کتاب شعر کودکانه
گل پریِ شجاع
روزی که دیوها خورشید را دزدیدند
تصویرگر: بهناز مسیبی
به نام خدای مهربان
تو سرزمین گلها
یه جایی اون دور دورا
پای یه کوه بلند
شبیه یک کلهقند
یه شهر بندری بود
که توش پر از پری بود
یه شهر مثل گُلِستون
زندگی میکرد تو اون
پریِ کوچک ما
با مامان و با بابا
پری کوچولوی قشنگ
با پیرهنی رنگارنگ
اسمش چی بود گلپری
روی سرش روسری
قد و بالاش کوتاه بود
چشاش گرد و سیاه بود
زبر و زرنگ و شیطون
شلوغ ولی مهربون
از صبح تا شب میخندید
از بدیها میرنجید
خلاصه بچهها جون
پریا تو شهرشون
هیچچیزی کم نداشتن
غصه و غم نداشتن
باصفا بودن همه
باهم میخوندن همه
خورشید موطلایی
مادرِ روشنایی
تو آسمون میشینه
پریا رو میبینه
تا اینکه یک روزی
خورشید خانم نیومد
تاریکی موند و سرما
پرسون و پرسون شدن
وای چه پریشون شدن
خبر اومد که دیوا
خورشید وُ پشت کوها
بستن و زار کردن
دنیا رو تار کردن
دیو چی چیه؟ سیاهی
بدی، بلا، تباهی
دشمن هر چی خنده س
قاتل هر پرنده س
چکار کنیم؟ چه چاره
دیو که چاره نداره
ماها پریِ خوابیم
قصهی تو کتابیم
فقط شاید با دعا
کنه یه کاری خدا
خیابونای پرنور
تاریک شد و سوتوکور
هرکسی که میخندید
دیو اگه اونو میدید
از توی شهر میبُردش
پشت کوها میخوردش
شادیها آب رفتن
پریا خواب رفتن
گل پری غصهدار بود
تو رختخواب بیدار بود
آهای آهای گلپری
نخوابی ور بپری
خواب نمونی نخندی
باید با دیو بجنگی
نمیشه منتظر موند
باید که دیوا رو روند
خورشید وُ آزادش کرد
خونه رو آبادش کرد
گلپری رفت تو کوچه
نگفت دیگه به من چه
کوه وُ گرفت رفت بالا
برای جنگ با دیوا
از تاریکی نترسید
گریه نکرد، نلرزید
گفتش یکی از اونا
باید بره اون بالا
خورشید وُ آزاد کنه
پریا رو شاد کنه
پریا حیرون بودن
دیوا هراسون بودن
چی شد؟ چطور شد؟ چی شد؟
قرعه به نام کی شد؟
یه بچه با روسری
اسمش چی بود؟ گلپری
رفت بالای کوه نشست
طلسم دیوُ شکست
از پای خورشید خانم
بَندا رو واکرد تموم
اتلمتل مترسه
هر کی از دیو بترسه
دیو اونو جادو کرده
به تاریکی خو کرده
گلپری جون میدونه
باید تو این زمونه
با تاریکیها جنگید
باید به دیوا خندید *
——————-
* یعنی به حرف دیوها گوش نکنیم و اهمیت ندهیم.