سگ وحشی شمال - ایپابفا

سگ شمال، داستانی از حیات وحش کانادا – جلد 38 کتاب های طلایی برای نوجوانان

سگ شمال، داستانی از حیات وحش کانادا - جلد 38 کتاب های طلایی برای نوجوانان 1

سگ شمال

(سگ وحشی شمال)

نوشته: جیمز الیور کروود
ترجمه: ابراهیم یونسی
چاپ اول: 1343
چاپ چهارم: 1355
مجموعه کتاب‌های طلایی – جلد 38
تايپ، بازخوانی، بهینه سازی و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

سگ شمال، داستانی از حیات وحش کانادا - جلد 38 کتاب های طلایی برای نوجوانان 2

به نام خدا

سگ شمال، داستانی از حیات وحش کانادا - جلد 38 کتاب های طلایی برای نوجوانان 3

بته‌های انبوه و درهم‌پیچیده، تکان خوردند و کنار رفتند و ماده خرسی از لانه‌اش بیرون آمد.

ماده خرس خیلی پیر بود و پشم‌هایش به‌سختی بدن استخوانی‌اش را می‌پوشاند، اما تولهٔ سیاه کوچکی که از پی‌اشی روان بود چاق‌وچله و مانند یک توپ فوتبال گرد بود.

سگ شمال، داستانی از حیات وحش کانادا - جلد 38 کتاب های طلایی برای نوجوانان 4

مادر، پوزه‌اش را بالا آورد و هوا را بویید. توله هم همین کار را کرد و هنگامی‌که مادر از میان بته‌ها سرازیر شد و راه رودخانه را در پیش گرفت کودک نیز با فرمان‌برداری از پی‌اش روان شد.

این نخستین باری بود که «نیوا» کوچولو با مادرش از خانه بیرون می‌آمد.

به کنار رودخانه که رسیدند نیوا پنجه‌اش را در آب یخ آلود فرو برد و فریادی از تعجب از دل برکشید. آنگاه خواست چین و شکن‌هایی را که بر کف رودخانه می‌رقصیدند و بازی می‌کردند بگیرد. خرس پیر لحظه‌ای چند او را با بی حالی تماشا کرد. آنگاه، ناگهان بر دو پا بلند شد، موهای گردنش سیخ شد و صدایی همچون صدای رعد از گلویش برخاست.

پوزه‌اش همچون نوک پرگار در هوا چرخ زد و به‌سوی شاخه‌ای از رودخانه متوقف شد.

اکنون به‌شدت بو می‌آمد. باد، بوی آدمیزاد و سگی را با خود می‌آورد.

ماده خرس توله را هل داد. توله به میان بته‌ها لغزید و خرس پیر نیز از پی او ناپدید شد.

در همین وقت، اندکی دورتر از این دو، «آندره دوپا» به شنیدن صدای دور آبشارها لحظه‌ای درنگ کرد. این صدا برای او به معنای پایان راه پیمایی درازی بود که فشار کوله پشتی و قایقی که بر دوش می‌کشید آن را طاقت فرسا ساخته بود؛ اما در نظر «نیکی» تولهٔ کوچولو و ظریفی که پیشاپیش آندره جست و خیز می‌کرد و می‌رفت، زمزمهٔ جویبارها و غرش آبشارها به معنای چیزی نبود. «نیکی» نیز مانند خرس‌ها بیشتر به مدد حس شامه‌اش می‌اندیشد. گذشته از این، کوچک بود و سن و سالی نداشت.

سگ شمال، داستانی از حیات وحش کانادا - جلد 38 کتاب های طلایی برای نوجوانان 5

چند دقیقه از ناپدید شدن خرس‌ها می‌گذشت که «آندره دوپا» و نیکی به زیر آبشارها رسیدند. چون بیش از یک ساعت به غروب نمانده بود، «آندره» قایق را به آب نینداخت، بلکه آن را بر روی شن‌های ساحل وارونه کرد. کوله پشتی‌اش را از روی شانه‌اش برداشت و زمین گذاشت. قدری آسود و با خودش گفت: «مثل این که اینجا برای اتراق کردن بد جایی نیست. تو چه فکر می‌کنی؟» نیکی غرید و دمش را تکان داد و بعد با همان یک وجب قدش ایستاد و سنگینی بدنش را روی دستش انداخت و شانه‌هایش را بالا آورد و آنگاه پنجه‌ها و پوزه‌اش را در ردپای خرس کهنسال فرو برد. طوری قیافه گرفته بود که «دوپا» خنده‌اش گرفت اما به او هشدار داد که: «دنبال این خرس گنده توی جنگل نروی ها! از این جاپاهای کوچولو معلوم است که توله‌ای هم با خودش دارد و با این وضع، می‌بینی که شوخی بردار نیست؛ نه بهتر است تورا به جایی ببندم.»

باری، «آندره دوپا» توله را به یکی از قسمت‌های کوله بارش بست و خود به روشن کردن آتش و پختن غذا پرداخت. نیکی نیز به نقطه‌ای از جنگل خیره شد. نسیم، گاه گاه بوی تند خرس‌ها را به‌سویش می‌آورد، چون «نیوا» و مادرش آن قدرها از رودخانه دور نبودند.

ماده خرس از روی تخته‌سنگی که روی آن خوابیده بود آن‌ها را می‌دید و می‌دانست که این دو بیگانه با آن فاصلهٔ دور، نمی‌توانند گزندی به توله‌اش برسانند. با خود می‌اندیشید: «در اینجا زیاد درنگ نخواهند کرد و خیلی زود خواهند رفت» و چون خسته بود و حال راه رفتن نداشت، آهی از ته دل کشید و دراز کشید تا چرتی بزند. «نیوا» کوچولو از دست این چرت‌های مادرش دلخور بود، چون می‌خواست جست و خیز کند و این سو و آن سو بپرد. مدتی پای مادرش را لگد کرد تا شاید از این راه بیدارش کند؛ اما چون این کار فایده‌ای نکرد حوصله‌اش سر رفت و تک و تنها به راه افتاد.

جنگل پر از بوهای نو و ناآشنا بود. «نیوا» مسیر یکی از این بوها را دنبال کرد؛ پوزهٔ کوچک و دکمه‌ای شکل خود را در لای یک مشت علف فرو برد. خرگوشی از میان علف‌ها بیرون پرید. «نیوا» او را دنبال کرد؛ هنوز یک خیز با او فاصله داشت که خرگوش به لب یک بریدگی رسید و جستی زد و پرید و به چالاکی جا خالی کرد و به چپ پیچید. نیوا به لبهٔ بریدگی خورد و افتاد و غلت زنان به ته دره رفت. به ته دره که رسید بلند شد. طوریش نشده بود؛ اما از نفس افتاده بود. کمی هم ترس برش داشته بود.

می‌خواست نزد مادرش باز گردد ولی نمی‌دانست چگونه از دره بالا بیاید. به‌هرحال، هر طور بود راهی پیدا کرد و بالا آمد و موقعی که به بالای دره رسید با تخته‌سنگی برخورد که به نظرش آشنا می‌آمد. به‌سوی تخته‌سنگ به راه افتاد. دید یک پای پشمالو از پشت آن بیرون زده است. با خودش گفت: «حتماً پای مادرم است. این دفعه دیگر بیدارش می‌کنم.»

درحالی‌که می‌غرید جستی زد و خودش را روی آن انداخت و آن را گاز گرفت؛ اما نتیجهٔ کار وحشتناک بود. صاحب پای پشمالو غرشی کرد و از پشت تخته‌سنگ بیرون پرید. مادرش نبود. یک خرس نرگنده بود. پنچه های گنده‌اش را قایم فرود آورد؛ ولی خوشبختانه «نیوا» در رفته بود. می‌دوید وجیغ می‌کشید و مادرش را به کمک می‌طلبید.

صدای جیغ و فریاد توله و غرش خشمگین خرس نر، مادرش را از خواب بیدار کرد و به حرکت در آورد… مثل باد می‌دوید و شاخه‌ها و بته‌ها را زیر پا له می‌کرد. چون می‌دید اگر سر وقت نرسد یک ضربهٔ پنجه‌های این خرس گنده کافی است که بچه‌اش را از بین ببرد.

«نیوا» دست‌وپای خود را گم کرد و زمین خورد و مثل یک توپ کوچولو غل خورد و به ته دره رفت و همین‌که به ته دره رسید بلند شد و پا به فرار گذاشت… ولی خرس غول پیکر، باز هم بالای سرش بود! نیوا جیغ کشید…

در همین وقت مادرش رسید و تنهٔ لاغر و استخوانی‌اش را مانند یک کندهٔ درخت، روی خرس نر انداخت. خرس نر زمین خورد… دو سه معلق خورد، بعد بلند شد و مثل یک کشتی گیر با مادر «نیوا» گلاویز شد.

خرس پیر راه گریزی نداشت، حتی اگر هم می‌خواست، این کار نشدنی بود؛ چون حاضر بود به خاطر حفظ جان بچه‌اش با ده خرس هم بجنگد؛ بنابراین زمانی که دندان‌های خرس نر دنده‌هایش را می‌جوید و پنجه‌های گندهی او گوشت تنش را می‌کند اصلاً خیالش نبود. انگار دردی احساس نمی‌کرد. او نیز همان‌طور که به هم پیچیده بودند و غلت می‌خوردند و همدیگر را تکه پاره می‌کردند، دندان‌هایش را تا می‌توانست در تن خرس نر فرو می‌برد. لحظاتی که دوتایی با هم زمین می‌خوردند زمین می‌لرزید. بکبار ضمن زد و خورد به درختی خوردند که پهنایش از نیم متر بیشتر بود؛ با وجود این، درخت به این کلفتی مانند یک شاخه علف ازجایش کنده شد.

نیوا کوچولو که از این سر و صدا و داد فریاد ترس برش داشته بود از درختی که در همان نزدیکی‌ها بود بالا رفت. رفت و رفت تا به نوک درخت رسید. در آنجا نشست و به تماشای دعوا پرداخت. هنوز خیلی کوچولو بود و نمی‌دانست که اگر مادرش بمیرد روزگارش سیاه خواهد شد؛ بنابراین آن قدرها برای مادرش دل واپس نبود.

ماده خرس با آنکه می‌دانست در این ستیز شکست می‌خورد، همچنان می‌جنگید. تاب و توانش کم‌کم ته می‌کشید. چندی که گذشت ناگهان مانند شمعی که فوتش کنند و شعله‌اش خاموش شود، برق جنگ از چشمانش پرید و خاموش شد و به زمین در افتاد.

خرس نر از همان راهی که آمده بود برگشت و «نیوا» ی کوچولو را که مسبب این همه خونریزی و درگیری بود فراموش کرد.

سروصدای درگیری این دو خرس همراه با غرش آبشارها به گوش‌های تیز «نیکی» رسید و او را پاک دیوانه کرد. نیکی، کینه و دشمنی نسبت به خرس‌ها را از نیاکان خود به ارث برده بود. پیاپی گردنش را جلو می‌برد و تسمه را می‌کشید و چون کوله خالی بود، کم‌کم آن را با خود به جلو کشید. کوله یواش‌یواش سرعت گرفت و سپس گره تسمه باز شد.

آندره که سرگرم پخت و پز بود کارش را رها کرد و در پی توله دوید… و هنگامی که به جای زدوخورد رسید از بته‌های درهم شکسته و له شده دوروبر خرس ماده به همه ماجرا پی برد. سپس متوجه نیوا شد. طفلک بالای درختی که نیکی در زیر آن پارس می‌کرد کز کرده بود.

