من نسبت به جمع‌آوری کتاب‌هایی که محتوی نکات دقیق و مهم مطالب مشکل علوم اسلامی بودند، علاقه و حرص فراوانی داشتم

داستان‌های امام زمان (عج): شبهات مخالف و پاسخ مولا در سن کودکی!

داستان‌های امام زمان (عج):

شبهات مخالف و پاسخ مولا در سن کودکی!

داستان‌های امام زمان (عج): شبهات مخالف و پاسخ مولا در سن کودکی! 1

سعد بن عبداللَّه می‌گوید:

من نسبت به جمع‌آوری کتاب‌هایی که محتوی نکات دقیق و مهم مطالب مشکل علوم اسلامی بودند، علاقه و حرص فراوانی داشتم و سعی می‌کردم که به حقایق آن‌ها هرچند بسیار طاقت فرسا باشد، دست یابم تا آن‌جا که تمام موارد متشابه و پیچیده را حفظ نموده بر معضلات و مشکلات هر یک فائق می‌آمدم.

من در مورد مذهب شیعه اثنی عشری تعصّب خاصّی داشتم و بدون هیچ گونه ترس و واهمه‌ای از درگیری و برخورد، دشمنی، بغض، یاوه گویی و تجاوز معاندین و مخالفین، به انتقاد از کسانی که سعی در ردّ بر حقانیت شیعه داشتند، می‌پرداختم، و برای بزرگان آن‌ها که در پناه افراد صاحب نفوذ و قدرتمند حاکم، به هتّاکی و سبّ ائمه‌ علیهم السلام می‌پرداختند، حقایق را بیان می‌نمودم.

روزی به یکی از آن‌ها که در دشمنی و جدال و تشنیع اهل‌بیت‌ علیهم السلام از همه کینه توزتر و در باطل خود ثابت‌تر بود، برخورد نمودم. او رو به من کرد و گفت: وای بر تو و یارانت! ای سعد! شما رافضیان بر بزرگان مهاجر و انصار که از اصحاب پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم بوده‌اند، طعنه زده و از آن‌ها انتقاد نموده به ولایت و امامت خلفای راشدین اعتقاد ندارید و با این کار در برابر پیامبر اسلام‌ صلی الله علیه وآله وسلم سرکشی می‌نمایید.

بدان که همه اصحاب رسول اللَّه‌ صلی الله علیه وآله وسلم در شرافت ابوبکر صدیق!! به جهت سبقت او در اسلام!! اتفاق دارند.

پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم او را با خود به غار برد، زیرا می‌دانست که او خلیفه و جانشین او است! و او است که می‌تواند آیات الهی را تأویل نموده زمام امور امت را به دست بگیرد! و در برابر شداید و تجاوزات و کاستی‌ها و پراکندگی‌ها از اسلام حمایت نموده و حدود الهی را اقامه کند! و دسته دسته لشکریان را برای فتح سرزمین‌های مشرکین گسیل نماید!!

او همان‌طور که در اندیشه محافظت از مقام نبوّت خویش بود، در فکر جانشینی پس از خویش نیز بود.

علاوه بر این، [شما که می‌گویید: علی با خوابیدن در بستر پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم او را یاری داده است، بی‌اساس است. زیرا] کسی که در جایی پنهان و متواری شده است، دیگر نیازی به مساعدت و یاری ندارد. پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم علی را در بستر خود خواباند چون کشته شدن او اهمیت چندانی نداشت و بردن او نیز ممکن نبود و بار اضافی به حساب می‌آمد.

مضافاً بر این که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم مطمئن بود که در صورتی هم که علی کشته شود، مشکلی پیش نخواهد آمد و می‌تواند فرد دیگری را برای انجام کارهایی که علی به عهده داشت، انتخاب نماید!!

من برای هرکدام از این ایرادات او جواب‌هایی ارائه دادم، اما او هر کدام را با دلیلی دیگر ردّ و نقض می‌نمود.

تا این که گفت: ای سعد! غیر از این‌ها ایراد دیگری نیز می‌توانم بگیرم تا بینی شما رافضیان را به خاک بمالم. شما می‌گویید: ابوبکر و عمر منافقانه به اسلام ایمان آورده‌اند و به همین جهت، مدّعی هستید که آن‌ها در عقبه – هنگام بازگشت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم از تبوک – می‌خواستند پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم را به قتل برسانند. بگو ببینم: چطور ممکن است ابوبکر که از شک و تردید مبرّا بوده! و عمر که حامی نهاد اسلام بود! منافق باشند؟ آیا آن‌ها با میل و رغبت اسلام آوردند یا این‌که اجباراً مسلمان شده بودند؟

من پیش خود گفتم: اگر بگویم آن‌ها مجبور به اقرار به اسلام بوده و منافقانه ایمان آورده‌اند، صحیح نخواهد بود. زیرا تنها به علّت اعمال فشار و زور بر کسی که قلباً تمایلی به ایمان آوردن ندارد، می‌توان قبول کرد که نفاق به دل او راه یافته باشد. چنانچه حقّ تعالی می‌فرماید:

«فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنْا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ کَفَرْنا بِما کُنَّا بِهِ مُشْرِکِینَ * فَلَمْ یکُ ینْفَعُهُمْ اِیمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا»(163).

«هنگامی که شدّت مارا دیدند، گفتند که به خداوند یگانه ایمان آورده وبه آنچه به‌دلیل آن مشرک بودیم، کافرشدیم * اما ایمان آن‌ها هنگامی که شدّت مارا دیدند، سودی برای آن‌ها ندارد».

در صدر اسلام نیز ایمان مردم به دلیل زور و فشار نبود، [بلکه بالعکس فشار بیش‌تر از ناحیه مشرکین بود]. به همین جهت، برای این‌که به نحوی سخن به ظاهر درست او را نپذیرم و قبول نکنم که آن‌ها با میل و رغبت ایمان آورده باشند، چاره‌ای اندیشیدم و مزوّرانه صحنه را ترک نمودم در حالی که از شدّت خشم به خود می‌پیچیدم و جگرم پاره پاره شد.

از سوی دیگر، طوماری داشتم که بیش از چهل مسأله سخت که پاسخگویی برای آن‌ها پیدا نکرده بودم، در آن نوشته بودم تا از بهترین همشهری‌ام یعنی احمد بن اسحاق قمی – که از اصحاب امام حسن عسکری‌ علیه السلام بود – بپرسم.

آن روزها احمد بن اسحاق قمی برای ملاقات امام حسن عسکری‌ علیه السلام به سامرا رفته بود، من نیز به دنبال او به راه افتادم. در یکی از چشمه‌های سامرا او را ملاقات نمودم. گفت: ای سعد! خیر است. برای چه آمده‌ای؟

گفتم: می‌خواستم خدمت شما برسم و در ضمن جواب این سؤالات را از شما بپرسم.

گفت: من برای ملاقات امام حسن عسکری‌ علیه السلام به سامرا می‌روم در ضمن می‌خواهم سؤالاتی نیز از حضرت‌ علیه السلام در مورد تأویل بعضی آیات و برخی مشکلات آن‌ها بپرسم. علاوه بر این، شوق شرفیابی به محضر مبارک حضرت‌ علیه السلام را دارم. تو نیز با ما باش، چون وقتی خدمت آن حضرت شرفیاب شوی دریایی بی‌نهایت از عجایب و غرایب را از اماممان مشاهده خواهی کرد.

با ذوق و شوق تمام به سوی سامرا حرکت کردیم، وقتی به سامرا رسیدیم به درگاه امام حسن عسکری‌ علیه السلام شرفیاب شده و اجازه ورود خواستیم. با اجازه حضرت‌ علیه السلام وارد بیت شریف ایشان شدیم.

احمد بن اسحاق خورجینی به دوش انداخته و آن را با پارچه‌ای مازندرانی پوشانده بود که حدود صد و شصت کیسه مسکوکات طلا و نقره در آن بود که هر کیسه‌ای به مُهر صاحبش ممهور بود.

چشمانم به نور رخسار حضرت امام حسن عسکری‌ علیه السلام منوّر شد، و پرتو آن ما را فرا گرفت، نمی‌دانم آن نور را به چه چیزی تشبیه کنم غیر این‌که بگویم مانند ماه شب چهارده بود.

