کتاب شعر و قصۀ کودکانه
محرم
قصههای مذهبی
تصویرگر: مریم داوری – مهناز صفایی
به نام خدا
وقتی محرم میشه
دلها پر از غم میشه
همه سیاه میپوشن
زنجیرها روی دوشن
پرچم سبز و سیاه
تو کوچه و توی راه
دستههای عزادار
مییان بیرون بیشمار
همه به جنب و جوشن
تو مسجدها میکوشن
مسجدها غوغا میشه
شورشی برپا میشه
مسجد که باصفا شد
پر از نور خدا شد
همه به یاد امام
سینهزنان صبح تا شام
اشک عزا میریزن
پیش خدا عزیزن
فریاد جوشوخروش
میرسه هر دم به گوش
بچهها بیتاب میشن
از غصه بیخواب میشن
اشک توی چشم همه
چشم همه پُرغَمه
یاد امام شهید
تو دشت و صحرا پیچید
یار امام و خدا
که دست او شد جدا
عباس جنگاور است
شجاع و دلاور است
میخوای بدونی چرا
کردن سرش را جدا
خواستن که بیچاره شه
بچههاش آواره شه
دشمنا دور امام
جمع شده بودن تمام
به خیمه حمله کردن
بچهها گریه کردن
رحمی به دل نداشتن
بچهها را میکشتن
طفل امام تشنهلب
لباش سوخته توی تب
عباس که مشک آب داشت
نه آسایش نه خواب داشت
امام رو کرد به دشمن
به دشمن اهریمن
گفت اگه دین ندارین
پا روی دین میذارین
تو دنیا آزاد باشین
جوانمرد و راد باشین
آتش و دود به پا شد
دست عباس جدا شد
خیمهها پر دود شده
سوخته و نابود شده
علیِ اکبرش را
امید و یاورش را
بغل گرفت تا جان داد
شجاعتش نشان داد
رقیه طفل کوچک
نشسته یکگوشه تک
منتظر باباشه
امیدش به خداشه
صدای اسب را شنید
از خیمه بیرون پرید
اما بابا را ندید
جلوی اسبش رسید
از اسب بابا را میخواست
نور خدا را میخواست
زینب، هوادار اوست
تنها کس و یار اوست
قاسم که نوجوان بود
قوی و پرتوان بود
با دشمن در ستیز شد
پیش خدا عزیز شد
شهید شدن هرکدام
از یار و دوست امام