟ — من ، یک جادوگر و دانشمند بزرگی هستم و وظیفه دارم تو را تربیت کنم تا با سواد بشوی …حالا بلند شود تا زودتر به قصر بریم … پسرک با عجله گفت، “نه آقا اگر عالیجناب هکتور ما را با هم ببیند ، مرا تنبیه خواهد کرد …..
پیرمرد ، در حالیکه با مهربانی به او نگاه میکرد ، گفت : نه پسرم تو به این چیزها کاری نداشته باش. بزودی خواهی دید که هیچکس نمیتواند در مقابل من مقاومت کند. حالا من میرم چمدانم را جمع کنم .
مرلین ، در حالیکه یک چوب جادوئی را بحرکت در میآورد و جملاتی را زیر لب زمزمه میکرد ، تمام وسائل و لباسها و کتابهایش ، روی هوا بلند شدند و خیلی مرتب در داخل چمدان چیده شدند … طولی نکشید که بقصر پادشاه رسیدند و دیدند در آنجا جشن بزرگی بر پا است.
وزیران دربار پادشاه ، تصمیم گرفته بودند، چون مدتی از مرگ پادشاه گذشته و هنوز کسی برای پادشاهی انتخاب نشده، هفته آینده مسابقه بزرگی ، در میدان شهر لندن برگزار شود و هر کس در این مسابقه پیروز بشود ، بپادشاهی انگلستان انتخاب خواهد شد. عالیجناب هکتور خوب میدانست که پسر قوی و شجاعش ،کی ، مسلماً دراین مسابقه پیروز میشود ، دستورداد تا همه لیوانهایشان را بسلامتی کی بنوشند.
که یکمرتبه گریو وارد شد ….
گریو ، از ترس اینکه تنبیه نشود، فوراً پرید جلو و گفت : عالیجناب ، عالیجناب هکتور ، این آقا مرلین است ، از شما اجازه میخواهد که در اینجا زندگی کند و بمن درس بده ، تا با سواد بشم …..
هکتور ، اصلاً از درس و مدرسه خوشش نمیآمد و قبول نمیکرد که کسی توی قصر با سواد شود ، و بهمین دلیل ، در حالیکه بدر تالار اشاره میکرد ، به مرلین گفت : فورا برو بیرون . مرلین چوب جادوئیش را تکان داد و آنچنان طوفان و برقی روی سر او ریخت که فوراً دستور داد اطاق و وسائل پذیرائی مرلین را آماده کنند.
از آنروز ببعد ، مرلین به گریو درس میداد و هر روز چیزهای تازه ای به او یاد میداد . یکروز که داشت ، زندگی ماهیها را برایش شرح میداد ، به او گفت :
پسرم ، برای اینکه تو با زندگی ماهیها آشنا بشی ، بهترین کار اینه که ما هر دو تبدیل بماهی بشیم و از نزدیک زندگی آنها رو ببینیم … بلافاصله ، مرلین و گریو به کنار دریاچه قلعه رفتند و تبدیل بماهی شدند . ته دریاچه ، تمساح بزرگی به گریه حمله کرد که با گذاشتن یک نیزه شکسته در دهان او موفق شد او را شکست دهد .
.
هر دو نفر نجات پیدا کردند و از آب بیرون آمدند . روز بعد ، برای اینکه با زندگی پرندگان آشنا بشوند ، هردونفر، تبدیل به کبوتر شدند …گریو، که از پرواز کردن روی آسمان خیلی لذت برده بود ، مرتب روی هوا بالاوپائين. میرفت و چرخ میزد … ولی ناگهان ، دید یک عقاب بزرگ ، با سرعت بطرف او میآید … گریو ، یا بهتر بگویم کبوتر بیچاره ، فورا بطرف جنگل فرار کرد چیزی نمانده بود که عقاب او را بگیرد که گریو وارد یک منزل قدیمی شد و بدست شيطانه جادوگر گرفتار شد . شيطانه میرفت که سر کبوتر را از بدنش جدا کند که یکبار دیگر مرلین بکمک او آمد و فریاد زد:
شیطانه ، به این کبوتر بیچاره دست نزن …اگه راست میگی ، اول بیا با من دست و پنجه نرم کن۰۰۰ تا ببینیم کدوممون قویتریم ؟….
پیرزن مکاره ، با دیدن مرلین کبوتر را ول کرد و در حالیکه بطرف او ميرفت گفت: خودت را برای مبازره آماده کن … مرلین گفت ، قرارمون یادت نره ، ما نه تبدیل به اژدها میشیم و نه غیب میشیم ، شیطانه بلافاصله تبدیل به یک تمساح بزرگ شد ، مرلین تبدیل به کرم شد…
شيطانه خود را تبدیل به مرغ کرد . مرلین هم تبدیل به عقاب شد.
مبارزه دو جادوگر ، همینطور ادامه پیدا کرد و مرتب هر دو ، تبدیل به حیوانات عجیب و غریب میشدند که بتوانند همدیگر را از بین ببرند ولی هیچکدام موفق نشدند … تا اینکه ، شيطانه جادوگر ، قول خود را فراموش کرد و تبدیل بیک اژدهای خطرناک شد و مرلین هم بلافاصله به یک میکروب خطرناک بنام “تب اژدها” شد .
طولی نکشید که تمام بدن شیطانه با بهتر بگویم ، اژدها ، پر از لکه های سرخ خونی شد و تب شدیدی پیدا کرد که از درد فریادش به آسمان رفت:
وای ….تنم … دارم میسوزم …. دارم آتیش میگیرم ….
باین ترتیب ، مرلین و دوست کوچولوش با موفقیت به قصر عالیجناب هکتور برگشتند … صبح روز بعد ، گریو ،همراه عالیجناب هکتور و پسرش، کی ، برای شرکت در مسابقه انتخاب پادشاه ، بلندن حرکت کردند . گریو یکمرتبه متوجه شد که شمشیر کی را با خودش نیاورده است …
گریو که از ترس زبانش بند آمده بود ، در حالیکه بسختی حرف میزدگفت :
سرور من … من …. من … شم …. شیر …. رو …. فر …آ… مو …ش.. ،کررررردم ……. .
این جمله را گفت و با عجله برگشت بقصر تا شمشیر را پیدا کند ، ولی دید در قصر بسته است و کسی نیست آن را باز کند … از ناراحتی نمیدانست چکار کند… مرتب اینور و آنور میدوید و توی سر خود میزد … تا اینکه از دور چیزی بچشمش خورد …. نزدیکتر رفت و دید ، یک شمشیر بلند و قشنگ ، توی سنگی فرو رفته است ، با عجله شمشیر را بدون اینکه زوری بزند بیرون کشید و پیش کی برد . عالیجناب هکتور با دیدن شمشیر فریاد زد: این شمشیر را از کجا آورده ای ؟…گریو جواب داد : از نزدیکی قلعه …در توی سنگ فرو رفته بود .
مردم که از ماجرای شمشیر با خبر بودند و میدانستند ، هیچکس تا آن موقع موفق نشده ، این شمشیر را از توی سنگ بیرون بیاورد … یک مرتبه شروع به همهمه کردند هر کس بدیگری میگفت :
میدونی چی شده؟… این پسرک کوچولو، شمشیر سحر آمیز رو از توی سنگ بیرون آورده… عالیجناب هکتور از هیاهوی جمعیت خوشش نیامده بود با ناراحتی فریاد زد:
نه ، من این چیزارو باور نمیکنم … الان همه میریم اونجا و دوباره شمشیر رو سر جایش میذاریم، میخوام ببینم ، این پسره میتونه دوباره اونو بیرون بکشه یا نه؟ …. بلافاصله همگی بقلعه قدیمی رفتند ، ولی کی به گریو مهلت نداد و خودش بطرف شمشیر رفت … ولی هر چقدر زور زد فايده نداشت ، مردم فریاد زدند ، بیشتر از این مارو معطل نکن … بروکنار ، بذار اون کوچولو هم امتحان کنه. گریو ، در حالیکه خجالت میکشید و سرش را پائین انداخته بود آهسته به سنگ نزدیک شد و دستش را دراز کرد و بدون هیچگونه زوری ، شمشیر سحر آمیز را بیرون کشید …
یکمرتبه صدای مردم از همه طرف بلند شد ….
هورا …هورا … خداوند این کوچولو را برای ما فرستاده …هورا …هورا …. زنده باد آرتور پادشاه انگلستان …….
آرتور ، که در مقابل اینهمه تشریفات کمی گیج شده بود ، بخودش گفت : خدایا ، آخه من چطوری میتونم بر تمام انگلستان حکومت کنم؟….
به محض گفتن این جمله ، مرلین ، جادوگر مهربان که همه چیز را به او یاد داده بود ، ظاهر شد و در حالیکه تاج پادشاهی را روی سرش میگذاشت گفت:
من بتو کمک میکنم که بزرگترین پادشاه انگلستان بشی ….
(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)