شعر مصور کودکانه : چوپان هوشیار و گرگ نابکار 1

شعر مصور کودکانه : چوپان هوشیار و گرگ نابکار

شعر کودکانه چوپان هوشیار و گرگ نابکار

شعر مصور کودکانه

چوپان هوشیار و گرگ نابکار

– نویسنده: مرضیه بهبهانی مطلق
– تصویرگر: مرضیه بهبهانی مطلق

به نام خدا

یکی بود، یکی نبود،
ده باصفایی بود.
میان ده قشنگ،
چوپانی بود زبروزرنگ.
صبح زود وقت سحر،
او پا می‌شد بی‌دردسر.

یکی بود، یکی نبود، ده باصفایی بود

بعد از نماز و صبحونه،
بیرون می‌اومد از خونه.
گله چو بیرون می‌گشت،
به‌سوی صحرا و دشت.
وقتی به صحرا می‌رسید،
گله تو صحرا می‌چرید.

ظهر که می‌شد گرمای سخت،
به زیر سایه درخت،
کنار بره‌های خود،
نی می‌نواخت برای خود.
تنگ غروب دوباره
با یک نی و اشاره،
گله را برمی‌گردوند،
توی آغل می‌خوابوند.

ظهر که می‌شد گرمای سخت، به زیر سایه درخت، کنار بره‌های خود، نی می‌نواخت برای خود.

هرروز همین کارش بود،
همین کار و بارش بود.
تا اینکه یک روز سرد،
با پای خسته و درد،
وقتی از صحرا برگشت،
آمد به خونه از دشت.
گوسفندا رو آغل کرد،
پاسبانی داد سگ زرد.
خوابید چوپان خسته،
توی اتاق دربسته.

خوابید چوپان خسته، توی اتاق دربسته.

که ناگهان گرگی بلا،
حس کرد بوی گوسفندا را.
کنار آغل زوزه کشید،
برای گرگ‌های پلید.
سگ گله بیدار شد،
منتظر شکار شد.
پارس‌کنان دنبالش دوید،
که یک‌دفعه چوپان رسید.

چوپان چوب را کشید، به‌سوی گرگ پلید.

چوپان چوب را کشید،
به‌سوی گرگ پلید.
گرگه پشیمون از کار،
فرار کرد اون نابکار.
چوپان به آغل رسید،
به گوسفندان سر کشید.
آن‌ها را سالم که دید،
آسوده و راحت خوابید.

گرگه پشیمون از کار، فرار کرد اون نابکار.

بچه‌های خیلی خوب،
آی عزیزای محبوب،
داستان ما همین بود،
که گرگه در کمین بود.
هرکسی بدکار باشه،
گرگ طمع‌کار باشه،
عاقبتش همینه،
سزای کار رو می‌بینه.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *