سه آرزو
نوشته شارل پرو
سال چاپ: دهه 1350 پیش از انقلاب
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
به نام خدا
روزگاری هیزم شکن مهربانی زندگی می کرد که با زنی زیبا و مهربان ازدواج کرده بود ، اما بدبختانه هر دوی آنها خیلی فقیر بودند.
روزی زن هیزم شکن آهی کشید و گفت : « افسوس ، اگر ما نصف ثروت همسایه هایمان را داشتیم خیلی خوشبخت می شدیم !»
شوهرش گفت : « درست است . ای کاش یک پری مهربان می آمد و هر آرزویی که می کردیم برآورده می کرد؛ مثل زمانهای قدیم که پری ها روی کره زمین می گشتند . آه، اگر یک روز یکی از این پری ها را می دیدم و او دلش می خواست آرزوی مرا برآورده سازد خیلی خوب می دانستم چه چیزی از او بخواهم !»
همان روز صبح، طبق معمول، هیزم شکن روانه جنگل شد . درخت بزرگی را برای بریدن انتخاب کرد ، تبرش را بالا برد و ضربه محکمی به تنه درخت زد. در همان موقع آسمان برقی زد و صدای رعد شنیده شد و موجودی عجیب که دورش را غباری از ابر گرفته بود در میان شاخه های درخت ظاهر شد .
هیزم شکن که به شدت ترسیده بود فوراً زانو بر زمین زد.
مرد بیگانه فریاد زد: « بلند شو ! من به تو صدمه ای نمی زنم. من ژوپیتر خدای رعد و برق هستم، شکوه های تو را شنیدم و حالا آمده ام تا آرزوهای تو را برآورده سازم . اما مواظب باش ! قبل از اینکه چیزی آرزو کنی ، خوب فکر کن . چون من فقط سه تا از آرزوهایت را برآورده می سازم .»
ژوپیتر این کلمات را گفت و ناپدید شد . هیزم شکن که از خوشحالی پر درآورده بود ، به طرف خانه دوید و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای زنش تعریف کرد. همسرش گفت: «ما باید خوب فکرهایمان را بکنیم . برای اینکه خوشبخت بشویم باید خیلی چیزها آرزو کنیم . به همین جهت نمی دانم از کجا باید شروع کنیم ! »
هیزم شکن گفت : « من آرزو می کنم ثروتمند بشویم . چون اگر ثروتمند باشیم می توانیم هر چه که بخواهیم داشته باشیم .»
– «نه، اگر تو یا من مريض شديم و یا قبل از اینکه از ثروتمان بهره ای ببریم مردیم، آن وقت دیگر ثروت بچه درمان می خورد؟ بهتر است که یک زندگی طولانی همراه با سلامتی از او بخواهیم ۰»
هیزم شکن با همسرش مخالفت کرد و گفت : « اگر آدم، عمرش زیاد باشد و بدبخت هم باشد که بدتر است . درآن صورت باید مدت بیشتری رنج بکشیم . »
آنها مدت زیادی بحث می کردند و نمی توانستند باهم کنار بیایند ، چون هر فکری که به نظر یکی خوب می آمد به نظر دیگری بد بود. همین طور که داد و بیداد می کردند هیزم شکن بلند شد و آتش را روشن کرد و همسرش مقداری روغن توی ماهیتابه ریخت و گذاشت روی آتش تا آب بشود تا بتوانند نانشان را با آن بخورند.
هیزم شکن که در این موقع خیلی عصبانی شده بود ناگهان با بی توجهی گفت:
-« ای کاش به جای این یک ذره نان خیس خورده در روغن ، برای شام یک غذای خوشمزمتری داشتیم ! مثلا چند تا سوسیس سرخ شده.»
همین که هیزم شکن این آرزو را کرد چند تا سوسیس خوشمزه از دودکش بخاری افتاد پائین . همسرش ، خشمگین فریاد کشید: « احمق ، نادان ! فقط چند تا سوسیس خواستی ! خوب وقتی که آنها را خوردیم ، آنوقت چی برایمان باقی می ماند ؟ »
بعد زن هیزم شکن شروع کرد به آه و ناله کردن . چنان آه و ناله هائی می کرد که هیزم شکن که اول از این کارش پشیمان شده بود، بیشتر عصبانی شد و با مشت کوبید روی میز و فریاد زد :
-« بس کن دیگه ! آرزو می کنم یکی از این سوسيس ها بچسبد روی دماغت که آنوقت راست راستی چیزی داشته باشی که ازش شکایت کنی !»
دوباره هیزم شکن از روی بی فکری آرزوی دیگری کرده بود .
همین که این حرف از دهانش بیرون آمد ، یکی از سوسیس ها پرید و چسبید روی بینی زن بیچاره . زن هر چه زور زد نتوانست آنرا جدا کند . زن هیزم شکن شیون کنان می گفت :
-«وای بر من ! این چه بلائی بود که به سرم آمد ! من دیگر برای همیشه زشت شدم و همه اش هم تقصیر توست ! »
هیزم شکن که از اینکار پشیمان شده بود ، فریاد زد :
-« همسر عزیز و بیچاره ام ، قسم می خورم که نمی خواستم تو را اذیت کنم ، آخر از دست تو عصبانی شده بودم ، اما ناامید نشو من هنوز یک آرزوی دیگر می توانم بکنم . من آرزو میکنم که ثروتمند شویم ، آنوقت یک صندوقچه طلائی به تو هدیه می کنم که بتوانی این سوسیس لعنتی را تویش قایم کنی ! »
همسر هیزم شکن جیغ زد:
-«نه، نه ! من نمی توانم این چیز زشت را که از دماغم آویزان شده تحمل کنم ! من میخواهم بمیرم.»
این را گفت و دويد به طرف پنجره و می خواست خودش را از پنجره به بیرون پرت کند. هیزم شکن پشیمان، که خیلی زنش را دوست می داشت و از کارهای احمقانه ای که کرده بود سخت متاسف بود ، فریاد زد:
-«صبر کن ، صبر کن ! من آرزو می کنم که آن سوسیس زشت از دماغت جدا شود و بیفتد پائین ! »
درست در همان لحظه سوسیس افتاد روی زمین . زن هیزم شکن گفت :
-« ما حالا مثل سابق فقیر هستیم ، اما یک درس با ارزش گرفته ایم و می دانیم که آرزوی ثروت بادآورده نشانه خوش باوری و حماقت است .»
وبعد از آن، زن و شوهر زحمتکش با تکیه بر نیروی بازو و کار شرافتمندانه خود به زندگی ساده شان ادامه دادند.
«پایان»
متن قصه « سه آرزو » توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه PDF قدیمی کتاب «چهار قصه از شارل پرو» چاپ دهه ۱۳۵۰، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)