کتاب شعر و قصه کودکانه
حسنی انقدر لج نکن!
نقاشی: علی محمدی
به نام خدای مهربان
حسنی از خواب بیدار شد
روی دوچرخهاش سوار شد
پاچهی شلوار رو تا زد
روی زین پرید و پا زد
دور حیاط چرخ میزد
تُرمز و تکچرخ میزد
خاله جون هر چی صداش کرد
حسنی فقط نگاش کرد
میدونست مامان خونه نیست
خبری از صبحونه نیست
خاله جون! مامان کجا رفت؟
چرا بیسروصدا رفت؟
منو به شما سپرده؟
چرا با خودش نبرده؟
خاله لیلا لوسش میکرد
یواشکی بوسش میکرد
عزیزم مامان بیرونه
خونۀ بیبی مهمونه
رفته یه نینی بیاره
گل و شیرینی بیاره
مگه تو خواهر نخواستی؟
از گُلا گلتر نخواستی؟
مامان رفته گُل بیاره
یه دسته سُنبل بیاره.
مامان رفته گُل بیاره
نینی تُپل بیاره
حالا یه کمی شیر بخور
کلوچه با سرشیر بخور
تا مامان بگه تپل شده
پسرم به دستهگل شده
حسنی حالا خواهر داشت
خواهری از گل بهتر داشت
اسم خواهرش نسرین بود
سرخ و سفید، شیرین بود
ریزهمیزه و تُپلمُپل
کوچولو مثل غنچهی گل
روزهای اول باحال بود
حسنی خیلی خوشحال بود
مامانشو راضی میکرد
با خواهرش بازی میکرد
میبوسید و نازش میکرد
از تو قنداق بازش میکرد
تا اینکه …
زد و کوچولو مریض شد
بیشتر از اول عزیز شد
مامانی که غصه میخورد
اونو پیش دکتر میبرد
از اون روز به بعد اجازه نمیداد حسنی با خواهر کوچولویش بازی کند و میگفت:
تقصیر این مارمولکه
فکر کرده این عروسکه
بس که بچه رو چلونده
دیگه رنگ به روش نمونده!
حسنی خیلی دلخور شد
باز دلش از غصه پر شد
فکر میکرد که تنها شده
بی مامان و بابا شده
مامانی دوستش نداره
میره و تنهاش میذاره
بابا فکر خواهرش بود
همهچیزش دخترش بود
حسنی از اون روز به بعد…
توی خونه باری نداشت
کسی با اون کاری نداشت
تنبل و بهانهگیر بود
صبحونه نخورده سیر بود
دیگه دل به کار نمیداد
غصه رو فرار نمیداد
مثل بچهها لج میکرد
لبولوچه شو کج میکرد
توی باغچه یا رو ایوون
ورمیرفت با خاک گلدون
کفش باباشو شوت میکرد
تو گوش بچه فوت میکرد
خلاصه…
نینی شده بود، نق میزد
زار میزد، هقهق میزد
پسته رو دربسته میخورد
گوجه رو با هسته میخورد
تا مامانی دعواش کنه
ببیند و پیداش کنه
اما انگارنهانگار
حسنی بود یا یه دیوار!
خلاصه، مامان و بابا که نگران مریضی خواهر کوچولو بودند، شب و روز کنار تختخواب بچه میچرخیدند و حسنی فکر میکرد که مامان و بابا دیگر دوستش ندارند و فراموشش کردهاند و…
اینجوری بود که لج کرد
راهشو از جاده کج کرد
با مامانی هرجای میرفت
مثل شلهزرد وامیرفت
سر کوچه پشت نجاری
کنار سوپر یا سمساری
شلوول و وارفته بود
مثل کشِ دررفته بود
کمی عقب و جلو میشد
وسط کوچه ولو میشد
خودشو لوس و نُنُر میکرد
جیباشو با آشغال پر میکرد
«مامانی! از این از اون میخوام
کلوچهی زعفرون میخوام
باید برام موز بخری
یه ماهی واسه حوض بخری
ساندویچ و کباب میخوام
آب هویج و کتاب میخوام
از این بخر و از اون بخر
هفتتیر و تیر کمون بخر
کلاه و بارونی میخوام
بستنیِ نونی میخوام
چاغاله و زالزالک بخر
گوجهسبز و پفک بخر!»
خلاصه هزارتا ناز داشت
زبون تلخ و دراز داشت.
مامان و بابا که میدیدند حسنی روزبهروز لجبازتر میشود، به فکر چاره افتادند.
بابا گفت: «فکر کنم به این خواهر کوچولوش حسودی میکنه؛ اما باید بدونه که ما هنوز خیلی دوستش داریم.»
از فردای اون روز، مامان، مهربانتر از همیشه شد…
پسرم انقدر لج نکن
لبولوچه تو کج نکن
تو که دیگه نینی نیستی
عروسک چینی نیستی
ماشاالله خودت یه مردی
میتونی تو پارک بگردی
خواهرت هنوز یه بچه س
کوچولو قَدّ یه غنچه س
تو باید کنارش باشی
برادر و یارش باشی
کی میگه تو تنها هستی!
دور از من و بابا هستی
هنوز از همه عزیزتری!
عزیز بابا و مادری
حسنی خیلی خوشحال شد
سرحال اومد باحال شد
دیگه قهر و نازی نداشت
زبون درازی نداشت
خلاصه…
حسنی حالا یه آقاس
عزیز مامان و باباس!