پسر بچه‌ای همچون سیاره مشتری زیبا و نورانی روی زانوی راستش نشسته بود، و موی سرش از فرق سر شکافته و به دو سوی افکنده شده بود همچون الفی که بین دو واو قرار گیرد. انار زرینی که از تکه‌های کوچک‌تری به طرز ماهرانه ترکیب یافته بود در برابر مولایمان امام حسن عسکری‌ علیه السلام قرار داشت که نقش‌های زیبایی روی آن کشیده شده بود می‌درخشید، که یکی از رؤسای بصره به حضرت اهدا کرده بود.

قلمی در دست امام‌ علیه السلام بود که وقتی می‌خواست چیزی بنویسد آن پسر بچه زیبا انگشتان پدرش را می‌گرفت و بازی می‌کرد. در این موقع، امام‌ علیه السلام آن انار را می‌غلطاند تا آن پسر بچه زیبا با آن بازی کرده و مشغول شود، و آنچه را که حضرت می‌خواست، بنویسد.

ما سلام عرض کردیم، حضرت با لطف و مهربانی پاسخ داد، و اشاره فرمود تا بنشینیم. هنگامی که نوشتن آن نامه را به پایان رساند، احمد بن اسحاق خورجین خود را بیرون آورد و در مقابل امام حسن عسکری‌ علیه السلام نهاد.

حضرت رو به آن پسر بچّه زیبا نموده و فرمود: فرزندم، مُهر هدایای شیعیانت را باز کن!

او فرمود: مولا جان! آیا جایز است دستی پاک بر این هدایا و اموال آلوده و ناپاک که حلال و حرامش به هم آمیخته بخورد؟

در این موقع، امام حسن عسکری‌ علیه السلام فرمود: ای فرزند اسحاق! آنچه در خورجین داری، بیرون بیاور تا حلال و حرامش را فرزندم جدا سازد.

احمد بن اسحاق، امر امام‌ علیه السلام را اطاعت و اوّلین کیسه را بیرون آورد.

آن کودک زیبا فرمود: این کیسه متعلّق به فلان فرزند فلان است که در فلان محلّه قم ساکن است، و حاوی شصت و دو دینار می‌باشد که چهل و پنج دینار آن پول زمینی سنگلاخ است که صاحب کیسه از برادر خود به ارث بُرده است، و چهارده دینارش نیز پول نُه قواره پارچه‌ای است که فروخته، و سه دینار باقی مانده از اجاره دکان‌هایش می‌باشد.

امام حسن عسکری‌ علیه السلام فرمود: درست گفتی فرزندم. اکنون به این مرد بگو که چه قسمت از این مال حرام است.

آن کودک فرمود: یک دینار آن سکّه‌ای است که در فلان تاریخ در شهر ری ضرب شده است، و قسمتی از یک روی آن ساییده شده است. همچنین یک ربع سکّه طلایی که در آمل ضرب شده است؛ هر دو حرام هستند. زیرا صاحب آن‌ها در فلان سال و فلان ماه یک من و ربع پنبه کشید و به همسایه‌اش که پنبه زن بود، داد تا آن را بزند. بعد از مدتی که سراغ آن را گرفت، پنبه زن گفت: دزد آن را ربوده است، امّا او نپذیرفت و وجه معادل آن یک من و ربع پنبه را دقیقاً حساب کرد و از او گرفت، و با پول آن پارچه‌ای خرید این دو سکه، پول فروش آن پارچه است.

وقتی احمد بن اسحاق آن کیسه را باز کرد، نامه کوچکی در میان سکه‌های دینار یافت که نام صاحب کیسه و مقدار سکه‌ها را همان‌طور که آن کودک فرموده بود، نوشته شده بود. سپس کیسه دیگری را درآورد و در مقابل او نهاد.

آن کودک این بار فرمود: این کیسه نیز متعلّق به فلانی فرزند فلانی است که در فلان محلّه قم زندگی می‌کند، و حاوی پنجاه دینار است که تصرّف آن حرام است.

احمد بن اسحاق گفت: چرا؟

او فرمود: زیرا این پول گندمی است که صاحبش از ماحصل زارعی که زمین خود را در اختیار او قرار داده بود، به دست آورده است. بدین ترتیب که هنگام تقسیم محصول گندم؛ وقتی پیمانه را برای خود پُر می‌کرد، آن را لبالب می‌نمود و هنگامی که برای آن زارع پُر می‌نمود، کمی از سر آن را خالی می‌کرد.