آندره گفت: «طفلک یتیم! تو خیلی کوچکی. هنوز آن‌قدرها بزرگ نشده‌ای که بتوانی برای خودت خوراکی دست‌وپا کنی. من هم دلم نمی‌آید که بگذارم همین طور گرسنگی بکشی. همین حالا می‌آیم و تو را پایین می‌آورم!»

***

«نیوا» ی کوچولو که با تسمه به نهالی بسته شده بود با کنجکاوی بسیار «دوپا» و سگش را تماشا می‌کرد. غریزه‌اش به او می‌گفت که اینها دشمن او هستند. خرخرهای نیکی و موهای وز کرده‌اش بیانگر این کینه توزی بود. هرچند «نیکی» از ترس «دوپا» دست از پا خطا نمی‌کرد… سرانجام مرد بیگانه به او نزدیک شد…درحالی‌که ماهیتابه را جلواش می‌گذاشت، گفت: «بیا کوچولو، این هم شام تو، بگیر بخور.»

با این کار، نیکی دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد. جستی زد و روی سر «نیوا» پرید. پیش خود فکر می‌کرد: «شاید ارباب اشتباه می‌کند. غذای توی تابه شام او است و این بچه خرس ناکس حقی نسبت به آن ندارد.»

«آندره دوپا» پشم‌های وزکردهٔ پس گردنشان را گرفت و گفت: «گوش کنید! شما دوتا باید کینه و دشمنی قدیم را از یاد ببرید و با هم مثل دوتا بچه آدم سر کنید. خوب، حالا بخورید… فهمیدید. با هردوتان هستم!»

این را گفت و پوزهٔ هردو را در خوراکی فرو برد. نیوا ناگزیر لب‌هایش را لیسید. خوراکی خیلی لذیذ بود. موقعی که آندره گردنش را ول کرد سرگرم خوردن شد؛ اما نیکی همچنان می‌غرید. غذا را تندتند می‌خورد و نجویده می‌بلعید. در ضمن پوزه‌ای هم دراز می‌کرد و گوش‌های «نیوا» را بفهمی نفهمی گاز می‌گرفت. این جریان آتش جنگ را از نو شعله ور ساخت. توله خرس جستی زد و غرش کنان روی سر نیکی پرید.

آندره خنده کنان آن‌ها را از هم جدا کرد. یک سرتسمه را به گردن بچه خرس و سر دیگر آن را به گردن توله‌سگ بست و خود در میانشان قرار گرفت. آنگاه، آن‌ها را چند بار دور آتشی که افروخته بود گرداند تا توله‌ها پی بردند که زمان جنگ و ستیز به سررسیده و باید آن را به فراموشی سپرد. سپس آن‌ها را در کنار رختخواب خود خواباند و گفت: «مواظب باشید و دست از پا خطا نکنید!»

هنوز سپیده نزده بود که «آندره» از جا برخاست و تمام چیزها را جمع کرد و در قایق گذاشت و قایق را به آب انداخت. «نیکی» و «نیوا» که هنوز با آن تسمه به هم بسته شده بودند، روی بستهٔ رختخواب آندره نشستند. البته آن‌ها رفتار خوبی با هم نداشتند.

آندره دیگر وقتی نداشت که به این درگیری‌های بچگانه توجه کند، زیرا قایق به جایی رسیده بود که بسیار خروشان بود و در برخی جاها آب به نوک سنگ‌های ناهموار می‌خورد، همچون کف می‌جوشید و بالا می‌آمد و در آن میان، نوک تیز صخره‌ها، اینجا و آنجا، از زیر آب بیرون زده بود.

«آندره» سخت می‌کوشید تا قایق کوچکش به این سنگ‌ها نخورد… ولی ناگهان موجی به قایق خورد و آن را یک بر کرد. توله‌سگ و بچه خرس روی هم گلوله شدند و به هم پریدند، چون هریک این جریان را از چشم دیگری می‌دید. غر می‌زدند همدیگر را پنجول می‌کشیدند و انگار الاکلنگ بازی می‌کنند از لبه‌های قایق جلو می‌آمدند وعقب می‌رفتند.

«آندره» دست به کاری فوری و ناگهانی زد و برای رهایی آن‌ها پارو را ول کرد و دست انداخت و آن‌ها را گرفت، اما با این عمل همه چیز را به خطر افکند و همه چیز را از دست داد و چون پارو از آب بیرون بود مجال این را نیافت که تعادل قایق را حفظ کند و دست بر قضا صخره‌ای هم در مقابلشان قد برافراشت. جریان شتابان آبی که از اطراف این صخره بالا می‌رفت قایق را با خود به بالای صخره برد و واژگون کرد.

جریان آب رودخانه تا صدمتر پایین‌تر نیز همین طور سریع بود. در همان جا بود که کله‌های کوچولوی نیوا و نیکی از سطح آب بیرون زد. هوا را می‌بلعیدند و از روی غریزه دست‌وپا می‌زدند و همین دست‌وپا زدن‌ها سبب می‌شد که پوزه‌هایشان از آب بیرون بماند.

غرش آبشار بزرگ گوش آدم را کر می‌کرد، ولی «نیکی» و «نیوا» هیچ نمی‌دانستند که در مسیر چه جریان خطرناکی افتاده‌اند؛ زیرا تمام هوش وحواسشان متوجه این بود که هر طور هست خودشان را روی آب نگهدارند. کناره‌های سنگلاخی رودخانه مثل تیر می‌گذشت، اما به چشم آن دو، نقط لکهٔ تیره‌ای بود که آن‌قدرها محسوس نبود. بعد، ناگهان زیر پایشان خالی شد و آبشار مانند یک پتک بزرگ بر سرشان فرود آمد و آن‌ها را به کام تیرگی راند.

چند لحظه بعد، «نیوا» همچون یک چوب پنبهٔ کوچولوی سیاه برسطح گردابی که آن طرف آبشار بود پدیدار شد. هنوز هم به «نیکی» بسته بود. «نیکی» توانی نداشت، اما سرنوشتش به سرنوشت نیوا گره خورده بود. نیوا همچنان که با تمام نیرویش شنا می‌کرد، به میان کنده‌ها و چوب‌هایی که آب با خود آورده بود رسید و همچنان که «نیکی» را با خود می‌کشید هر طور بود خود را به میان کنده‌ها رساند.

از بخت بد، این کنده‌ها به سستی به کنارهٔ صخره‌ای تکیه کرده بودند و موقعی که این دو کوچولو بالا آمدند و آب اطراف صخره را تکان دادند کنده‌ها نیز یواش‌یواش به راه افتادند.

حالا ببینیم چه به سر آندره دوپا آمد. او به آبشار بزرگ برنخورد؛ چندی که رفت تندی درختی که آب با خود آورده بود به دادش رسید. موقعی که تنهٔ درخت را گرفت و قدری خستگی در کرد به یاد «نیکی» و «نیوا» ی کوچولو افتاد. فکر نمی‌کرد دیگر آن‌ها را ببیند. با خود می‌گفت: «حتماً آب آن‌ها را به‌سوی آبشار برده و آبشار بزرگی آن‌ها را خرد کرده است.»

با پریشانی سر تکان داد… و اما حالا مسئلهٔ مهم پیدا کردن قایق بود. اگر این هم مانند آن دوتا به چنگ آبشارها افتاده باشد در این صورت به سختی می‌تواند جان سالم به در برد چون اگر کسی بخواهد صد مایل در میان دشت و کوه‌های شمال راهپیمایی کند و اسلحه و توشه یی هم نداشته باشد تمام شرایط نامساعد را با خود دارد.

باری، مرد خودش را بالا کشید و به ساحل آمد. کفش‌هایش را از آب خالی کرد و به جستجوی قایق پرداخت. بخت با او یار بود. مسافتی مانده به آبشارها، دید که قایقش در میان رودخانه وارونه شده است، «آندره» از آن جایی که مرد دنیادیده و سرد و گرم چشیده‌ای بود همیشه تفنگش را به ته قایق می‌بست؛ این بار هم بسته بود.

تفنگ در سر جای خود بود اما از ابزارهای خواب و خوراکش نشانی نبود و بدون اینها هم نمی‌توانست مدت زیادی به دنبال «نیکی» و «نیوا» بگرد.

به‌هرحال، قایق را بلند کرد و روی دوش گذاشت و در جای مناسبی به آب انداخت و با پریشانی و دل نگرانی به راه افتاد.

سگ شمال، داستانی از حیات وحش کانادا - جلد 38 کتاب های طلایی برای نوجوانان 6

نیکی هر طور بود خود را از چنگ تسمه‌ای که به دست‌وپایش پیچیده بود آزاد کرد. نیوا هم که با تسمه‌اش به درخت کوچکی گیر کرده بود خودش را رها کرد. این جریان البته زیاد وقت گرفت؛ چون نیوا مدام از جهت مخالف به دور درخت می‌پیچید و تسمه را می‌پیچاند. سرانجام هر طور بود تسمه را از تاب در آوردند و خودشان را آزاد کردند و حالا که آزاد شده بودند، نیکی بر آن شد تا نزد صاحبش بازگردد و درحالی‌که نیوا را با خود می‌کشید به راه افتاد و به نزدیکی رودخانه رسید.

ساعتی بعد، نیکی با پدیدار شدن آندره و قایقش از خوشحالی فریادی کشید. تسمه را از یاد برد و به جلوجهید؛ ولی تسمه او را از حرکت باز داشت، ناخن‌هایش را در زمین فرو می‌برد و چنگ می‌زد. نیوا در همان‌جایی که بود محکم ایستاده بود و لحظه‌ای بعد در مسیری دیگر به راه افتاد. چند قدم که رفتند تسمه به درخت دیگری گیر کرد و پیچ خورد.

«نیکی»، همچنان که بیهوده تسمه را می‌کشید می‌دید که قایق لحظه به لحظه دورتر و دورتر می‌شود … تا سرانجام به سرپیچ رودخانه رسید و پیچید و از دیده پنهان شد. تولهٔ بی نوا آرام و قرار نداشت. زوزهٔ غم انگیزی سر داد و خود را روی زمین انداخت.

این بار نیوا تسمه را از پیچ در آورد. گرسنه‌اش بود و می‌خواست غذایی، چیزی، گیر بیاورد. البته نمی‌دانست که این غذا چه چیز ممکن است باشد و یا در کجا آن را پیدا کند اما به راهنمایی بینی‌اش راه افتاد. نیکی هم که دیگر بی صاحب و بی پناه شده بود بی اراده از پی‌اش رفت. حالا دیگر به این پی برده بودند برای آن که تسمه‌شان به درخت‌ها گیر نکند بهترین راه این است که پشت سرهم راه بروند …

سرانجام به جایی رسیدند که نیوا توانست غذایی به چنگ آورد. این غذا ستونی از مورچه‌ها بود که به لانه‌شان باز می‌گشتند. «نیوا» از روی غریزه پی برده بود که گوشت مورچه نباید بد چیزی باشد … زبانش را پیاپی بیرون

می‌کشید و تو می‌برد و مورچه‌ها را ده تا ده تا و دوازده تا دوازده تا می‌بلعید. نیکی نیز همانطور که ایستاده

بود و تماشا می‌کرد دید که خیلی گرسنه است… ولی تا حالا مورچه نخورده بود. اول مورچه‌ها را بو کرد، بعد با احتیاط یکی دو تا خورد.

مورچه‌ها – لااقل به دهان یک سگ بسیار بدمزه بودند! ضمناً یکی دو تا از مورچه‌ها زبانش را گاز گرفتند، طوری که انگار یک گل آتش روی زبانش گذاشته‌اند. تف کرد و قدری پس رفت. ولی «نیوا» با لذت اشتهاآوری سرگرم خوردن بود. ستون دیگر و باز ستون دیگری از این مورچه‌های لذیذ را گیر آورد …و همه را خورد و همچنان نیکی را به دنبال خود می‌کشید.

نیکی همان‌طور ایستاده بود و نگاه می‌کرد؛ اما چشمت روز بد نبیند! مورچه‌ها متوجهش شدند و از سروکولش بالا رفتند و تا بجنبد، پاها و قسمت‌های اطراف دمش از مورچه سیاه شد. می‌لولیدند و گازش می‌گرفتند. او هم خواست آن‌ها را گاز بگیرد ولی بی فایده بود! مورچه را که نمی‌شود گازگرفت؛ بنابراین تا آنجا که تسمه اجازه می‌داد دور شد و روی نشیمنش نشست و همان‌طور که نشسته بود پارس می‌کرد و دور بچه خرس می‌گشت.

نیوا سرش به کار خودش گرم بود و گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و تا موقعی که به حساب یک یک مورچه‌ها نرسید از جایش جنب نخورد. ولی تازه این اول کار بود؛ چون این یک ته بندی ساده بیش نبود. بوکشان راه افتاد و رفت تا به یک زمین باتلاقی رسید که پر از شاخهٔ کلم پوسیده بود. به گل و شل زد و به خوردن پرداخت. ساقه‌های پوسیدهٔ کلم را ملچ ملچ می‌خورد و کیف می‌کرد.

بوی تند و زنندهٔ ساقه‌های پوسیده کلم مشام «نیکی» را می‌آزرد و دلش را به هم می‌زد. تا آن جا که تسمه اجازه می‌داد خودش را عقب کشید؛ اما مثل آن که این گل وشل بی فایده هم نبود؛ درد نیش مورچه‌ها را تسکین می‌داد؛ ولی با عذاب گرسنگی چه می‌بایست بکند؟

باری، نیوا از باتلاق بیرون آمد و به تمشک‌های آبدار رسید و سرگرم خوردن شد. «نیکی» هم که بسیار گرسنه بود چند دانه‌ای خورد؛ ولی نه گرسنگی‌اش از بین رفت و نه چیزخوشمزه ای خورده بود. به‌هرحال، با آزردگی و دلگرانی از پی نیوا به راه افتاد. «نیوا» شکمش سیر بود و می‌خواست چرتکی بزند؛ و برای یک توله خرس چه جایی بهتر از بالای درخت! یواش‌یواش از درخت بالا رفت، ولی قدری که رفت سنگینی وزن نیکی که در پای درخت مانده بود مانع کار شد؛ اما نیوا خیلی لجباز بود. ناخن‌هایش را در پوست درخت فرو برد و هن هن کنان، وجب به وجب، بالاتر و بالاتر رفت. نیکی که دید از گردن آویزان شده و فشار تسمه دارد نفسش را بند می‌آورد تنهٔ درخت را محکم بغل کرد و شروع به دست‌وپازدن کرد. بخت یارش بود. پایش به تسمه گرفت؛ فشار تسمه کم شد و راه نفسش باز شد. بعد، بازهم زور زد و «نیوا» را اندکی پایین کشید. خلاصه، آن‌قدر تلاش کرد که پنجه‌های دستش به زمین رسید، اما بیشتر از این نتوانست کاری بکند، چون نیوا لای دوشاخه چپیده بود و تکان نمی‌خورد.

پاهای نیکی هنوز در هوا بود و تسمه از میانشان می‌گذشت. به قدری خسته بود که حال دست وپازدن نداشت. درحالی‌که نفس نفس می‌زد به استراحت پرداخت. نیوا کوچولو نیز در بالای سرش خمیازه می‌کشید… چند دقیقهٔ بعد، هردو به خواب رفتند. «نیکی» در خواب دید که نزد صاحبش بازگشته و «آندره دوپا» پاهایش را از پشت گرفته و با او بازی می‌کند. با خوشحالی به خود پیچید و بیدار شد… اما افسوس، این رؤیایی بیش نبود.

نگاهی به دوروبرش انداخت تا ببیند در کجاست و چه کار می‌کند که ناگهان دید چیزی در زیر بته‌ای تکان می‌خورد. ابتدا بینی پشم آلود و سفیدی نمایان شد و بعد دو گوش دراز از زیر بته بیرون زد. نیکی درست حدس زده بود. این یک خرگوش چاق و چله بود. یک غذای حسابی! ریه‌ها را از هوا انباشت و پاها را به درخت تکیه داد و با تمام نیرویی که در بدن داشت به جلو جهید…همین‌که به جلو جهید نیوا کوچولو هم که خواب بود از جایش کنده شد و از آن بالا به روی او افتاد. ولی نیکی بی‌درنگ بلند شد و عقب سرآقا خرگوش گذاشت. نیوا کوچولو هم گاهی با دست‌وپا و گاه نیز مثل توپ از پی «نیکی» افتان و خیزان روان بود.

نیکی به سرازیری افتاد. منتها سرازیری آن‌قدر نبود که بتواند آقا خرگوش را بگیرد. آقا خرگوش در میان بته‌ها ناپدید شد و تازه آن وقت بود که «نیوا» ی بینوا و خواب آلود توانست خودش را روی چهار دست وپا نگهدارد. ایستادند. نیوا جلو افتاد. ناهارش را خورده و خوابش را کرده بود و حالا تشنه‌اش بود. یکراست به‌سوی رودخانه رفت.

موقعی که به کنار رودخانه رسیدند نیکی قدری نوشید؛ اما هنوز لبش به آب نرسیده بود که بوی آدمیزاد شنید و این بو از شن‌های مرطوب میان تخته‌سنگ‌ها می‌آمد. بوی آندره نبود، ولی هرچه بود بوی آدمیزاد بود و این، در نظر نیکی به معنای خوراک و نوازش بود. درحالی‌که سراپا اشتیاق بود زوزه‌ای سرداد و تسمه را کشید.

جریان به‌صورت مسابقهٔ طناب کشی در آمد. این می‌کشید و آن می‌کشید. «نیوا» پایش را به لبهٔ ساحل تکیه داده بود و می‌کشید. تسمه جلو می‌رفت و عقب می‌آمد، این طرف می‌رفت و آن طرف می‌رفت. ناگهان از وسط پاره شد و «نیکی» و «نیوا» هر کدام به‌سویی پرت شدند.

نیکی وقتی بلند شد خودش را تکان داد. «نیوا» را خیره خیره نگاه کرد و بعد فهمید که آزاد است و به هر کجا که بخواهد می‌تواند برود. بی آن که پشت سرش را نگاه کند جهت بو را گرفت و رفت.

حس شامه‌اش به او می‌گفت که این ردی را که گرفته مال دو مرد است. این بو با بوی دوپا خیلی تفاوت داشت. بااین‌حال هرقدر که تندتر می‌شد به همان اندازه آتش اشتیاق «نیکی» را تیزترمی کرد. هوا که تاریک شد بوی دیگری نیز به مشامش خورد- بوی آتش، گوشت خوک سرخ کرده و چای تاز دم …

از دوردست صدای زوزهٔ گرگی را شنید؛ اما نیکی اعتنایی به او نکرد. اکنون آتش را می‌دید. دو مرد در کنار آن نشسته بودند. بوی غذا دمانش را آب انداخت. جست و خیز کنان جلو رفت… سپس در حاشیهٔ روشنایی ایستاد و با شک و تردید به تماشای آتش پرداخت. دو مرد گنده که ریش سیاه داشتند نشسته بودند و با لحن خشنی صحبت می‌کردند.

– ناکوکی، اگر وضع همانطور که می گویی باشد، خوب است؛ یعنی آنجایی که می‌رویم روباه و سگ آبی وسمور فراوان است؟ نگاه کن! این‌ها تله‌های من است.

سرخ‌پوست جوان گفت: مسیو لوبو، این هم تله‌های من!

موقعی که آن‌ها سرشان گرم صحبت بود، غذا سر رفت و بوی آن مشام نیکی را قلقلک داد.

لب‌هایش را لیسید و زوزه کشید. لوبو به شنیدن صدا سر برداشت و نگاه کرد. سپس دست دراز کرد و تفنگش را برداشت و قدری به آن ور رفت و زیرلب ناسزایی گفت… نیکی وقتی این کلمات را شنید، انگار خود را از مسیر گلوله بدزدد، قوز کرد و همین امر سبب شد که خودش را برهاند.

تیر در رفت و صدایش درجنگل پیچید.

لولو جهید و داد زد: «گرگ بود. زدمش… بدو ناکوکی، یک کبریت هم با خودت بیاور!»

نیکی درحالی‌که دمش را لای دو پا گرفته بود و در میان تاریکی کورمالی می‌کرد، صدای ترق و تروق بته‌ها را شنید و فهمید که دنبال او می‌گردند. نیکی جان به در برد، اما اعتمادی را که به آدم‌ها داشت پاک از دست داد. یکی از آن‌ها می‌خواست او را بکشد! گیج بود. نمی‌دانست چه کار کند. در این جنگل ناآشنا گرسنه بود، تنها بود و همصحبتی نداشت. تنها موجود زنده ایی که می‌شناخت نیوا کوچولو بود که در آن دوستی اجباری هم جز دردسر و ناراحتی چیزی نبود؛ ولی با تمام اینها همصحبتی نیوا بهتر از هیچ بود. با پای خسته و دم آویخته به‌سوی همان‌جایی که از توله خرس جدا شده بود به راه افتاد…

«نیوا» در میان سه شاخهٔ درختی به خواب رفته بود. او نیز احساس تنهایی و بی کسی می‌کرد. در خواب آه می‌کشید. باقیماندهٔ تسمه از گردنش آویخته بود و به وزش باد این سو آن سو می‌شد و به تنه درخت می‌خورد. این صدا با آن که بسیار خفیف بود به گوش یوزپلنگی رسید. چشمان گرد و پریده رنگ یوزپلنگ همه جا را کاوید تا عاقبت درخت و گلولهٔ کرکی راکه چیزی جز نیوا نبود پیدا کرد. چشمان یوزپلنگ پیر از خوشحالی برق زد و لب‌هایش را لیسید. به عمر خود یک بار گوشت توله خرس خورده و زیر دندانش واقعاً مزه کرده بود. البته گوش‌های دیگری نیزصدای برخورد تسمه نیوا را با درخت شنیده بود؛ وصاحب این گوش‌ها که یک جغد خاکستری رنگ بود بچه خرس را پیدا کرد. آرام و بی سروصدا بر روی کلهٔ نیوا فرود آمد. جغد او را به جای حیوان کوچکتری گرفته بود. چنگال‌های تیز جغد بسته شد و…

نیوا جیغ کشید و از روی سر یوزپلنگ که از درخت بالا می‌آمد پایین افتاد. مثل یک توب غل می‌خورد و می‌دوید و پشت سرش را نگاه نمی‌کرد.

یوزپلنگ جز چند خیز با نیوا فاصله نداشت که نیکی صدای جیغ و فریاد بچه خرس را شنید. با صدای بلند به پارس کردن پرداخت.

یوزپلنگ ایستاد و از خطر تازه‌ای که گریبان گیرش می‌شد هراسان بود. همین ایستادن سبب شد تا نیکی که ردپای یوزپلنگ را بو می‌کشید، او را پیدا کند و درحالی‌که با منتهای قدرت پارس می‌کرد بر او یورش برد. چون هرچه بود چیزی شبیه به یک گربهٔ درشت بود. یوزپلنگ با دیدن «نیکی» و دندان‌های تیز و کف آلودهٔ او، دو پا داشت و دو پا قرض کرد و گریخت و با خیزهای بلند در تاریکی شب ناپدید شد.

نیکی خیلی دنبالش نرفت؛ چون حالا تنها هدفش این بود که «نیوا» را پیدا کند. بو کشید و ردپایش را گرفت تا به یک کنده توخالی رسید. فضای کنده آن‌قدر بود که یک بچه خرس با یک توله‌سگ در آن قوز کنند. موقعی که به جلوی کنده رسید زوزه‌ای کشید: «نیوا» هم به نشانه ابراز آشنایی خرناس کشید.

نیکی، تو رفت و به دوستش پیوست. دو کوچولوی سرگردان تمام شب را در آغوش هم خوابیدند؛ ولی این بار تسمه‌ای آن‌ها را به هم نمی‌پیوست، چیزی که آن‌ها را به هم نزدیک کرده بود، تنهایی و نیاز بود.

وقتی‌که آفتاب سر زد زوزه‌هایی که مو بر تن راست می‌کرد آن‌ها را از خواب بیدار کرد: گوزن خسته و کوفته‌ای از کنار کنده‌شان رد شد. نیکی و نیوا از ترس در هم چیدند… چند لحظه بعد احساس کردند که شکار پایان یافته است.

با درخشش آفتاب، سروصدای گرگ‌هایی که بر سر گوشت شکار به سرو کول هم می‌پریدند خوابید. «نیکی» و «نیوا» وقتی مطمئن شدند که گلهٔ گرگ رفته است؛ و خطری در بین نیست از پناهگاه خود خارج شدند و نگاهی به دوروبر انداختند. بوی کشتار تازه، این خوراکی که نیکی با آن خوب آشنا بود، مشامشان را نوازش داد. نیکی بی‌آنکه احتیاط کند به‌سرعت باد به‌سوی بو رفت.

چند هفته ایی گذشته بود و «نیکی» به تمام فوت‌وفن‌های شکار آشنا شد. اکنون‌که تسمه‌ای به گردن نداشت، می‌توانست رد پای خرگوش‌ها را بگیرد و آن‌ها را پیدا کند و به چنگ آورد. شکار خرگوش معمولاً او را مسافت زیادی از نیوا دور می‌ساخت؛ اما نیوا هم چندین مرتبه در تفریح شرکت کرد. نیکی به راز دیگری هم پی برده بود: خرگوش را دنبال می‌کرد و این‌سو و آن‌سو می‌برد تا جایی می‌رساند که «نیوا» در آنجا

کمین کرده بود و چون خرگوش‌ها همیشه پس‌ازاین که قدری دویدند می‌ایستند و آنگاه چرخی می‌زنند و در جهت دیگری به راه می‌افتند «نیکی» و نیوا این راز را زود کشف کردند. بیشتر وقت‌ها هم سر گوشت خرگوش دعوایشان می‌شد؛ اما همین‌که سیر می‌شدند دعوا هم فراموش می‌شد.

علاوه بر شکار خرگوش، موش جنگلی هم بود که از زیر درخت‌ها و بته‌ها بیرون می‌پرید و می‌بایست بی‌درنگ به رویشان جست زد. در تنگاب‌ها هم ماهی فراوان بود. «نیوا» در شکار ماهی چیرگی داشت. گاهی هم لاشی گرگی را که تازه کشته شده بود پیدا می‌کردند و دلی از عزا درمی‌آوردند.

باری، با کوتاه شدن روزهای تابستان علاقهٔ «نیوا» به شکار کمتر شد. تمشک و خارتوت و سایر میوه‌های جنگلی فراوان بود و نیازی به شکار نبود. اواخر پاییز، وزن نیکی دو برابر و «نیوا» حتی از این هم بیشتر بود. روزهایی که نخستین برف، زمین را پوشاند، بچه خرس به‌صورت یک گلوله پیه درآمده بود و بیشتر وقتش را در لانهٔ گرم و راحتی، زیر یک درخت صنوبر به خواب می‌گذرانید

یکی از روزها، «نیکی» هر کار کرد نتوانست نیوا را از خواب بیدار کند. ناچار با لب‌ولوچهٔ آویزان از لانه بیرون آمد و به‌تنهایی به راه افتاد.

غروب که به لانه بازگشت دید که برف روی لانه را پوشانیده است. زوزه کشان برف‌ها را با دست‌وپا پس زد و رفت تو و با شگفتی بسیار دید که نیوا همچنان خواب است و خروپف می‌کند. شب را در آغوش رفیق خواب‌آلودش به سر آورد. صبح دوباره برف‌ها را پس زد و از لانه بیرون رفت.

مدتی با این بچه خرس «زمستان‌خواب» در لانه ماند؛ اما دیگر حوصله‌اش سر رفت. یک روز از لانه بیرون زد و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. حالا، هر جا که شب می‌شد می‌ماند و بیشتر وقت‌ها از گرسنگی و بی‌غذایی رنج می‌برد و هر بار هم سر در پی خرگوش‌ها می‌کرد، پس از مدتی دوندگی، خسته و عرق‌ریزان بازمی‌گشت؛ چون خرگوش‌ها به چالاکی از روی برف‌ها خیز برمی‌داشتند، حال‌آنکه او در برف فرومی‌رفت. پای خرگوش‌ها پهن و همچون کفش اسکی بود و رنگ پشم‌های سفیدشان طوری بود که از رنگ برف قابل‌تشخیص نبودند.

روزی در کنار چالهٔ یخ‌بسته‌ای روباهی را دید که کنار لانهٔ موشی آبی بی‌حرکت بر شکم خوابیده است. با کنجکاوی بسیار جلو رفت. با خود می‌گفت: «این بیگانهٔ سگ نما بیمار است یا مرده؟»

در همین وقت موش سرش را از سوراخ بیرون آورد و نگاهی به این دوروبر انداخت … پنجهٔ روباه مانند شهاب به حرکت در آمد و بر سر موش خورد. موش گیج شد و روی یخ‌ها چرخی زد؛ روباه بلند شد و او را قاپ زد. نیکی دیوانه‌وار پارس کرد و به‌سوی این شکارچی چیره‌دست خیز برداشت، اما روباه که به شریک نیازی نداشت موش را به دندان گرفت و دررفت. نیکی به دنبال او پارس کرد اما مرتب روی یخ‌ها لیز می‌خورد.

پس‌ازآن، چندین بار با امیدواری در کنار لانهٔ موش‌ها کمین کرد، اما بی‌نتیجه؛ چون او مثل روباه‌ها حوصلهٔ این را نداشت که در آن سرما و یخبندان مدتی بی‌حرکت بخوابد و انتظار بکشد؛ بنابراین به‌زودی دست از این کار کشید.

بعدازظهر همان روز به سه گوزن برخورد. گوزنی که از دوتای دیگر درشت‌تر بود در جست‌وجوی علف با سم‌هایش برف را پس می‌زد. بوی گرمشان «نیکی» را به یاد گرگ گرسنه‌ای انداخت که چند روز پیش پیدا کرده بود. درحالی‌که تا سینه در برف فرو رفته بود، آهسته‌آهسته به‌سوی بچه گوزن‌ها خزید. یک خیز بیشتر نداشت که گوزن بزرگ‌تر او را دید و خره ای کشید و به‌سوی او پرید. «نیکی» از ترس جان پا به فرار گذاشت. سم گوزن درست از بیخ گوشش رد شد.

آن شب، در زیر آسمان صاف و ماه سرد و پریده‌رنگ احساس تنهایی و بی‌کسی عجیبی به او دست داد. نشست و پوزه‌اش را به‌سوی آسمان کرد و به شیوهٔ نیاکانش زوزهٔ بلند و غم‌انگیزی سرداد.

به‌هرحال، بخت بلند و شکار مدام «نیکی» را قادر ساخت که زمستان را از سر بگذراند. حالا برف‌ها آب شده بود و خرگوش‌ها را می‌شد به‌آسانی شکار کرد و موش‌ها را از لانه در آورد. اکنون قدش بلندتر و عضلاتش به سفتی زه و چالاکی برق بود؛ اما هنوز احساس تنهایی و بی‌کسی می‌کرد. به یاد «نیوا» ی کوچولو افتاد. با خودش گفت: «شاید تا حالا از بس توی آن لانهٔ زیر درخت صنوبر خوابیده، مرده باشد… باید هر طور هست پیدایش کنم.»

درست در زیر «آبشارهای کوچک»، همان‌جایی که نخستین بار در کنار آتش «آندره دوپا» شب را باهم به سر آورده بودند، دوست پشمالوی خود را بازیافت. «نیوا» پس از خواب زمستانی، باریک و لاغر شده بود. لب رودخانه بود و ماهی می‌گرفت. وقتی دید که حیوانی شبیه گرگ به‌سوی او می‌آید دست از شکار ماهی کشید و بر روی دو پا بلند شد و خرناس کشید. «نیوا» هم مانند همهٔ خرس‌ها نزدیک‌بین بود، به‌علاوه نیکی هم خیلی بزرگ شده بود.

سگ جوان با پارسی بلند سلام و احوالپرسی کرد. صدایش خشن‌تر و کلفت‌تر از سابق شده بود؛ اما نیوا بویش را تشخیص داد و با خوشحالی جیغ کشید. باری، پوزه‌هایشان را به هم مالیدند و روبوسی کردند. آنگاه نیوا بار دیگر به شکار ماهی پرداخت، انگار همین دیروز بود که از یکدیگر جدا شده بودند!

در آن تابستان و پاییز، هردو عجیب رشد کردند. باهم که بودند هیچ دشمنی جرئت نمی‌کرد به آن‌ها نزدیک شود. گوزن شمالی درشتی که مست غرور و جوانی بود از کنارشان گذشت و نگاهی به دو دوست غریب افکند و دور شد.

پیش از آمدن برف، نیوا لانهٔ مادرش را پیدا کرد و آن را تمیز کرد و برای استراحت آماده ساخت. «نیکی» در نخستین برف و کولاک زمستانی مدت دو شب و دو روز با او ماند و آنگاه او را گذاشت و خود در پی ردپای گوزنی به راه افتاد.

صدای زوزهٔ گلهٔ گرگی که از پشت سر می‌آمد، نشانهٔ این بود که شکارچیان دیگری نیز ردپای گوزن را گرفته‌اند و می‌آیند؛ اما نیکی که در پی گوزن از توان افتاده بود به‌هیچ‌روی حاضر نبود دست از پی‌جویی بکشد. بر سرعت خویش افزود و سرانجام بر روی تخته‌سنگی که از لبهٔ رودخانه پیش آمده بود گوزن را در تنگنا انداخت. موقعی که نزدیک شد، گوزن بر روی دو پا بلند شد و با سم‌های خود به او حمله برد.

«نیکی» جاخالی کرد، قوز کرد و وضع و موقعیت گوزن را موشکافانه زیر چشم گرفت. برای دفاع، موقعیت خوبی بود و گوزن تنومند، سنگین‌تر از آن بود که بتوان او را از روی تخته‌سنگ پرت کرد؛ به‌علاوه، تخته‌سنگ مانع از آن بود که از پشت به او حمله شود. در ضمن، یک ضربه سمش کافی بود که پشت یک گرگ یا یک سگ را در هم بشکند. تا اینجا بازی هیچ بر هیچ بود و گرگ‌ها هم یواش‌یواش سر می‌رسیدند، اما نیکی گوشش اصلاً بدهکار این حرف‌ها نبود.

موقعی که گرگ‌ها رسیدند معلوم شد که گله بزرگی نیستند… دو گرگ پیر و چهار بچه بودند؛ اما در کشتن و دریدن مهارت داشتند. گرگ‌ها وقت را تلف نکردند. گرگ ماده به گوزن و گرگ نر به «نیکی» بورش بردند.

دندان‌های تیز گرگ در تن سگ جوان فرو رفت و آن را از چندین جا شکافت اما نیکی، بیدی نبود که از این بادها بلرزد، زیرا وزنش سنگین‌تر از وزن گرگ و عضلاتش به همان چابکی و سفتی بود، خشمی که از این یورش برق‌آسا و ناجوانمردانه به نیکی دست داد، نیرو و توان او را چند برابر کرد. با جهشی رعدآسا بر روی گرگ پرید و گونهٔ گرگ را از هم درید، بعد گلوی او را گرفت و سخت در هم پیچیدند و از روی تخته‌سنگ پرت شدند و غل خوردند و بر روی یخ‌های سطح رودخانه افتادند؛ ولی نیکی در تمام این مدت گلوی گرگ را ول نکرده بود… موقعی که به رودخانه افتادند از هم جدا شدند… نیکی تلوتلوخوران بلند شد و بر سر گرگ پرید، ولی گرگ، بی‌حس و بی‌حرکت افتاده بود … مرده بود.

موقعی که به بالای تخته‌سنگ برگشت، گوزن افتاده بود و گرگ‌ها دوره‌اش کرده بودند؛ اما پیش از آن‌که از پا درآید گرگ ماده را با سم زده و زخمی کرده بود. ماده‌گرگ خوابیده بود و پای زخم‌خورده‌اش را می‌لیسید؛ بچه‌ها هم نشسته بودند و می‌خوردند.

یورش «نیکی» آن‌ها را غافلگیر کرد. بچه‌ها چون فکر می‌کردند پدرشان در جنگ پیروز شده و آنکه برگشته کسی جز او نیست چندان اعتنایی نکردند.

نیکی با شانه‌اش یکی از بچه گرگ‌ها را تنه زد و او را از روی تخته‌سنگ پرت کرد. بچه‌های دیگر هم پا به فرار گذاشتند و ماده‌گرگ هم لنگ‌لنگان به دنبال آن‌ها فرار کرد.

نیکی به سروقت لاشه گوزن آمد. حالا دیگر مال خودش بود و مزاحمی وجود نداشت. پیش از آنکه شروع به خوردن کند پوزه‌اش را به‌سوی روشنایی‌های شمال بالا آورد و زوزهٔ وحشیانه و پیروزمندانه‌ای سرداد.

اواخر همان زمستان به یکی از تله‌های موسیو لوبو برخورد. بوی خفیف آدمی‌زاده‌ای که از ترکه‌های دوروبر تله برمی‌خاست خاطره بد و ناخوشایندی را به یادش آورد؛ اما این خاطره خیلی مبهم بود. چیزی که توجهش را جلب کرده بود قطعه گوشت یخ‌زده‌ای بود که کمی بالاتر از ترکه‌ها آویخته بود، نیکی هیچ‌وقت تله ندیده بود. بی‌آنکه تأمل کند چنگ انداخت و گوشت را قاپ زد.

آرواره‌های آهنی تله از میان برف‌ها بالا جهید و پوست زیر چانهٔ نیکی را محکم گرفت. نیکی فوراً پس کشید؛ اما این عمل بر شدت درد افزود … و تازه آزاد هم نشد. سرش را تکان داد. این کار هم نتیجهٔ بهتری نداد. آنگاه بااحتیاط هرچه‌تمام‌تر پایش را روی تله گذاشت و آن را به‌سوی پایین زور داد. فنرها براثر فشار جمع شدند، آرواره‌های تله از هم باز شدند و گردن نیکی آزاد شد.

موقعی که آزاد شد، چندین بار به این چیز آهنی که او را گاز گرفته بود پارس کرد و بعد بااحتیاط آن را دور زد و گوشتی را که انداخته بود برداشت و رفت.

رد اسکی‌ها را گرفت و به‌سوی تلهٔ بعدی به راه افتاد. بازهم یک تکه گوشت حسایی در آن بود؛ ولی نیکی حالا درسش را بلد بود. با دقت تمام تله را دور زد؛ وقتی دید خبری نیست با دست‌وپا ترکه‌ها را روی تله انداخت. تله «تقی» صدا کرد و بالابرید. وقتی مطمئن شد که خطری در بین نیست چنگ انداخت و تکه گوشت را قاپ زد و آن را خورد و به راه خود ادامه داد.

در یکی از تله‌ها روباه قرمز خوشگلی را دید. آقا روباه مثل‌اینکه پاک دست از کوشش و تلاش شسته بود، چون همین‌طور ایستاده بود و انتظار می‌کشید. موقعی که نیکی از کنارش گذشت با نگاه او را بدرقه کرد. ولی «نیکی» نسبت به خانواده روباه آن‌قدرها کینه نداشت؛ بنا براین چیزی نگفت و دور شد. در تله بعدی یوزپلنگی را دید… یوزپلنگ مرده بود.

دو روز گذشت. لوبو، به سروقت تله‌ها آمد؛ اما چه دید؟ دید که تله‌ها همه بسته شده‌اند؛ و جا تر است و بچه نیست. نگاهی به دوروبرانداخت و روی برف‌ها نشانهٔ پای حیوانی را دید که خیلی شبیه به گرگ بود. کفرش بالا آمد … گفت: «گرگ! آن‌هم گرگی که تله‌ها را چپاول می‌کند! «ناکوکی»، آن پیه را بده به من. ظاهراً این حیوان لعنتی ناقلاتر از آن است که لب به زهر بزند، بااین‌حال آزمایشی بکنیم، بینیم چطور می‌شود.»

ناکوکی یک قطعه پیه از چنته‌اش در آورد و به دست لوبو داد. لوبو هم قدری «استرکنین» روی آن ریخت. البته با دستکش‌هایی که مثل دستکش‌های «ناکوکی» آن‌ها را خوب با برگ کاج مالیده بودند تا بوی آدمیزاد ندهد. باری، «لوبو» قطعه پیه را به‌صورت گلوله‌های ریزی در آورد. بعد، یک قطعه گوشت دیگر در تله گذاشت و دوتا از این گلوله‌ها را هم قدری آن‌طرف‌تر روی برف‌ها انداخت.

موقعی که به تله چهارم رسید، یوزپلنگ مرده‌ای را در آن یافت. ردپای «نیکی» هم در همان نزدیکی به چشم می‌خورد. شکارچی کهنه‌کار با قیافه تفکرآمیزی قدری چانه و ریشش را خاراند، آنگاه جای پاهای «نیکی» را با کنجکاوی بررسی کرد و پوزخند زد.

همچنان که با خودش می‌خندید گفت: «ناکوکی، آن حیوانی که تله‌ها را چپاول کرده سگ است … بله سگ… چون اگر گرگ بود یوزپلنگ را می‌خورد. حالا ببینیم این سگ دزد، زهری را که برایش گذاشتیم می‌خورد یا نه؟»

تا یک هفته به «نیکی» خیلی خوش گذشت. شکار بسیار پرفایده بود. گوزنی را به‌تنهایی از پا در آورد. آنچه را توانست، خورد و آنچه را هم نتوانست برای «کایوت» ها (گرگ‌های مکزیکی) گذاشت. حتی در زیر درختی که باد انداخته بود جای دنجی را پیدا کرد و پس‌ازآن غذای مفصلی که خورده بود در آن استراحت کرد. بنا براین وقتی‌که از کنار تله‌های لوبو رد شد چندان گرسنه‌اش نبود؛ اما کنجکاو بود بداند که در آن‌ها چه چیز هست. به هر تله‌ای که می‌رسید برف را با دست‌وپا روی آن می‌ریخت، آن‌قدر که تله «تقی» صدا می‌کرد و بسته می‌شد؛ بعد گوشت را در می‌آورد و می‌خورد. موقعی هم که به تله‌ای رسید که لوبو زهر در آن گذاشته بود همین کار را کرد؛ ولی وقتی گوشت را برداشت چشمش به گلوله‌های پیه افتاد. آن‌ها را بو کرد. شک نیست اگر گرسنه بود گلوله‌های پیه را می‌خورد و می‌مرد؛ ولی خوشبختانه سیر بود و میلی به غذا نداشت.

یکی را گاز زد. گلوله پیه که به سبب سرمای زیاد منجمد شده بود ترکید و در دهانش پخش شد. «نیکی» کمی از آن را بلعید و بقیه را تف کرد. گلوله دوم را برداشت اما آن را دندان نزد. مثل یک اسباب‌بازی آن را به دهان گرفت و رفت. همچنان که می‌رفت زهر داخل تکه‌های پیهی که بلعیده بود در بدنش شروع به فعالیت کرد.

پاهایش، گردنش، عضلاتش مورمور شد و انگار کش می‌آمد. سرش گیج می‌رفت؛ گلوله دوم را از دهان انداخت، ردپایش در میان برف‌ها منظم نبود و پیچ‌وخم‌هایی داشت. طولی نکشید که از پا افتاد و روی برف‌ها دراز شد. تمام بدنش می‌لرزید و صدای ضعیفی از حلقومش بیرون می‌آمد و چند لحظه بعد بی‌حس شد.

غروب آفتاب بود که اثر سم کم‌کم از بین رفت و توانست خود را بر روی چهار دست‌وپا نگه دارد. حالش خیلی بد بود، اما بااین‌حال بخت یارش بود. اگر تمام زهر یکی از آن گلوله‌ها را خورده بود حالا دیگر زنده نبود.

درحالی‌که نای راه رفتن نداشت و تمام بدنش می‌لرزید، افتان‌وخیزان خود را به پناهگاه کشاند. پناهگاهش گرم و تاریک بود. خودش را گلوله کرد. پوزه‌اش را در مقابل هواکش پناهگاه گرفت و صورتش را زیر دمش برد و خوابد.

باید تا نزدیک‌های غروب در همان‌جا ماند. احساس می‌کرد که حالش بهتر شده است. به‌هرحال، اثر زهر از میان رفت؛ اما سخت گرسنه‌اش بود. می‌خواست از لانه بیرون بیاید که بوی «لوبو» به مشامش خورد. خودش را جمع کرد و به انتظار نشست.

لوبو از کنار تله ردپایش را گرفته و هرلحظه به انتظار این بود که لاشه خشک‌شده‌اش را در میان برف‌ها بیابد. موقعی که به نزدیکی‌های درخت رسید از وضع ردپایش فهمید که زهر هم کاری صورت نداده است.

با اوقات‌تلخی گفت: «ناکوکی، آتش روشن می‌کنیم و او را هر طور شده بیرون می‌کشیم. یک شاخه خشک برایم بیاور تا یک مشعل درست کنم.»

موقعی که مشعل فراهم شده به ناکوکی دستور داد که آن را جلو شاخه‌های خشکی که دم در پناهگاه بود بگیرد. خود نیز تفنگ را در دست گرفت و کمین کرد.

شاخه‌های خشک ترق و تروق کنان می‌سوخت و شعله آتش به شاخه‌های کلفت‌تر و تنهٔ درخت راه می‌یافت. دود زیادی در پناهگاه پیچیده بود. شک نیست که اگر «نیوا» به‌جای او بود از تنها مخرج پناهگاه بیرون می‌دوید؛ اما نیکی صدای تفنگ لوبو را به یاد داشت و فراموش نکرده بود که یک‌دفعه، موقعی که توله‌ای بیش نبود، می‌خواست او را بکشد.

با چنگال‌هایش شروع به کندن دیواره پناهگاه کرد و از پشت یکی از شاخه‌های برآمده درختی که در جلوی در می‌سوخت از لای برف‌ها بیرون پرید و با خیزهای بلند به‌سوی بیشه مقابل دوید. لوبو تنها یک‌لحظه توانست او را ببیند. بی‌درنگ ماشه را کشید؛ ولی این بار هم گلوله خطا کرد.

لوبو از خشم پاک دیوانه شده بود. چشمش جایی را نمی‌دید. به زمین و زمان ناسزا می‌گفت. حتی گاه این جریان را به گردن ناکوکی می‌انداخت. سرانجام وقتی آرام گرفت نقشه دیگری برای نابودی نیکی کشید.

لوبو در کار تله گذاشتن استاد بود. تله‌هایی می‌گذاشت که کهنه‌کارترین گرگ‌ها هم نمی‌توانستند به جای آن پی ببرند.

اما «نیکی» هم حالا دیگر گوشت تله‌ها را برنمی‌داشت؛ فقط تعدادی از آن‌ها را از کار می‌انداخت. آن‌هم تنها برای اینکه به‌طرف، دهن‌کجی کرده باشد و از همین روی، لوبو پی برده بود که نیکی هنوز هم در همان دوروبر پرسه می زند. کینه و نفرتش نسبت به این سگ لعنتی که به او دهن‌کجی می‌کرد و دستش می‌انداخت به حدی بود که درواقع خوشحال بود از اینکه می‌دید هنوز در آن حول‌وحوش مانده است.

یک روز به «ناکوکی» گفت: «اگر شده که تمام کارهای دیگرم را زمین بگذارم، این سگ را باید بگیرم.» سرخ‌پوست به نشانه موافقت سر تکان داد، اما از ته دل آرزو داشت که «نیکی» هرگز در دام نیفتد.

در یکی از شب‌های مهتابی، نیکی با شکم گرسنه به پناهگاه باز می‌گشت. چند روزی بود که شکار خوبی به چنگ نیاورده بود. قشر یخی که روی برف‌ها را گرفته بود آن‌قدر محکم نبود که سنگینی بدن او را تاب بیاورد، حال‌آنکه همین قشر یخ برای خرگوش‌ها یک چیز خیلی مناسب بود.

باری، همان‌طور که در میان درختان صنوبر راه می‌رفت، چیز غریبی را دید. از تعجب خشکش زد. چند قدم آن‌طرف‌تر خرگوشی روی شاخهٔ درختی نشسته بود و با چشمان درشت و وحشت‌زده‌اش نگاهش می‌کرد؛ و عجیب این بود که وقتی هم جلوتر رفت خرگوش از سر جایش تکان نخورد. فقط پوزه‌اش جنبید.

غریزه به نیکی می‌گفت که زیر این کاسه نیم‌کاسه‌ای هست، اما خیلی گرسنه‌اش بود. بااحتیاط یک گام پیش‌تر رفت؛ هوا را در جستجوی نشانه‌های خطر بو کشید … هیچ‌چیز، غیرعادی نمی‌نمود و روی برف‌ها هم نشانی از ردپایی نبود. بار دیگر به خرگوش نگاه کرد و این بار خودش را جمع کرد و خیز برداشت … و راست در دهان یک تله محکم فرود آمد. شروع به دست‌وپا زدن کرد. می‌خواست هر طور شده خودش را آزاد کند. در این گیرودار پایش به تله دیگری خورد، فنر تله در رفت و پایش را گرفت. از ترس تکانی خورد و وحشت‌زده سر برگرداند و به پایش نگاه کرد. دست‌وپایی زد و از شدت درد به خودش پیچید، مرتب زوزه می‌کشید. خرگوش، به شنیدن صدای ترس‌آور نیکی، دست‌وپا می‌زد و ریسمانی را که به پایش بسته و به درخت محکم شده بود می‌کشید. حتی یک‌بار هم جیغ بلندی کشید.

این سروصدا به گوش گرگی رسید که در آن دوروبر می‌پلکید. یک پای این گرگ به سبب زخمی که پیش‌تر برداشته بود می‌لنگید، اما بااین‌حال، گرگ گردن‌کلفتی بود. او به‌شتاب و لنگ‌لنگان به‌سوی «نیکی» آمد.

می‌دانیم که سگ نر و گرگ نر همیشه نسبت به هم کینه دارند، مگر اینکه از بچگی باهم بزرگ شده باشند. گرگ لنگ، وقتی‌که نشانه‌های ترس را در قیافه نیکی دید، با خود گفت: «کشتن این سگ مانند آب خوردن است.» اما باوجوداین احتیاط کرد. اول چرخی زد تا ببیند دشمن دیگری در آن دوروبر هست یا نه. نیکی، همین‌که بوی گرگ را شنید دست از جنبیدن کشید. زوزه‌های حاکی از وحشت تبدیل به غرش شد. تردید نداشت که چون در تله افتاده است، گرگ به او حمله می‌کند، بنابراین آماده جنگ شد.

گرگ لنگ جلوتر آمد. هیکل درشت نیکی را که دید شاید پیش خودش فکر کرد: «بهتر است همین خرگوش را بخورم و از خیر این سگ بگذرم، ه زحمتش نمی‌ارزد.» اما لولو، تله را طوری کار گذاشته بود که اگر می‌خواست به خرگوش دست یابد باید از روی تله بگذرد؛ بنابراین راه‌حلی نبود، یا باید نیکی را بکشد و یا گرسنه برگردد.

هردو ازلحاظ تنومندی و زور به هم می‌آمدند؛ اما نیکی که هر دو پایش در تله بود موقعیت ناگواری داشت.

گرگ لنگ که روی این مسئله خیلی حساب می‌کرد به‌طرف پس گردن نیکی خیز برداشت. نیکی سرش را دزدید و دندان‌های گرگ در هوا صدا کرد. نیکی از فرصت استفاده کرد و دستش را گرفت؛ گرگ از شدت درد به خود پیچید و پس رفت. نیکی درنگ نکرد؛ دستش را رها کرد و گلویش را چسبید. گرگ لنگ، بیش از لحظه‌ای نتوانست تاب بیاورد. بدنش سرد شد. «نیکی» برای آخرین بار او را به‌شدت تکان داد و لاشه‌اش را از دهان انداخت. در تمام مدتی که درگیر و دار ستیز بود چیزی را که هیچ حس نمی‌کرد درد پا و فشار آهن‌های تله بود؛ اما همین‌که نبرد تمام شد، بار دیگر، درد و آزار تله را بیشتر از پیش حس کرد.

دیگر نای نفس کشیدن نداشت؛ مانند همان روباهی که چندی پیش دیده بود نسبت به ترس و امید بی‌تفاوت شده بود. قوز کرده بود و انتظار می‌کشید.

از سوی دیگر «ژاک لوبو» مشتاق بود ببیند آیا این طعمه زنده‌ای که در تله گذاشته، کاری صورت داده است یا نه. به حدی مشتاق بود که سپیده نزده بلند شد و با «ناکوکی» به سراغ تله رفت. وقتی آمد و نیکی را دید از خوشحالی فریاد کشید. آنگاه «ناکوکی» لاشه گرگ را به او نشان داد. لوبو چند قدم جلوتر رفت.

گفت: «عجیب است! این سگ لعنتی بعدازاین هم که توی تله افتاده این گرگ را خفه کرده. برای شرط‌بندی روز اول سال، موقعی که شکارچی‌ها دورهم جمع می‌شوند، رو دست ندارد. همین سگ را می‌بینی، برای من کلی پول درخواهد آورد. ناکوکی، او را همین‌طور زنده‌زنده می‌بریم. من به تو قول می‌دهم که با یک روز شرط‌بندی به‌قدر سه سال شکار پول درمی‌آوریم»

سپس درحالی‌که شبح این ثروت خیالی را در برابر خود می‌دید شاخه نرمی را برید. آن را سبک و سنگین کرد و به نیکی که می‌غرید نزدیک شد.

هنگامی‌که چوب در هوا به حرکت در آمد «نیکی» به دو دست خیز برداشت. ضربه اول را با شانه و ضربه دوم را با دست دور کرد؛ اما لوبو مواظب بود. نمی‌خواست او را ناقص کند و یا بکشد، بلکه می‌خواست هر طور شده نیرو و توانش را بگیرد. سرانجام ضربه محکمی فرود آورد. برق از چشمان «نیکی» پرید و ستارگان درخشانی در برابر دیدگانش به رقص در آمد. به خود لرزید و همچون مرده بر روی برف‌ها افتاد.

وقتی به هوش آمد دید که بیرون کلبه «لوبو» خوابیده و چهار دست‌وپایش را به تیرک کوتاه و کلفتی بسته‌اند. سیم کلفتی پوزه‌اش را محکم بسته بود و قلاده‌ای به گردن داشت. سرش از دردی که در پیشانی داشت زق زق می‌کرد. سرش را برگرداند و دید که «لوبو» و «ناکوکی» به تیرک‌های دیگری ور می‌روند. داشتند قفسی برایش می‌ساختند و کارشان نزدیک به اتمام بود.

وقتی‌که ناکوکی و لوبو او را برداشتند و با تیرک و ریسمان در قفس انداختند، حرکتی نکرد. همین‌که در قفس بسته شد، لوبو از لای میله‌ها دست دراز کرد و سیم روی پوزه‌اش را با گاز انبر باز کرد. کارها که تمام شد لوبو چند قدمی عقب رفت و خندید و به صدای بلند گفت: «ناکوکی، برایش غذا بیاور؛ ممکن است چیزی نخورد، اما وقتی‌که گرسنگی به او فشار آورد همه‌چیز خواهد خورد. باید او را برای جنگ با سگ‌ها تربیت کرد. این حیوان از حالا به بعد دیگر باید جز به کینه‌ورزی و کشتن و دریدن به هیچ‌چیز فکر نکند.»

تا دو هفته دیگر هم نیکی درحالی‌که در قفسش قوز کرده بود و سرش را بر پنجه‌های پا تکیه داده بود چشم‌به‌راه لوبو ماند. حالت نگاه دقیق و مصممش به چشم یک نفر بیگانه شاید مبیّن نوعی دل‌بستگی بود؛ اما ناکوکی که در آن‌طرف قفس، هیزم می‌شکست می‌دانست که چه کینه و نفرتی در پس این نگاه نهفته است.

ناکوکی خود در قسمتی از این تنفر سهیم بود، چون می‌دید که این مرد گنده، آدم نیرنگ‌باز و ناسپاسی است. باوجوداین نمی‌توانست احساسش را بروز دهد، چون اگر بروز می‌داد آنچه را که تاکنون در شکار به دست آورده بود از دست می‌داد. به‌عبارت‌دیگر، «ناکوکی» هم خود اسیر این فرانسوی خشن بود.

«لوبو» از کلبه بیرون آمد. شلاق بلندی به دست داشت. همچنان که به‌سوی قفس پیش می‌آمد آن را تکان می‌داد و صداهایی از آن در می‌آورد که به بلندی صدای تیر تپانچه بود. فریاد کشید: «اوهوی سگ لعنتی! خوب، برای بازی حاضری؟ ها؟ حالا یاد گرفتی چطور کینه داشته باشی، اما باید بهتر از این‌ها باشی. چهار روز دیگر توی «قلعه» خواهی جنگید.» نیکی با حرکت سریعی بر دو پا بلند شد. چشم از چهره مرد بر نمی‌گرفت و با تمام قدرتی که در سینه داشت می‌غرید.

۔ ترق!

شلاق از لای میله‌های قفس گذشت. «نیکی» جا خالی کرد. ضربه دوم فرود آمد و پهلویش را گاز گرفت. از خشم غرید؛ اما «لوبو» همچنان می‌خندید و تهدید می‌کرد و شلاق را فرود می‌آورد.

سرانجام نیکی به‌شدت عصبانی شد و خود را با تمام تنه‌اش محکم به میله‌های قفس کوبید.

دو هفته بود که این بازی جریان داشت و هرروز تکرار می‌شد. نیکی گاهی وقت‌ها که خشمگین می‌شد چشمش جایی را نمی‌دید و میله‌ها را از بس جویده بود از جا در آورده بود. اکنون‌که خود را با تمام تنه‌اش به قفس کوفت این میله سست زیر فشار و سنگینی تنه‌اش مقاومت نکرد و شکست. نیکی به‌سرعت سرش را بیرون برد و کوشید که خارج شود.

لحظه‌ای چند، «لوبو» از ترس دست‌وپای خود را گم کرد. چون می‌دانست که اگر نیکی بیرون بیاید حتی با آن شلاق کت کلفت نیز از پسش بر نخواهد آمد؛ اما دید هنوز دیر نشده و می‌تواند او را برسرجای خود بنشاند.

بار دیگر، ضربه را با قدرت هرچه‌تمام‌تر فرود آورد. شلاق بلند به دور تنه و سر و گردن نیکی پیچید.

لوبو حرکت محکمی به دسته شلاق داد؛ تسمه محکم‌تر شد؛ تکان دیگری به آن داد و راه نفس و جریان خون نیکی را به‌کلی بند آورد.

نیکی، درحالی‌که چشمانش از کاسه سر بیرون زده بود و تلاش می‌کرد که خودش را به او برساند، کم‌کم سرد شد و بی‌هوش بر زمین افتاد.

لوبو داد زد: «ناکوکی، کمی سیم و یک طناب بیاور. زود باش… وگرنه پوست از کله‌ات می‌کنم. اگر زیاد طول بکشد حیوان خفه می‌شود.»

سرخ‌پوست به‌شتاب پی فرمان رفت. می‌رفت و زیر لب می‌گفت: «بهتر است همین حالا ببرد و این‌همه بدبختی نکشد.»

ضمن اینکه «ناکوکی» دست‌وپای «نیکی» را می‌بست و دهان‌بند سیمی را به پوزه‌اش می‌انداخت «لوبو» هم تسمه شلاق را آن‌قدر که سگ بتواند نفس بکشد شل کرد. سپس به سرخ‌پوست گفت که تیرک کلفتی بیاورد و در قفس کار بگذارد و افزود: «غذا به او نده؛ چون اگر قدری هم گرسنگی بکشد، دیگر حسابی دیوانه می‌شود.»

همان روز غروب، وقتی‌که «لوبو» رفت، «ناکوکی» با یک قدح پر از خرده گوشت از کلبه بیرون آمد. نگاهی به دوروبر انداخت و پاورچین‌پاورچین به قفس «نیکی» نزدیک شد.

همچنان که خوراکی را لای میله‌ها خالی می‌کرد زیر لب گفت:

– «بخور برادر! من کاری از دستم بر نمی‌آید. شاید هم خودت بدانی. چون اگر در قفس را باز کنم و آزادت کنم، این مرد گردن‌کلفت خودم را به شلاق خواهد بست.»

«نیکی» درحالی‌که آهسته دم می‌جنباند غذا را بلعید. ناگهان خودش را جمع‌وجور کرد و صدای غرشی در گلویش پیچید. «ناکوکی» که پی برده بود نیکی بی‌جهت نمی‌غرد سر برگرداند و «لوبو» را دید که از میان درخت‌ها می‌آید. «لوبو» از همان دور فریاد بر آورد: «به‌به چشمم روشن! باآنکه به تو گفته بودم به او غذا نده، داری به او غذا می‌دهی؟ می‌خواهی کاری بکنی که سگم نتواند بجنگد؟ ژاک لوبو را دست انداخته! همین حالا خدمتت می‌رسم.»

و درحالی‌که زهرخندی به لب داشت به‌سوی «ناکوکی» آمد؛ اما از تنبیهش صرف‌نظر کرد؛ چون به او احتیاج داشت. ناسزایی چند به او گفت و افزود: «تنبیهت این است که از همین فردا صبح بنشینی و یک سورتمه برای قفسش درست کنی… سورتمه را هم خودت تا «قلعه» می‌کشی.»

صدای همهمه و هیاهو از محوطه وسیع اطراف قلعه به هوا می‌خاست. دویست نفر سفیدپوست و سرخ‌پوست، با سگ‌های سورتمه کش و وسایل سفر در آنجا گرد آمده بودند. تعداد بیشتری از سرخپوستان و هندیان و مسافران فرانسوی و شکارچیان از دهکده‌ای دورافتاده به آنجا آمده بودند تا در برگزاری مراسم روز اول سال پای‌کوبی کنند. بسیاری زن و بچه‌های خود را هم همراه آورده بودند…صاحب قلعه مهماندار همه بود.

ده لاشه گوزن بر فراز تنورهای قرمز و شعله‌ور آویخته بود… دادوستد پوست پس از برگزاری مراسم صورت می‌گرفت و بازار اخبار مربوط به آن گرم بود. در درون قلعه، نوازندگان زبردست می‌نواختند و آهنگ‌های کهنه و نو را برای رقص شب تمرین می‌کردند.

همه‌جا جشن و شادی و صحبت جشن بود. تنها جایی که ساکت و بی‌سروصدا بود محوطه اطراف قفس سگ‌های جنگنده بود. صاحبان سگ‌ها که در کنار قفس‌ها ایستاده بودند ماه‌ها چشم‌به‌راه یک چنین روز و جنگ سگ‌ها و شرط‌بندی بر روی آن‌ها بودند و چشم از اعلانی که لحظه‌ای پیش به ستون بلندی چسبانده بودند بر نمی‌داشتند. متن اعلان به انگلیسی و فرانسه و به این شرح بود: «جنگ سگ‌ها ممنوع است!» امضایی که در زیر آن به چشم می‌خورد این بود: «آندره دوپا، نماینده کمپانی!»

ژاک لوبو، درحالی‌که «ناکوکی» و قفس و سورتمه نیکی را در پشت سر داشت به‌سوی گروه سگ‌بازها پیش آمد.

پرسید: «هوی! چه خبره؟ چرا مسابقه راه نینداخته‌اید؟»

قیافه‌های اخم‌آلود به سویش چرخید.

مرد دورگه بلندبالایی گفت: «امسال مسابقه‌ای در کار نیست. نمایندهٔ جدید کمپانی قدغن کرده. سواد که داری، اعلان را بخوان!»

لوبو لحظه‌ای چند، خیره‌خیره نگاهش کرد و سپس گفت: «نماینده جدید کمپانی! این دیگر چه صیغه‌ای است… حتماً عقلش پارسنگ برمی‌دارد؛ و تو، «کروزو دورانت» اگر اجازه بدهی که راجع به سگی که مال توست کس دیگری به تو دستور بدهد، از یک پیرزن کمتری! سگ مال من است و او را به جان هر سگی که دلم بخواهد می‌اندازم. اگر حاضر باشی، من همین حالا او را با سگ گنده تو روبرو می‌کنم. اگر نماینده جدید جرئت دارد مداخله کند! باید بداند که با «ژاک لوبو» طرف است.»

چهره‌های درهم صاحبان سگ‌ها از هم گشوده شد. گروهی که خوش می‌گفتند و می‌خندیدند دوروبر لوبو و سگش گرد آمده بودند. «نیکی» که هر یک از چشمانش یک کاسه خون بود می‌غرید. «دورانت» به ناگاه قاه‌قاه خندید و گفت: «بسیار خوب! «تائو» ی من با سگ شما! من سر ده پوست سگ آبی با تو شرط می‌بندم که «تائو» او را خفه می‌کند.»

لوبو با هیجان گفت: «من سر بیست‌تا پوست با تو شرط می‌بندم که سگ من برنده می‌شود!»

ناکوکی درحالی‌که ابرو درهم‌کشیده بود، آستین «لوبو» را کشید و گفت: «سر سهم من شرط نبند.»

لوبو گریبان او را گرفت و درحالی‌که بسته پوست‌ها را به دست دیگر داشت باخشم و ناراحتی گفت: «سهم تو؟ بفرما بگیر. از این ساعت شریک نیستیم.»

و بسته را به‌شدت به سینه ناکوکی زد. ناکوکی یله رفت و بر روی برف‌ها افتاد. همه خندیدند.

قفس‌های «نیکی» و «تائو» را به درهایی که در دو طرف میدان مسابقه بود بردند. گروه زیادی در اطراف میدان گرد آمده بودند. بازار شرط‌بندی گرم شد. سرانجام لحظه گشودن در قفس‌ها فرارسید.

«نیکی» که خیال می‌کرد، صحنه‌ای مثل صحنه‌های پیش در انتظار او است، در بیرون آمدن از قفس شتاب نکرد؛ حتی نگاهی هم به هماوردش نیفکند. گویی سروصدا و هیاهو و سوت کشیدن مردم سراسیمه‌اش کرده بود، چون هراسان و وحشت‌زده، دوروبر را می‌پایید و به هر صدایی سر می‌چرخاند. لوبو از خشم و ناراحتی می‌لرزید. فکر می‌کرد که «نیکی» روحیه‌اش را باخته است. «تائو» دو سال بود که هیچ سگی در نبرد با او، نتوانسته بود جان سالم به در برد. تائو یک دور کامل با گام‌های ریز، میدان را دور زد. از «نیکی» کوتاه‌تر و خپل‌تر بود، هرچند با او هم‌وزن بود. بعد خودش را جمع کرد و به ناگاه بر روی نیکی جهید. در ثانیهٔ اول مسابقه، وضع طوری بود که همه می‌گفتند نیکی از پای درخواهد آمد؛ اما در یک‌چشم برهم زدن، ورق برگشت. نیکی خودش را آزاد کرد و به حمله پرداخت. با آن‌چنان چالاکی و خشمی که در تاریخ مسابقات قلعه سابقه نداشت. جمعیت هورا کشید. در میان این هیاهوی کرکننده، مرتب شرط‌بندی می‌کردند.

به ناگاه صدای جیغ سگی هیاهوی جمعیت را شکافت. هیاهو، انگار که کارد تیزی آن را بریده باشد، ناگهان قطع شد. نیکی که جثه‌اش دو برابر سابق می‌نمود، با چشمان خون‌گرفته بر بالای هیکل بی‌حال تائو ایستاده بود. صدای قهقهه «لوبو» سکوت را شکست.

– خوب، دورانت، حالا اگر می‌خواهی سگت زنده بماند او را ازآنجا ببر بیرون.

دورانت گفت: «پس تو اول سگت را صدا بزن تا من بتوانم سگم را بیرون ببرم.»

«لوبو» کف دستش را بر دیوارهٔ گود کوفت. «نیکی» چرخی زد و به‌سوی دستش حمله برد. «دورانت» به چالاکی به میان میدان پرید و سگ زخمی خود را کنار کشید. دیگران کمک کردند و خود او را به‌موقع نجات دادند، چون یکی دو ثانیه بعد، صدای دندان‌های نیکی در چند سانتیمتری پاشنه‌های پایش صدا کرد. «لوبو» بسته پوست‌هایی را که برده بود به روی قفس نیکی انداخت و به روی جمعیت پوزخند زد و گفت:

– خوب، نفر بعد؟

صدای خشنی از پشت به گوش رسید که: «نفر بعدی در کار نخواهد بود.»

دهان جمعیت از شگفتی بازماند. «آندره دوپا» راه خود را به کمک آرنج‌ها از میان جمعیت گشود و به جلو میدان مسابقه آمد.

به لحنی آرام گفت: «من ستیز سگ‌ها را قدغن کرده بودم. اعلان را که خوانده‌اید. خوب، صاحب این سگ گرگی کیست؟»

لوبو، با چهره‌ای جنگجویانه و تهدیدآمیز جلو رفت و گفت: «من، ژاک لوبو، صاحبش منم. فرمایشی داشتید.»

دوپا گفت: «او را از اینجا ببرید. زخمی است. او را از اینجا ببرید و از او مواظبت کنید.»

لوبو که اکنون با او سینه‌به‌سینه بود گردنی گرفت و همچنان که نیشخندی به لب داشت با صدای بلند گفت: «اما آقا، من نظر بهتری دارم. به نظر بنده بهتر است او را ول کنم تا از سرکار پرستاری کند!» و همچنان که پنجه پای دوپا را به زیر پا داشت آرنج‌هایش را به‌شدت به سینه او کوفت و او را محکم هل داد.

پاهای «آندره دوپا» به لبه میدان گرفت و «آندره» با شانه به داخل میدان سرازیر شد.

نیکی غرش موحشی کرد، چون هنوز خون از تنش جاری بود و لکه‌های خونی هم که از بدن تائو رفته بود، برف‌های کف میدان را نگین کرده بود، این قیافه جدید را به‌صورت دشمن دیگری دید. خودش را جمع کرد و در اطراف «دوپا» به چرخیدن پرداخت.

دوپا به دست‌هایش تکیه کرد و خواست بلند شود. نیکی این را که دید غرش دیگری سر داد.

دوپا به‌آرامی گفت: «برو عقب؛ حیوان، من که نیامده‌ام با تو بجنگم! برو عقب…»

و همچنان که صحبت می‌کرد به‌آرامی بلند شد و رویش را به‌سوی نیکی کرد. غرش «نیکی» تبدیل به خرخری ملایم شد.

دوپا با صدای ملایم خود ادامه داد: «ها، این شد. آفرین پسر خوب! می‌دانی، تو را که می‌بینم به یاد توله‌ای می‌افتم که یک‌وقت داشتم…نیکی صدایش می‌کردم. تو به او خیلی شبیهی… بیا، پسرم، بیا جلو!…»

سگ با شنیدن کلمه «نیکی» شانه‌هایش را خم کرد و آهسته و آرام دم تکان داد… وقتی‌که انگشتان دوپا را بو کشید، ناله‌ای سر داد:

دوپا جلواش زانو زد و شگفت‌زده فریاد زد: «نیکی… تو نیکی هستی!» و دست دراز کرد و گردنش را نوازش داد… همان نوازش آشنا.

دورانت قاه‌قاه خندید و گفت: «ها ها! لوبو! سگ جنگجویت را نگاه کن! عین یک سگ دست‌آموز.» تماشاگرها قاه‌قاه خندیدند.

لوبو ناسزایی گفت و ریسمانی برداشت…

گره خفتی بر روی سر نیکی فرود آمد و محکم شد و سگ را به‌سوی قفس کشید.

دوپا بلند شد و گفت: «لوبو، این سگ مال من است. من او را موقعی که توله بود خریدم و آن وقتی‌که قایقم در رودخانه واژگون شد گمش کردم. من او را می‌شناسم، او هم مرا می‌شناسد. بیا باهم کنار بیایم.» ا

لوبو ریسمان نیکی را به قفس بست. سپس درحالی‌که می‌کوشید به او نزدیک نشود به میدان پرید و با لحن تهدیدآمیزی گفت: «بله! حالا باهم کنار می‌آییم.»

و به شیوه فرانسوی‌ها پایش را به‌سرعت بلند کرد و ضربه را وارد آورد. پایش از کنار چانه «آندره دوپا» رد شد. بی‌شک اگر ضربه پا به آندره خورده بود کارش را می‌ساخت. آندره چرخی زد و سر را از مقابل ضربه دوم دزدید، سپس به سبکی بر پنجه‌های پا تکیه کرد و ضربه «تخماقی» لوبو را دفع کرد و همان‌طور که دولا شده بود ضربه‌ای بر تهیگاه او وارد ساخت.

نفس لوبو برید. آندره دوپا مجالش نداد و تا به خود بیاید چهار پنج ضربه دیگر وارد آورد و چون مشت باز ماهری بود چندی نکشید که لوبو را زیر ضربه‌های مشت خود گیج کرد. جمعیت هورا کشید! نیکی می‌غرید و ریسمان را می‌کشید.

لوبو چرخی خورد و بر زمین افتاد.

و باآنکه هنوز توانی داشت می‌دانست که در این بازی شکست خورده است. ترس و حیله‌گری حیوانی جایگزین خشم گردید. اول وانمود کرد که می‌خواهد بلند شود و بعد به رو درافتاد.

آندره دوپا این را که دید سرش را برگرداند و گفت: «نیکی بیا، بیا از اینجا برویم…»

لوبو همچون فنری که جمع شده باشد ناگهان از زمین بلند شد و مانند یک فوتبالیست ماهر با ضربه‌ای به پس کله دوپا زد. آندره به رو در افتاد و لوبو مانند عقاب بر روی سینه‌اش جهید و دست برد و دشنه‌اش را از غلاف کشید! چون لبه‌های ژاکتش پایین افتاده بود، کسی متوجه این عمل نشد. «ناکوکی» وضع را که بدین منوال دید درنگ نکرد و دشنه‌اش را از غلاف کشید و طناب نیکی را برید. نیکی از جا جهید.

سرعت عمل به حدی بود که لوبو جز به مدت یک‌لحظه هیکلش را ندید و فقط فرصت این را یافت که دستش را تا جلو سینه بالا بیاورد.

نیکی خود را با تمام تنه به روی او انداخت. لوبو غلتی خورد. سپس بدنش متشنج شد، زانوهایش جمع شد و

به نزدیک چانه‌اش رسید. آرواره‌های «نیکی» بر یقه ژاکتش قفل شد و به تکان دادن و پاره کردن آن پرداخت.

جمعیت در یک‌چشم به هم زدن به میدان ریخت… و نیکی را از لاشه لوبو جدا کرد.

یکی شال‌گردنی را گلوله کرد و در دهان نیکی چپاند و بالاخره عده‌ای او را گرفتند و در قفس را بستند.

آن‌هایی که نزدیک لوبو بودند مات و مبهوت به لاشه مچاله شده‌اش می‌نگریستند.

همه زیر لب می‌گفتند: «مرده… این سگ لعنتی او را کشت…یک تفنگ بیاورید.»

«کروزو دورانت» داد زد: «یک تفنگ بیاورید! از سورتمه من!»

یکی تفنگی به دستش داد. دورانت به‌سوی قفس رفت، اما آندره دوپا زودتر از او رسید و درحالی‌که هنوز براثر ضربه «لوبو» تلوتلو می‌خورد بریده‌بریده گفت: «نه. شما نمی‌توانید او را بکشید… این سگ مال من است.»

دورانت با ته تفنگ به او حمله کرد. آندره قنداق تفنگ را گرفت و سخت در هم پیچیدند.

باز غربو شادی از جمعیت به هوا خاست! میدان را برای مبارزه جدیدی خالی کردند.

هیاهو ناگهان فرونشست. «ناکوکی» خود را به میان دورانت و «آندره» انداخت و گفت: «صبر کنید. این سگ لوبو را نکشته! نگاه کنید…»

و به‌سوی لاشه لوبو رفت و لبه‌های کتش را پس زد: دستی دشنه خود «لوبو» از سینه‌اش بیرون زده بود.

مرد سرخپوست درحالی‌که در زیر نگاه‌های خیره مردم، دسته دشنه را در مشت می‌فشرد و با دست دیگر به دوپا اشاره می‌کرد، به زبان سرخ‌پوستان گفت: «من با این دوتا چشمم دیدم که پیش‌ازاین که این سگ رها بشود این مرد گنده دشنه‌اش را از غلاف کشید که این آقا را بکشد.»

کروزو دورانت نگاهی به آندره دوپا افکند و با قیافه‌ای اخم‌آلود میدان را ترک کرد. جمعیت پراکنده شد.

ناکوکی بسته کوچک پوست‌های خود را به میان توده پوست‌های «لوبو» که اکنون به او تعلق داشت انداخت و سپس در قفس نیکی را باز کرد و رو به دوپا کرد و لبخندزنان گفت: «آقا، قدر این سگ را بدانید، رو دست ندارد!»

«نیکی» درحالی‌که دمش را علم کرده بود و زبانش از دهان فرو می‌آویخت خوش و خرم به‌سوی رودخانه می‌رفت. آندره دوپا نیز درحالی‌که قایقش را بر دوش گرفته و آهنگی را زیر لب زمزمه می‌کرد از پی‌اش روان بود. سگ و صاحب سگ، هردو، خوش و شاد بودند. بازهم بهار فرارسیده بود. هنگامی‌که آندره قایق را بر زمین گذاشت، صدای پارس پر از نشاطی از لبه‌های پیش‌آمده رودخانه برخاست.

دوپا سر بالا کرد. دهانش از شگفتی بازماند. «نیکی» را دید که در کنار خرس سیاه براق خواب‌آلودی ایستاده است. سگ دوباره پارس کرد و گوش‌های خرس جوان را لیسید.

– «نیوا!»

آندره به حدی ذوق زده بود که به چیزی توجه نداشت و این نام را قدری بلند بر زبان راند و همین، کار را خراب کرد. خرس خرناسی کشید و جست‌وخیزکنان دور شد.

نیکی دوید و خواست راه را بر او بگیرد و از رفتنش جلوگیری کند، اما فایده‌ای نداشت. «نیوا» علاقه‌ای به دوپا نداشت، زیرا صدا و بویش تنها چیزی را که به یادش می‌آورد تسمه‌ای بود که از آن خاطره خوشی نداشت. خرناس دیگری کشید و برگشت و از «نیکی» دور شد.

سگ دست از دنبال کردن او کشید. ایستاد و نگاهی به صاحبش کرد. سپس به‌سوی بیشه‌ای که نیوا در آن ناپدید شده بود برگشت و زوزه کشید.

«دوپا» سر تکان داد و گفت: «خوب، نیکی، تو حالا دیگر باید تصمیم بگیری. تو به‌هرحال با آن توله پشمالو رفیق شده‌ای و چه‌بسا که مدت‌ها با او به سر برده‌ای. حالا باید تصمیم بگیری که دنبال من بیایی و یا از پی او بروی. تصمیم بگیر!» نیوا دور ازنظر مردی که در کنار رودخانه ایستاده بود برگشت و «نیکی» را نگاه کرد و با بی‌حوصلگی خره کشید.

نیکی زوزه‌ای کشید و در همان‌جایی که بود ماند. نیوا لحظه‌ای ایستاد، سپس آرام‌آرام دور شد. «نیکی» نالهٔ دل‌خراشی سر داد و سینه‌اش را به زمین مالید. این به معنای بدرود بود. «آندره» صدا زد: «نیکی!» نیکی، به‌آرامی به‌سوی «آندره» برگشت. دمش را دور کپلش تکان داد. حرکت آن در ابتدا کند بود و سپس تند شد. آهسته پارس کرد و از لبه رودخانه پایین پرید.

آب رودخانه، سرکش و خروشان بر این خانه‌به‌دوشان، این سگ و این سوداگر جوان، می‌تاخت و موج‌های کف‌آلود خویش را بر پهلوهای قایقشان می‌کوفت؛ اما نگاه خیره نیکی با اعتماد فراوان بر آب‌های خروشانی که در پیشاپیششان می‌غلتیدند دوخته بود. صدای «آندره دوپا» به اوج رسیده بود و تصنیف مسافران را به خوشی می‌خواند. در آن‌سوی آن‌ها آتش‌هایی بود که شکارچیان و خانه‌به‌دوشان دیگر افروخته بودند؛ پهنای آب و راه‌های ناکوبیده ای بود که آنان را به درگیری می‌خواند و رویدادهایی بود که آنان را به‌سوی خویش می‌کشید.

«پایان»

کتاب داستان «سگ شمال» (جلد 38 مجموعه کتابهاي طلائي) توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1355، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *