شعر کودکانه
اشکهای اتفاقی
سروده: داوود لطفالله
خستهام از دود و آهن
از صدای بوق ماشین
از عبور تاکسیها
با مسافرهای غمگین
آسمان شهر، دیگر
با دماوند آشنا نیست
حسی از باران و از ابر
در نگاه ابرها نیست
ابرها بیذوق هستند
اشکهاشان اتفاقی است
اشک دودآلود آنها
بر دل هر شیشه باقی است
دودها از ما گرفتند
آبیِ این آسمان را
از درختان هم گذشتند
برجها مثل هیولا!