امام حسن عسکری‌ علیه السلام فرمود: راست گفتی فرزندم. ای فرزند اسحاق! این اموال را جمع کن و به صاحبانش بازگردان که ما نیازی به آن‌ها نداریم. اما آن پارچه‌ای را که آن پیر زن برای ما فرستاده است، بیاور!

احمد بن اسحاق گفت: آن پارچه را در میان کیسه‌ای نهاده‌ام و فراموش کردم خدمت شما بیاورم.

احمد بن اسحاق برای آوردن آن پارچه رفت، در این موقع امام حسن عسکری‌ علیه السلام به من التفات نموده، فرمود: ای سعد! برای چه آمده‌ای؟

عرض کردم: احمد بن اسحاق مرا تشویق به ملاقات مولایم نموده است.

حضرت‌ علیه السلام فرمود: سؤالاتی را که می‌خواستی بپرسی، چه کردی؟

عرض کردم: اکنون به همراه دارم.

فرمود: آنچه می‌خواهی از نور چشمم سؤال کن! و با دست مبارک به آن کودک زیبا اشاره فرمود.

عرض کردم: ای مولای ما و فرزند مولای ما! ما همان‌طور که از شما شنیده‌ایم، به دیگران روایت می‌کنیم که رسول اللَّه‌ صلی الله علیه وآله وسلم طلاق زنان خویش را به امیرالمؤمنین‌ علیه السلام تفویض فرموده‌اند. چنان که در روز جنگ جمل کسی را نزد عایشه فرستاده و فرمودند: تو بر اسلام تاخته و مسلمین را به فتنه انداخته و فرزندان خود را به ورطه هلاک افکنده‌ای. اگر دست از این فتنه بکشی، رهایت خواهم نمود و الاّ طلاقت خواهم داد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ در حالی که وفات پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم به معنی طلاق زنان او محسوب می‌شود.

حضرت فرمود: به نظر تو طلاق یعنی چه؟

عرض کردم: آزاد گذاشتن زن در امر ازدواج.

فرمود: اگر چنین است، پس چرا زنان پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم پس از وفات ایشان، حق ازدواج ندارند؟

عرض کردم: برای این‌که خداوند ازدواج ایشان را حرام نموده است.

فرمود: با این حال، چطور رحلت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم حکم طلاق زنان ایشان محسوب نمی‌شود؟

عرض کردم: مولا جان! شما بفرمایید که معنی تفویض حکم طلاق زنان رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم به امیرالمؤمنین‌ علیه السلام چیست؟

فرمود: خداوند تبارک و تعالی زنان رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را نسبت به سایر زنان برتری و شرافت بخشیده، و آنان را اُمّ المؤمنین قرار داده است. به همین دلیل، رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: یا علی! این شرافت برای زنان من تا هنگامی که در طاعت حق تعالی هستند؛ باقی است، و اگر زمانی مرتکب معصیتی شوند و با تو ستیزه نمایند، آن‌ها را طلاق داده و از مقامی که دارند، خلع کن!

عرض کردم: چرا زنی را که مرد می‌تواند او را در ایام عده‌اش از خانه اخراج کند، فاحشه مبینه می‌گویند؟

حضرت فرمود: فاحشه مبینه زنی است که با مردی بیگانه تماس داشته، اما زنا نکرده است. زیرا اگر زناکار باشد او را تازیانه زده و به همین دلیل می‌تواند دوباره ازدواج کند. اما اگر به شکل مساحقه با مردی تماس پیدا کرد، باید او را سنگسار نمود. حکم سنگسار نمودن نیز مایه خواری و ذلت زن است. خدا نیز برای ذلیل نمودن چنین زنی [در انظار مردم بر او حکم سنگسار را واجب نموده است. و کسی را که خدا ذلیل نموده است، در واقع او را از خود دور نموده است و به همین دلیل جایز نیست کسی به او نزدیک شود [و با او ازدواج کند].

عرض کردم: منظور حق تعالی از این‌که هنگام ورود حضرت موسی‌ علیه السلام به او امر فرمود:

«فَاخْلَعْ نَعْلَیکَ اِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوی (164).

«کفش‌هایت را درآور! زیرا تو در سرزمین مقدسی گام نهاده‌ای؟»

چه بود؟ زیرا فقهای شیعه و سنّی عقیده دارند که نعلین او از پوست مُردار بوده است.

حضرت‌ علیه السلام فرمود: هر که چنین بگوید، به موسی‌ علیه السلام افترا زده و از مقام نبوت بی‌اطّلاع است. زیرا موضوع از دو حال خارج نیست: یا حضرت موسی‌ علیه السلام می‌توانسته با آن پای پوش نماز بخواند یا نمی‌توانسته. اگر قایل باشیم که موسی‌ علیه السلام می‌توانست که با آن نماز بخواند، پوشیدن آن، در آن سرزمین نیز برای او جایز بوده است. زیرا هر قدر که آن سرزمین مقدس و مطهر بوده باشد، از نماز مقدّس و مطهرتر نخواهد بود. و اگر موسی‌ علیه السلام نمی‌توانسته با آن نماز بخواند، [چون می‌خواست به گمان فقها با آن کفش نجس وارد شود]، نه تنها از حلال و حرام خدا مطلع نبوده بلکه نمی‌دانسته چه چیزی در نماز جایز است و چه چیزی جایز نیست. و این [در حالی است که او پیامبر بوده و از این خطا نیز مصون بوده است. و نسبت جهل به او در مورد احکام الهی کفر است. [پس کفش‌های موسی‌ علیه السلام نجس نبوده است. بلکه موسی‌ علیه السلام هنگام مناجات در آن وادی مقدس، گفته بود: پروردگارا مرا در محبت خود خالص گردان! و دلم را از غیر خود بشوی. و چون موسی‌ علیه السلام خانواده و همسر خود را بسیار دوست می‌داشت. خداوند به او فرمود: کفش‌هایت را درآور! یعنی محبّت همسر و فرزندانت را از دلت بیرون کن تا در محبت من خالص شوی، و دلت را از غیر من شسته باشی.

عرض کردم: معنی «کهیعص» چیست؟

فرمود: روزی حضرت زکریا علیه السلام از خداوند خواست تا اسامی پنجگانه را به او بیاموزد. خداوند تعالی جبرییل را برای تعلیم او فرستاد. هنگامی نام محمّد صلی الله علیه وآله وسلم، علی‌علیه السلام، فاطمه‌علیها السلام و حسن‌ علیه السلام را ادا می‌نمود تمام غم‌ها و نگرانی‌های خود را فراموش می‌کرد. اما هنگامی که نام حسین‌ علیه السلام را می‌برد. اشک در چشمانش سرازیر شده و بغضش می‌گرفت.

روزی حضرت زکریا علیه السلام در مناجات خود با پروردگارش گفت: پروردگارا! چرا هنگامی که نام چهار نفر از خمسه مطهره را می‌برم، تسلّی یافته و مسرور می‌شوم، اما هنگامی که نام حسین‌ علیه السلام را می‌برم، اشک از دیدگانم جاری شده و آه از نهادم برمی‌آید؟

آن‌گاه حق تعالی ماجرای کربلا و به شهادت رسیدن ابا عبداللَّه  علیه السلام را برای او وحی می‌کند و می‌فرماید: «کاف «کهیعص» یعنی کربلا، «هاء» آن، یعنی هلاک عترة طه، «یاء» آن یعنی یزید، و او کسی است که بر حسین‌ علیه السلام بیداد می‌نماید. «عین» آن هم یعنی عطش و تشنگی او، و «صاد» آن یعنی صبر او.

وقتی زکریا علیه السلام این کلمات مقدس را می‌شنود گریه و زاری بسیار نموده و می‌گوید: پروردگارا! آیا بهترین خلق خود را به مصیبت فرزندش مبتلا می‌کنی، و این بلا را برای نابودی او فرو می‌فرستی؟

خداوندا! آیا رخت عزا بر تن علی‌ علیه السلام و فاطمه‌علیها السلام می‌پوشانی؟

بارالها! آیا این مصیبت فجیع را به ساحت آن دو روا می‌داری؟

پروردگارا! در این سنّ پیری فرزندی به من عطا کن که نور چشمم باشد و او را وارث و جانشین من کن و محبّت او را مانند محبّت حسین‌ علیه السلام در دل من قرار ده! آن‌گاه او را از من به طرز فجیعی بستان همان‌گونه که حبیب تو محمّد علیه السلام را دچار مصیبت فرزندش می‌کنی.

خداوند متعال نیز یحیی‌ علیه السلام را به او عنایت نمود، و به همان صورت که ابا عبداللَّه‌ علیه السلام به شهادت رسید، زکریا علیه السلام را به مصیبت او دچار نمود. [آن دو، آن چنان به هم شباهت داشتند که یحیی‌ علیه السلام نیز مانند حسین‌ علیه السلام شش ماه در رحم مادر بود. البته او قصّه طولانی دارد.

عرض کردم: مولا جان! چرا مردم نمی‌توانند خودشان برای خودشان امامی انتخاب نمایند؟

حضرت‌ علیه السلام فرمود: امام مصلح یا مفسد؟

عرض کردم: امام مصلح.

فرمود: چون هیچ‌کس نمی‌تواند به دقّت صلاح و فساد کسی را دریابد، آیا ممکن است کسی را که مردم انتخاب می‌کنند. مفسد باشد؟

عرض کردم: آری.

فرمود: به همین دلیل مردم نمی‌توانند امام خود را انتخاب نمایند. [گوش کن تا] برهان دیگری را بیان کنم تا عقلت کاملاً مطمئن شود:

بگو ببینم: پیامبرانی که خداوند آن‌ها را برگزیده و کتاب عطا نموده و با وحی و عصمت تأیید فرموده، و از همه مردم برتر و هدایت یافته‌تر هستند و بهتر می‌توانند امامی را انتخاب کنند، مثل موسی‌ علیه السلام و عیسی‌علیه السلام، آیا اگر با این همه عقل و علم، کسی را به [عنوان مصلح] انتخاب کنند، می‌توان گفت که او منافق است در حالی که آن‌ها گمان می‌کنند که مؤمن است؟

عرض کردم: نه.

فرمود: پس چطور حضرت موسی‌ علیه السلام که کلیم اللَّه بود و عقل و علمش بدان پایه از کمال بود و وحی بر او نازل می‌شد، گروهی هفتاد نفری از بهترین افراد قومش را برای ملاقات پروردگارش انتخاب نمود، که هیچ شکّی در ایمان و اخلاصشان نداشت: آن‌ها منافق از کار درآمدند. چنانکه حق تعالی می‌فرماید:

«وَاخْتارَ مُوسی قَوْمَهُ سَبْعِینَ رَجُلاً لِمِیقاتِنا …»

«موسی‌از میان قومش هفتاد مرد را برای ملاقات‌ما اختیار کرد …»

«… لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتّی نَرَی اللَّهَ جَهْرَةً …»

«… تا خدا را آشکارا نبینیم، هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد…»

«… فَاَخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ …»

«… به سزای ظلمشان صاعقه آنان را فرو گرفت …»

پس در جایی که منتخب کسی که خداوند او را به عنوان نبی برگزیده فاسد از آب درآید نه مصلح، در حالی که او منتخب خویش را مصلح می‌دانست نه مفسد، باید قبول کرد؛ تنها کسی می‌تواند فرد مصلح را انتخاب کند که از رازهای نهفته در سینه و درون افراد آگاهی داشته باشد.

بنابراین؛ مهاجرین و انصار نیز نمی‌توانند فرد مصلح را انتخاب نمایند، چون وقتی برگزیده انبیا با این‌که می‌خواستند اهل صلاح را انتخاب نمایند، فاسد باشد به طور حتم، مهاجرین و انصار نیز از این خطر برکنار نخواهند بود.

آنگاه مولایمان فرمود: ای سعد! هنگامی که دشمنت مدعی شد که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم آن کسی را که مردم بعد از پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم به عنوان خلیفه برگزیدند از آن جهت با خود به غار برد که می‌دانست جانشین او در میان اُمّت او خواهد بود، و تأویل آیات و تفسیر آن‌ها به عهده او است، و امّت را در سختی‌ها و پراکندگی‌ها هدایت و رهبری خواهد نمود، و به اقامه حدود الهی خواهد پرداخت، و دسته دسته سپاهیان اسلام را برای فتح بلاد مشرکین گسیل خواهد نمود، و همان‌طور که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم به فکر تحکیم امر نبوّت بود، در اندیشه جانشین پس از خویش نیز بود، و احتیاجی به مساعدت علی‌ علیه السلام نداشت، زیرا آن‌ها که فرار کرده و پنهان شده بودند، دیگر نیازی به یاری او نداشتند، و اگر علی‌ علیه السلام را پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم در بستر خود خواباند، از آن جهت بود که مرگ علی‌ علیه السلام اهمیت چندانی نداشت و اگر او کشته می‌شد، کس دیگری را برای انجام کارهایی که علی‌ علیه السلام به عهده داشت، نصب می‌نمود؛ چرا در جواب او نگفتی: آیا پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم نفرموده است که مدّت خلافت پس از من سی سال است؟ در حالی که مجموع ادوار خلافت چهار نفری خلفای راشدین در نظر شما سی سال شد؟ اگر چنین پاسخی می‌دادی او مجبور بود که ایراد تو را تأیید کرده و بگوید: آری.

آن‌گاه تو باید می‌گفتی: اگر پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم می‌دانست که خلیفه پس از او ابوبکر است، آیا می‌دانست که پس از او عمر و سپس عثمان و در نهایت علی‌ علیه السلام به خلافت می‌رسد؟ او قطعاً می‌گفت: آری.

آن‌گاه تو باید می‌گفتی: پس بر رسول اللَّه‌ صلی الله علیه وآله وسلم واجب بود که تمامی آن‌ها را برای محافظت از جانشان به غار ببرد، و همان‌طور که در اندیشه ابوبکر بود، در فکر حفظ جان آن‌ها نیز باشد و با این کار ارزش آن سه خلیفه دیگر را در مقابل ابوبکر پایین نمی‌آورد.

و وقتی از تو درباره ایمان ابوبکر و عمر پرسید که آیا از روی میل بود یا اجبار؟ باید می‌گفتی: آن‌ها به خاطر طمع حکومت با پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم بیعت کردند، چون ابوبکر و عمر بایهود مجالست داشتند، و آن‌ها اخباری را از تورات و کتاب‌های پیشین در مورد ظهور پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم بیان می‌کردند که می‌گفتند: محمّد صلی الله علیه وآله وسلم بر عرب مسلّط می‌شود چنان که بخت نصر بر بنی اسرائیل مسلّط شد با این فرق که بخت نصر در ادّعای خود کاذب بود.

به همین جهت بیعت کردند تا وقتی که کار پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم بالا گرفت و اوضاع مساعد شد به ولایت شهری منصوب شوند، و وقتی مأیوس شدند، همراه با عدّه‌ای از منافقین دیگر در عقبه به جان پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم سوء قصد نمودند تا آن حضرت را به قتل برسانند، و خداوند توطئه آن‌ها را دفع نمود و بر آن‌ها آن‌چنان خشم گرفت که هیچ‌گاه روی خوشی را ندیدند. همان‌طور که طلحه و زبیر با علی‌ علیه السلام به طمع رسیدن به حکومت با او بیعت نمودند، و هنگامی که مأیوس شدند، پیمان خود را شکستند، و بر علیه او خروج کردند و خداوند آن‌ها را مانند دیگر پیمان شکنان به ورطه هلاکت افکند.

آن‌گاه امام حسن عسکری‌ علیه السلام همراه آقا زاده خویش مهیای نماز شدند، من نیز بازگشتم تا ببینم احمد بن اسحاق کجا رفته است. در راه به او برخوردم که گریه می‌کند. گفتم: چرا دیر کردی؟ برای چه گریه می‌کنی؟

او گفت: پارچه‌ای را که مولایم خواسته بود که بیاورم، گم کرده‌ام.

گفتم: طوری نیست. به خودشان بگو!

او وارد خانه شد و چند لحظه بعد بازگشت در حالی‌که مسرور شده بود و بر محمّد صلی الله علیه وآله وسلم و آل محمّد صلی الله علیه وآله وسلم درود می‌فرستاد.

گفتم: چه شد؟

گفت: آن پارچه، زیر پای مولایمان پهن شده بود، و ایشان روی آن نماز می‌خواندند.

شکر الهی را به جای آوردیم. چند روزی هم ماندیم و به منزل امام‌ علیه السلام رفت و آمد می‌کردیم. اما دیگر موفّق به ملاقات آقا زاده ایشان نمی‌شدیم.

روزی که می‌خواستیم به وطن بازگردیم، همراه احمد بن اسحاق و گروهی از همشهریانمان به خدمت امام‌ علیه السلام مشرّف شدیم. احمد بن اسحاق در مقابل امام‌ علیه السلام ایستاد و گفت: ای فرزند رسول خدا! زمان وداع فرا رسیده و سینه‌هایمان انباشته از غم فراق است، از خدا می‌خواهیم که بر جدّ بزرگوارتان، پیامبر مصطفی‌ صلی الله علیه وآله وسلم و پدر عالی قدرتان، علی مرتضی‌علیه السلام، و مادر پاکدامنتان، سرور زنان عالم، فاطمه زهراءعلیها السلام و بر عموی مجتبایتان امام حسن‌علیه السلام، و پدر شهیدتان حسین‌ علیه السلام – که آقای جوانان بهشتند – و بر پدران معصومتان که امامان پاک و طاهرین می‌باشند، و بر شما و فرزند گرامیتان درود فرستد، و امیدواریم که خداوند مقام شما را پیوسته بالا برده و دشمنانتان را نابود سازد، و این سفر را آخرین زیارت ما قرار ندهد.

وقتی احمد بن اسحاق این جمله آخر را بیان کرد، چشمان امام‌ علیه السلام پر از اشک شد، و قطرات اشک بر رخسار مبارکشان جاری شد و فرمود: ای فرزند اسحاق! در این دعا اصرار نکن! که در همین سفر به ملاقات پروردگارت نائل خواهی شد.

احمد بن اسحاق با شنیدن این خبر بیهوش شد و به زمین افتاد. وقتی حالش بهتر شد، گفت: آقا جان! شما را به خدا و به حرمت جدّ بزرگوارتان سوگند می‌دهم که مرا مفتخر کنید و پارچه‌ای را به عنوان کفنی عنایت فرمایید.

آن گاه امام‌ علیه السلام دست به زیر فرش برد و سیزده درهم بیرون آورد و فرمود: این را بگیر و خرج کن، و جز این از پول دیگری استفاده نکن، و آنچه را که خواستی به دست خواهی آورد که خداوند اجر کسی را که عمل نیک انجام دهد؛ ضایع نمی‌کند.

آن‌گاه همه به اتّفاق، از محضر مولا علیه السلام مرخص شده و به راه افتادیم. هنوز سه فرسخ بیش‌تر نرفته بودیم که احمد بن اسحاق در محلی نزدیک به «حلوان» تب کرد و به سرعت حال عمومی‌اش تغییر نمود و چنان شد که ما دیگر از او مأیوس شدیم.

وقتی وارد «حلوان» شدیم و در یکی از کاروان‌سراها اُتراق کردیم، احمد بن اسحاق یکی از همشهریانش را که ساکن «حلوان» بود، خواست و به ما گفت: امشب از اطراف من متفرّق شوید و مرا تنها بگذارید!

ما نیز چنین کرده هر یک به جایگاه خود بازگشتیم؛ نزدیکی‌های صبح، چیزی به خاطرم رسید و از خواب جستم.

وقتی چشمم را گشودم، کافور، خادم امام حسن عسکری‌ علیه السلام را دیدم که می‌گفت: خداوند عزای شما را به خیر گردانده و پاداش نیکو عطا فرماید. ما، دوستتان، احمد بن اسحاق را غسل داده و کفن نمودیم. برخیزید و او را دفن نمایید که او بزرگ شما بود و در نزد امام‌ علیه السلام از همه شما جایگاه والاتری داشت.

این را گفت و ناگهان از نظرمان غایب شد. با گریه و اندوه به سر جنازه احمد بن اسحاق رفتیم، و او را دفن کردیم. خداوند او را رحمت کند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *