مجموعه قصههای برادران گریم
سلطان ریشبزی
جلد 33 کتابهای طلایی
چاپ اول: 1343
چاپ چهارم: 1354
مجموعه کتابهای طلائی – جلد 33
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
این داستان:
به نام خدا
سلطان ریشبزی
پادشاهی دختری داشت که در زیبایی بیهمتا بود. این دختر هم میدانست که چقدر زیبا و دوستداشتنی است، ازاینروی خیلی خودخواه شده بود و هیچ خواستگاری را شایسته خود نمیدانست. این شاهزاده نهتنها خواستگارانش را رد میکرد، بلکه آنها را مسخره هم میکرد.
پادشاه نگران بود که مبادا پیش از آنکه دخترش شوهر کند، خبر رفتار بد او در میان مردم شایع شود و دیگر هیچ مردی به خواستگاری او نیاید. پس جشنی برپا کرد و از همه خواستگاران خواست تا به این جشن بیایند.
وقتیکه خواستگاران از راه رسیدند هرکدام از روی مقام و شایستگی که داشتند بهصف ایستادند. اول پادشاهان، سپس شاهزادگان، دوکها، نجیبزادهها و سرانجام شوالیهها. آنگاه دختر پادشاه از صف آنها، سان دید، اما به هريك از این مردها ایرادی گرفت. یکی خیلی فربه بود و او گفت: «خمره شراب است! دیگری خیلی قدبلند بود و او مسخره کنان گفت: «اینیکی بیشتر شبیه به چوب قلاب ماهیگیری است تا شوهر!» سومی خیلی کوتاه بود؛ دختر به پادشاه هم به ریشخند گفت: «نیموجبی!» و همینطور که از کنار آنها میگذشت، همه خواستگاران را یکییکی دست میانداخت و مخصوصاً با سلطان جوانی که بهتازگی ریش باريك و درازی گذاشته بود، با بیادبی بسیار رفتار کرد و خندهکنان گفت: «هاه! هاه! ریشش، مثل ریش بز میماند» و از آن روز این سلطان به «ریشبزی» معروف شد.
وقتیکه پادشاه دید دخترش همه خواستگاران را مسخره میکند، خیلی خشمگین شد و قسم خورد که او را به اولین مرد تهیدست و ناچیزی که از در خانهاش بگذرد؛ به زنی بدهد. چند روز پسازاین رویداد، صدای کیمیاگر دورهگردی از زیر پنجره به گوش شاه خورد که آشکار بود مردی است تهیدست و برای گذراندن زندگی چنگ مینوازد و آواز میخواند. پادشاه مقابل پنجره آمد و همینکه مرد آوازهخوان دورهگرد را دید، دستور داد او را به کاخ بیاورند. گدا با لباس ژنده و کثیفش پا به اتاق گذاشت، به فرمان پادشاه برای او و دخترش آواز خواند، وقتیکه آوازش تمام شد، سر خم کرد و گفت: «پادشاها. اگر از آواز من خوشتان آمده، کمی پول به من بدهید!» پادشاه گفت: «پول که چیزی نیست، من آنقدر از آواز تو خوشم آمده که دخترم را به زنی تو خواهم داد.» دختر پادشاه همینکه این حرف را از زبان پدرش شنید، سخت هراسان شد و زد به گریه اما شاه گفت: «من قسم خوردهام که تو را به اولین گدای باتربیت بدهم و باید به قولم وفا کنم.»
گریه و زاری فایدهای نداشت و شاهزاده خانم هر کاری کرد تا مگر پدرش را از دست زدن به این کار بازدارد، نشد که نشد. دختر پادشاه زن آوازهخوان دورهگرد شد. وقتیکه مراسم ازدواج به پایان رسید، پادشاه گفت: «من نمیتوانم اجازه بدهم که یک گدا و زنش در قصر من بمانند. باید هردوی شما هرچه زودتر ازاینجا بروید.»
مرد آوازهخوان دختر پادشاه را با خود بیرون برد و دختر ناگزیر شد با پای پیاده همراه او راه بیفتد. همینطور که راه میرفتند به جنگل بزرگی رسیدند و دختر پادشاه پرسید: «این جنگل قشنگ مال کیست؟» صدایی جواب داد: «مال سلطان ریشبزی است! اگر زن او شده بودی، تو هم مالك این جنگل میشدی.» دختر با خودش گفت: «آه، چه ابله بودم! اگر زن ریشبزی میشدم حالا چه زندگی خوبی داشتم.» باز به راه افتادند و این بار به کشتزاری رسیدند که بسیار بزرگ و سرسبز بود. دختر پادشاه پرسید: «این مزرعه سرسبز مال کیست؟» صدا مثل پیش جواب داد: «مال سلطان ریشبزی، اگر زن او شده بودی، تو هم مالك آن میشدی» و باز شاهزاده خانم پشیمانتر از پیش به راه افتاد. آنگاه به شهر بزرگی رسیدند و دختر پرسید: «این شهر مال کیست؟» و صدا مثل پیش همان جواب را داد. شاهزاده خانم بینوا آهی کشید و گفت: «آه، چقدر سادهلوح بودم، چرا وقتیکه میتوانستم با او ازدواج نکردم؟» مرد گدا با شگفتی و خشم گفت: «شرم نمیکنی که با بودن من آرزوی شوهر دیگری میکنی؟ مگر من شایسته تو نیستم؟»
خلاصه آنها به کلیه بسیار کوچکی رسیدند و شاهزاده خانم گفت: «این کلبه کوچك مال کیست؟» آوازهخوان جواب داد: «منزل من است» کلبه آنقدر کوچک بود که شاهزاده خانم ناگزیر بیرون در ایستاد و پرسید: «پیشخدمتها، کجا هستند؟» شوهرش با پوزخند گفت: «پیشخدمتها! مگر اینجا هم قصر پدرت هست که همه کارها را دیگران برایت بکنند!» شاهزاده خانم، ابتدا کمی اخمهایش را در هم کرد، اما چون دید گریزی ندارد، دستبهکار شد. اما کمترین کاری را بلد نبود، و حتى نمیتوانست پختوپز کند، ازاینروی مرد آوازهخوان خودش سرگرم به کار شد و خوراک کمی تهیه کرد که اگر شاهزاده خانم گرسنه نبود هیچگاه راضی نمیشد به آن لب بزند. وقتیکه غذایشان را خوردند، خوابیدند و فردا، صبح خیلی زود مرد زنش را بیدار کرد، چون میبایستی زن، خانه را جارو میکرد. آنها چند روزی بهاینترتیب باهم زندگی کردند. تا آنکه يك روز مرد آوازهخوان به شاهزاده خانم گفت: «زن، ما نمیتوانیم مدت زیادی بدون پول زندگی کنیم، تو باید سبد ببافی.»
بعد بیرون رفت و مقداری ترکه چوب کند و آنها را به کلبه آورد؛ اما وقتیکه زنش خواست آنها را ببافد و سبد درست کند ترکهها دست او را بریدند و خونآلود کردند و شوهرش به او گفت: «میبینم که کاری از پیش نمیبری، بهتر است نخ بریسی.» شاهزاده خانم آغاز به ریسیدن کرد، اما این بار هم رشتههای نخ انگشتانش را برید و از آنها خون آمد. شوهرش گفت: «نازپرورده! هیچ کاری از دستت ساخته نیست. من از ازدواج با تو پشیمانم اما گریزی نیست، اینطور که نمیشود زندگی کرد. باید با ساختن کوزه و ظرفهای گلی زندگی را بگذرانیم و تو باید آنها را به بازار بری و بفروشی.»
بار اول، وقتیکه دختر پادشاه به بازار رفت، کالاها خیلی قشنگ بود، مردم همه را از او خریدند و شاهزاده خانم و شوهرش با پول آن مدتی زندگی کردند.
وقتی پولها تمام شد، شوهرش باز برای او ظرفهای گلی آورد و شاهزاده خانم به بازار رفت و آنها را در گوشهای گذاشت. ناگهان سرباز مستی، توی خیابان روی اسبش پرید و از روی بشقابهای گلی شاهزاده خانم به تاخت گذشت و آنها را هزار تکه کرد. شاهزاده خانم ترسان و گریان بهسوی کلبهاش برگشت و وقتیکه اتفاقی را که رویداده بود با شوهرش در میان گذاشت، شوهر او را سرزنش کرد و گفت: «تو رفتی ظرفها را در کناری گذاشتی که آنها را اینطور بفروشی؟ میبینم که تو برای کار به این سادگی هم ساخته نشدهای. خوب دیگر گریه را بس کن. چند روز پیش که به قصر پادشاه رفته بودم آنها قبول کردند که تو را برای آشپزی پذیرند. در آنجا میتوانی غذایی بخوری و برای من هم کمی بیاوری.»
بنابراین، شاهزاده خانم آشپز شد. او ناگزیر بود که به دستور سرآشپز رفتار کند و ظرفهای کثیف سفره را بشوید و تمیز کند. در جیبهای خود، ظرفهایی گذاشته بود که پسمانده غذاهای سلطان را در آن میریخت و بهاینترتیب او و شوهرش غذایی میخوردند. بهزودی شاهزاده خانم از اینهمه سختی و دربه دری پند گرفت و خودخواهیاش را کنار گذاشت و خوشخوی و فروتن شد.
در همان روزها بود که شنید، سلطان نیز ازدواج خواهد کرد. از آشپز خواست تا به او اجازه بدهد که از دور، مراسم ازدواج سلطان را تماشا کند. آشپز پذیرفت و او نزديك در تالار رقص ایستاد و چون میهمانان را بالباسهای زیبا و گرانبهایشان دید، بهشدت به گریه افتاد و با خود اندیشید: «اگر آنهمه مغرور و خودخواه نبودم، من هم میتوانستم در میان آنها باشم.» در این وقت، شیپورها به صدا درآمدند و سلطان، با شکوه بسیار وارد تالار شد، لباسهای حریر و مخمل پوشیده بود و زنجیر طلایی به گردن داشت. همینکه چشم سلطان به این آشپز زیبا که نزديك در ایستاده بود، افتاد، دست او را گرفت و از او خواست تا باهم برقصند، شاهزاده خانم تا مدتی دستوپایش را گم کرده بود و نمیدانست چهکار کند، بعد کوشید خودش را رها کند، زیرا دید که این همان سلطان ریشبزی است که از او خواستگاری کرده بود، و شاهزاده خانم به او خندیده بود. سرانجام التماسها و کوششهای شاهزاده خانم فایدهای نکرد و سلطان دست او را کشید و به میان تالار رقص برد، ظرفهای غذا از جیب شاهزاده خانم بیرون افتاد و شکست و همهجا را غرق لکه چربی و خامه كیك کرد.
وقتی میهمانان، این ماجرا را دیدند، بهشدت خندیدند و دخترك بينوا چنان خجالت کشید که آرزو میکرد کاش هیچوقت از آشپزخانه بیرون نیامده بود. سرانجام خودش را از دست سلطان نجات داد و بنای دویدن را گذاشت ولی سلطان ریشبزی او را گرفت و به سینه خود فشار داد و با صدای متینی گفت:
«مرا نگاه کن، شوهرت را نمیشناسی؟» وقتیکه شاهزاده خانم به صورت او خیره شد، شاه افزود: «بله، سلطان ریشبزی و موسیقیدان دورهگرد، هر دو یک نفر هستند. حتی من همان سربازی هستم که ظرفهایت را شکستم. من مخصوصاً این کار را کردم تا غرور و خودخواهیات را از میان ببرم.»
در این وقت شاهزاده خانم بهشدت گریه کرد و گفت: «من شایسته نیستم که زن شما باشم، چونکه زنی ابله و خودخواهم!» اما سلطان ریشبزی گفت: «آن روزها گذشت! آنها همه برای آزمون تو بود، حالا خوشحالم که تو از همه آن آزمایشها سرفراز بیرون آمدهای» و بیدرنگ دستور داد شاهزاده خانم را بردند و او را در شیر و خامه حمام کردند و لباسهای فاخر و درباری به تنش پوشاندند. آنگاه پدر و درباریان شاهزاده خانم آمدند و در جشن عروسی آنها شرکت کردند و آرزو کردند که هردو خوشبخت باشند و بهاینترتیب، روزگار خوش واقعی شاهزاده خانم، بهعنوان ملکه زیبای کشور سلطان ریشبزی آغاز شد.
کفش دوز و جنها
روزی روزگاری، مرد کفشدوزی زندگی میکرد که زندگیاش تنها از همین کفشدوزی میگذشت. این کفش دوز، آدم پرکاری بود و کارهایش را هم بهدرستی انجام میداد و به نیکوکاری پرآوازه بود. اما این مرد درستکار زندگی خوب و راحتی نداشت. او در دنیا بهجز تکهای چرم بهاندازه يك جفت کفش، چیز دیگری نداشت. یکشب او این چرم را در نور شمع بريد و روی میز کارش گذاشت تا روز بعد، يك جفت کفش از آن بدوزد. آنگاه خدای را سپاس گفت و چراغ را خاموش کرد و با آرامش خاطر توی رختخواب رفت و خوابش برد.
صبح، وقتیکه بهسوی میز کارش رفت، يك جفت کفش آماده دید. مرد خوشقلب از دیدن آنچه رویداده بود، زبانش بند آمد و هیچ نمیتوانست فکر کند آنچه را میبیند، حقیقت دارد. کفشها را برداشت و نگاهی کرد و به زمین گذاشت. سرش را خاراند و چشمکی زد. کفشها وجود داشتند و او خواب نمیدید. به دوخت کفشها نگاه کرد، اما يك وصله و یا جای دوخت هم در سرتاسر آن پیدا نمیشد، همهچیز کفش درست و مرتب بود.
در همان روز، يك مشتری آمد و از کفشها آنقدر خوشش آمد که پولی خیلی بیشتر از بهای کفشهای معمولی به او داد. با این پول، کفش دوز، بهاندازه دو جفت کفش چرم خرید. و همان شب آنها را برید و خوابید تا صبح زودتر بیدار شود و کار خودش را با سر زدن آفتاب آغاز کند.
اما وقتیکه صبح زود بیدار شد، باز دید دو جفت کفش، حاضر و آماده روی میز هست. آن روز هم خریدارانی آمدند و برای کفشهای او پول زیادی دادند و او بهاندازه چهار جفت کفش، چرم خرید، و صبح روز بعد آنها را دوخته پیدا کرد. همینطور مدتها این ماجرا ادامه یافت. هرچه شبها آماده میشد، صبحها به فروش میرسید. کفش دوز خوشقلب بهزودی پیشرفت بسیار کرد و کسبوکارش رونق گرفت.
یکشب پیش از عید کریسمس (زادروز حضرت مسیح) کفش دوز و زنش قرار گذاشتند که یکی از آنها بیدار بماند تا ببیند چه کسی این کفشها را میآورد. کفش دوز پیشنهاد کرد که: «من امشب بیدار میمانم و مراقب میشوم تا شاید ببینم چه کسی به اینجا میآید و کارهای مرا انجام میدهد.» زن فکر او را پسندید. آنها از جا برخاستند و چراغی روشن کردند و پشت يك پرده پنهان شدند تا ببینند چه اتفاقی میافتد. در نیمههای شب دو تا جن کوچولو آمدند و پشت میز کار کفش دوز نشستند. آنها نه لباسی بر تن داشتند و نه کفشی به پا داشتند، و درست مثل يك پیاز پوستکنده برهنه بودند. آنها ابتدا چرمهای بریده شده را برداشتند و شروع به سوراخ کردن و نخ فروبردن و دوختن آن کردند و چنان این کار را با چیرهدستی انجام دادند که کفش دوز بهتش زد. جنها کارها را تمام کردند و کفشهای دوخته را روی میز گذاشتند. آنوقت باهمان شتاب و سکوتی که آمده بودند، رفتند.
فردای آن روز، زن به کفش دوز گفت: «این آدم کوچولوها، ما را توانگر کردهاند و ما باید از آنها سپاسگزاری کنیم. من وقتیکه دیدم آنها لباسی ندارند تا گرم شوند خیلی ناراحت شدم. فکر میکنم بهتر است برای هرکدام از آنها یك پیراهن، يك کت، و یك جليقه و يك شلوار تهیه کنم و تو هم برای آنها دو جفت کفش كوچك در ست کن.»
کفش دوز خوشقلب این فکر را خیلی پسندید و شروع به کار کرد. شبی وقتیکه همهچیز آماده شد، لباسها را روی میز گذاشت و آنوقت با زنش مثل شبهای پیش، پشت پرده پنهان شدند تا ببینند که این موجودات کوچک چهکار خواهند کرد. در حدود نیمهشب جنها آمدند تا مثل همیشه به کار سرگرم شوند که چشمشان به لباسهایی که آنجا بود افتاد و خندیدند و دست زدند. به يك چشم برهم زدن لباسها را پوشیدند و بنای رقص و جستوخیز را گذاشتند و آنقدر رقص و پایکوبی کردند تا سپیده زد و بعد درحالیکه همچنان به رقص و شادی سرگرم بودند از خانه بیرون رفتند و کفش دوز دیگر هیچوقت آنها را ندید، اما از آن به بعد تا وقتیکه زنده بود هر کاری که میکرد، برایش شگون داشت.
مار سفید
در روزگاران پیش، پادشاهی بود که خیلی دانا بود. چیزی نبود که این پادشاه از آن بیخبر باشد. گویی او راز همه دانشها و فنها را میدانست.
این پادشاه خوی شگفتآوری داشت. هرروز پس از ناهار، وقتیکه میهمانها میرفتند، جوان مورد اعتمادی که پیشخدمتش بود، ظرف سربستهای را میآورد. حتی این پیشخدمت هم نمیدانست درون ظرف چیست؛ چون پادشاه تا وقتی تنها نمیشد، هرگز سر آن را باز نمیکرد.
روزی پیشخدمت جوان حس کنجکاویاش تحريك شد تا ببیند توی ظرف چیست و چون نتوانست در برابر کنجکاویاش ایستادگی کند، ظرف را به اتاق خودش برد. پسازآنکه در را بهدقت قفل کرد، سر آن را برداشت و دید مار سفیدی توی آن خوابیده است.
پسازآنکه بهدقت مار را نگاه کرد، میل زیادی پیدا کرد که این غذای عجیب را بچشد و تکه کوچکی از آن را برید و توی دهانش گذاشت. همینکه زبانش به آن خورد هیاهوی زیادی را از پنجره شنید. سرش را بیرون آورد تا گوش بدهد و فهمید که این سروصداها مال گنجشکهاست که با یکدیگر حرف میزنند و آنچه را در جنگلها و کشتزارها دیدهاند برای هم تعریف میکنند. آنوقت پیشخدمت پی برد که خوردن این غذای عجیب به او توانایی فهمیدن زبان حیوانات را داده است.
اتفاقاً، چند روز بعد انگشتری که ملکه دلبستگی زیادی به آن داشت گم شد. پادشاه به دنبال پیشخدمت درستکارش فرستاد و باخشم بسیار با او گفتوگو کرد و او را دزد خواند. برای آنکه تا آنوقت این پیشخدمت تنها کسی بود که کلید صندوق جواهرات سلطنتی را در دست داشت.
بههرحال پادشاه به او گفت که یا باید تا فردا انگشتر را پیدا کند، و یا باید ثابت کند که کس دیگری این انگشتر را برداشته است وگرنه او را خواهد کشت.
پیشخدمت زاری میکرد که بیگناه است ولی فایدهای نداشت و پادشاه که خشمگین بود او را با لگد از در بیرون کرد. جوان با اندوه و دلواپسی زیاد به حیاط قصر رفت و در فکر بود که چطور فردا از دم مرگ بگریزد. غرق در افکار جورواجور بود که چشمش به مرغابیهایی افتاد که در استخر شنا میکردند و به بالهای خود تك میزدند. در این وقت آنها ناگهان باهم شروع به صحبت کردند.
پیشخدمت به حرفهای آنها گوش داد و شنید که یکی از آنها میگفت که چگونه در آنسوی استخر در آبهای شیرین، ریشههای گل سوسن روییده است. دیگری با ناراحتی تعریف میکرد که سینهاش بهسختی درد میکند، چون او انگشتری را با پسمانده میوههایی که از پنجره اتاق ملکه پایین ریخته بودند، فرو داده است. پیشخدمت بیش از این درنگ نکرد، به کنار استخر رفت و چنگ انداخت و گردن مرغابی را گرفت و آن را به آشپزخانه برد و به آشپز گفت: «این مرغابی را بکش و برای شام بپز! ببین چه چاقوچله است!» آشپز دستی به چینهدان مرغابی زد و گفت: «آه، خیلی هم چاق است. خیلی خوب! غذای لذيذی خواهد شد! مرغابی را سر بریدند و در رودههای او، همانطور که پیشخدمت انتظار داشت، انگشتر ملکه پیدا شد. پیشخدمت حالا دیگر با پیدا کردن انگشتر گرانبهای ملکه میتوانست بیگناهی خودش را به پادشاه ثابت کند و پادشاه برای جبران این بیدادگری که او را دزد خوانده بود به او اجازه داد که در عوض هرچه دلش میخواهد از او بخواهد. اما پیشخدمت از همه دنیا تنها يك اسب و کمی پول خواست، چون خیلی شیفته دیدنیهای دنیا بود. شاه خواهش پیشخدمتش را پذیرفت و دستور داد به او يك اسب زیبا و چالاك و کمی پول دادند.
پیشخدمت، آنها را گرفت و به راه افتاد. پس از کمی راه به رودخانهای رسید و دید سه ماهی لای نیها گیرکردهاند و دارند نفسنفس میزنند. ازآنجاکه زبان ماهیها را میدانست و میتوانست پی ببرد چه میگویند، خیلی زود فهمید که ماهیها چه میخواهند و چون مرد مهربان و خوبی بود، از اسب پیاده شد و سه ماهی اسیر را توی آب ول کرد. آنها با خوشحالی دم تکان دادند و سرشان را از آب بیرون آوردند و گفتند: «ما تو را فراموش نمیکنیم و چون جان ما را نجات دادی، ما هم تلافی خواهیم کرد.»
آنوقت سوار بر اسب شد و بعد از مدتی به نظرش رسید که صدایی را از لای شنهای زیر پایش میشود. خوب که گوش کرد، صدای پادشاه مورچگان را شنید که شکایت و ناله میکرد: «من آرزو دارم که آدمها با حیوانات ناشیشان، روی ما راه نروند. این اسب با سمهای سنگینش همه مردم کشور مرا بدون هیچ رحمی به کشتن خواهد داد.» جوان همینکه این صدا را شنید، اسب خودش را کنار برود و شاه مورچگان به او وعده کرد: «ما تو را به خاطرخواهیم داشت و این خوبی را جبران خواهیم کرد.»
حالا دیگر راه او از جنگل میگذشت و در آنجا یک جفت کلاغ را دید که روی يك شاخه درخت، کنار لانهشان نشستهاند و از ناتوانی خود برای کمک به بچههایشان شکایت میکنند و میگویند. «بروید دنبال کارتان. ما دیگر نمیتوانیم شکمتان را سیر کنیم، شماها آنقدر بزرگشدهاید که بتوانید غذای خودتان را به دست بیاورید!»
این موجودات بینوا روی زمین افتادند و با بالهای کوچکشان پرپر زدند و گفتند: «ببینید ما چقدر بیچارهایم! ما را به حال خودمان رها کردهاند. درحالیکه ما کوچکتر از آن هستیم که بتوانیم غذای خودمان را به دست بیاوریم.» جوان پیاده شد و اسبش را با خنجر کشت و آن را برای غذای بچه کلاغها گذاشت. بچه کلاغها با قدرشناسی فراوان گفتند: «ما همیشه به فکر شما هستیم و سرانجام این خوبی را جبران خواهیم کرد.» جوان چون اسبش را کشته بود ناگزیر شد بقیه راه را با پای پیاده برود. روزها و شبهای زیادی را از میان بیابانها و جنگلها گذشت، دیگر کفشهایش هم ژنده و پارهپاره شده بودند تا آنکه سرانجام به شهر بزرگی رسید.
شهر بسیار شلوغ بود. يك مرد سوار، در شهر میگشت و فریاد میزد: «دختر پادشاه خواهان شوهر است. اما هرکه بخواهد افتخار عروسی با او را داشته باشد، باید اول آزمایش سختی بدهد و اگر در این آزمایش پیروز نشود، جانش را بر سر این کار خواهد باخت!»
مردان زیادی آماده ازدواج با دختر پادشاه شدند. اما از عهده آزمایش برنیامدند و جان خود را از دست دادند، تا آنکه جوان بر آن شد، بختش را بیازماید و در این راه از همهچیز نهراسد، پیش پادشاه رفت و خودش را خواستگار شاهزاده خانم معرفی کرد. پادشاه که نمیخواست دست دخترش را در دست يك پیشخدمت بگذارد، شرایط بسیار دشواری را پیش پای او گذاشت. اما پیشخدمت همه را پذیرفت و پادشاه هم دستور داد تا سربازانش او را به کنار دریا بردند و در برابر چشمانش انگشتری را به میان امواج پرت کردند. آنوقت پادشاه از او خواست که به ته دریا برود و انگشتر را بیرون بیاورد و گفت: «اگر بدون انگشتر بالا آمدی، باید باز به ته دریا بروی و آنقدر این کار را تکرار کنی که جان بدهی.»
مردم دلشان به حال این جوان زیبا و رشید میسوخت؛ اما چارهای نبود؛ چون خود او همه اینها را به جان پذیرفته بود و حالا میباید یکی پس از دیگری از عهده این آزمایشهای دشوار برآید. همگی کنار رفتند و جوان را در ساحل دریا تنها گذاشتند. جوان مدتی به فکر فرورفت که چه باید بکند. ناگهان دید که سه ماهی شناکنان بهسوی او میآیند. اول تعجب کرد اما بعد ماهیها را شناخت. چون آنها، همان ماهیهایی بودند که او جانشان را رهانده بود. ماهی میانی صدفی به دهانش گرفته بود که آن را بهسوی جوان انداخت. وقتیکه جوان پوست صدف را باز کرد، حلقه طلا درونش بود.
جوان با شادی بسیار برگشت و انگشتر را به پادشاه داد و انتظار داشت که پادشاه به قولش وفا کند. اما شاهزاده خانم مغرور، گفت که جوان شایسته او نیست و نمیخواهد با او عروسی کند و باز از جوان خواست که آزمایش دیگری را انجام دهد
این بار دختر به باغ رفت و با دست خودش ده گونی دانههای ارزن را توی چمنها پاشید و گفت: «فردا قبل از طلوع آفتاب، همه این دانهها باید توی گونیها باشد و یکدانه ارزن هم نباید از بین برود.»
جوان تمام شب را با افسردگی و اندوه بسیار توی باغ نشست و نمیدانست چهکار باید بکند تا اینهمه ارزن دوباره جمعآوری شود. شب داشت تمام میشد و روز فرامیرسید که او با شگفتی بسیار دید که هر ده کیسهای که در نزديك اوست، پر شده است. پادشاه مورچگان در تمام شب با هزاران هزار مورچه قدرشناس تمام دانههای ارزن را جمع کرده بودند و درست سر ساعت که شاهزاده خانم توی باغ آمد، گونیهای ارزن پرشده بود. اما شاهزاده خانم بازهم سرسختی نشان داد و کار دشوارتری را از پیشخدمت خواست و گفت: «تو دو امتحان دادهای. اما تا وقتیکه سیب طلایی درخت زندگی را برای من نیاوری، من نمیتوانم خودم را راضی کنم که زن تو بشوم.»
جوان نمیدانست که اصلاً چنین درختی وجود دارد، اما تصمیم گرفت تا وقتی زور در پاهایش هست جستوجو کند. او برای دست یافتن به سیب طلایی، تمام جنگلهای سرزمینهای دور را زیر پا گذاشت، اما هرچه بیشتر جستوجو میکرد، کمتر مییافت، تا آنکه يك روز که خسته و درمانده، به جنگلی رسید تا کمی زیر شاخ و برگ درختها استراحت کند، از میان شاخهها صدای خشخشی را شنید و سیب طلایی به میان دستهایش افتاد.
در همان وقت سه کلاغ، پروازکنان آمدند و روی گردن او نشستند و گفتند: «ما سه تا همان بچه کلاغهایی هستیم که جانمان را از گرسنگی رهایی دادی. وقتیکه ما شنیدیم تو در جستجوی سیب طلایی هستی، به آنسوی دریا به ته زمین رفتیم، آنجایی که درخت زندگی وجود دارد و این سیب را برایت آوردیم.»
جوان با شادی فراوان، پیش شاهزاده خانم برگشت و سیب را به او داد. این بار دیگر شاهزاده خانم بهانهای نداشت و سرانجام پذیرفت که با جوان عروسی کند. آنها سیب طلایی درخت زندگی را بین خودشان بخش کردند و عاشق یکدیگر شدند و سالهای سال به شادکامی زندگی کردند.
هانس خوشبخت
هانس پسرك خدمتکاری بود که مدت هفت سال تمام، با درستی و امانت بسیار برای اربابش کار کرده بود. يك روز پیش اربابش رفت و گفت: «دوره خدمت من تمام شده و من میخواهم به منزلم، پیش مادرم بروم، خواهش میکنم اگر دستمزدی، پیش شما دارم به من بدهید!»
اربابش به مهربانی جواب داد: «تو هفت سال تمام با درستی و وفاداری به من خدمت کردی و به اندازه خدماتت باید پاداش بگیری.»
آنگاه دستور داد به هانس يك شمش طلا دادند که به بزرگی سرش بود. «هانس» دستمالش را بیرون آورد و طلا را توی آن پیچید و آن را روی شانهاش گذاشت و راه منزلش را، که در دهکدهای بود، پیش گرفت. شمش بزرگ طلا روی شانه هانس تکان تکان میخورد و سنگینیاش او را خسته کرده بود.
در همان حالی که پیش میرفت، سوارکاری در برابرش نمایان شد. او به تاخت اسب میراند. هانس با صدای بلند گفت: «آه، چقدر سوارکاری عالی است. وقتی آدم روی اسب سوار میشود، مثل آن است که روی صندلی نشسته، درحالیکه من باید توی این گردوخاک با پای پیاده بار این شمش طلا را هم روی دوش بکشم.»
سوار که کلمه «طلا» را شنیده بود و پی برده بود که «هانس» آدم سادهدلی است، با زرنگی گفت: «اگر بخواهی، میتوانیم عوض کنیم. من اسبم را به تو میدهم و تو هم شمش طلا را به من بده.» هانس از ته دل گفت: «روی چشمم، اما من صادقانه می گویم که شما نمیتوانید این بار سنگین را بردارید!»
مرد پیش از آنکه هانس بتواند تغییر عقیده بدهد از اسب پیاده شد و طلا را گرفت و هانس را بهسوی اسب برد و دهانه را به دست او داد و گفت: «حالا هروقت بخواهی تندتر بروی با زبانت صدای غدغد دربیاور و بلند به سر اسب فریاد بکش بپر! بپر!»
هانس سوار بر اسب شد و با خوشحالی به راه افتاد. هانس چون مدتی پیاده راه رفته بود و بار سنگینی هم به دوش داشت از سواری لذت میبرد. پس از مدتی با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد که بتازد. بنابراین مثل آن مرد فریاد زد: «بپر! بپر!» اسب به تاخت رم کرد و پیش از آنکه هانس بفهمد قضيه از چه قرار است با سر معلقی زد و توی گودالی افتاد. اگر دهقانی به موقع نمیرسید و گاوش را بهسوی اسب نمیبرد، اسب فرار کرده بود. هانس بلند شد و مشتی به اسب زد و با عصبانیت گفت: «من دیگر هیچوقت سوار این اسب نمیشوم. چه کسی همچو یابوی چموشی را میخواهد سوار شود؟ صاحب يك گاو بودن خیلی بهتر از این است. يك گاو هرروز به آدم شیر و پنیر و کره میدهد. آه! چرا من این اسب را با گاو عوض نکنم.» روستایی گفت: «خیلی خوب، من گاوم را با اسب چموشت عوض میکنم.»
هانس از این معامله خوشحال شد و دهقان هم با شادی زياد گاو را به هانس داد و روی اسب شیرجه رفت و به تاخت دور شد.
«هانس» گاو را جلو انداخته بود و آهسته آن را میراند. پس از راهی طولانی به کاروانسرایی رسیدند، هانس ایستاد و با شوق زیاد هرچه غذا با خودش آورده بود خورد و پسازآن، باز گاو را بهسوی دهکده مادریاش، راند. همانطور که روز گرمتر و بازهم گرمتر میشد، هانس هم تشنهتر میشد و فکر میکرد: «اینطور نمیشود، گاو عزیز! من شیر میخواهم و کمی هم استراحت لازم دارم.» گاو را به درخت بست و چون سطل نداشت، شبکلاهش را زیر شکم گاو گرفت و هرچه سعی کرد نتوانست يك قطره شیر بدوشد. گاو که خسته شده بود چنان لگدی به او پراند که هانس نقش زمین شد و توی خاکها غلتید و درحالیکه سرش را گرفته بود، آه و ناله را سرداد.
در این وقت قصابی آمد که روی چرخدستیاش بچه خوکی را گذاشته بود و آن را به جلو میراند. قصاب با دیدن حال نزار هانس پیش آمد و به او کمک کرد تا سرپا بایستد و هانس آنچه را به سرش آمده بود برای او تعریف کرد. قصاب گفت: «گاو تو هیچوقت يك قطره شیر هم نمیدهد. برای آنکه پیر است و فقط به درد قصاب میخورد.»
هانس موهایش را از روی چشمانش کنار زد و گفت: «اوهو! اوهو! چی به خیالت رسیده؟ من هیچ میلی به گوشت گاو ندارم. این گاو خیلی پوستکلفت است. اگر بچه خوك خودت را بگویی باز مزهای دارد.»
قصاب گفت: «خیلی خوب، حالا معاملهای میکنیم، گاوت را با بچه خوك من عوض کن!» هانس سادهدل با شادی فراوان گفت: «آه … چقدر خوب شد» و گاو را به او داد و بچه خوك را گرفت و باز راه افتاد و از اینکه همهچیز بهدلخواه او شده است، خوشحال شد.
در این وقت پسربچهای سر راهش توی جاده آمد که غاز سفید زیبایی را زیر بغلش گرفته بود و به او گفت: «روزبهخیر!»
هانس گفت: «روز تو هم به خیر!» و دوباره از بخت خودش و معاملات پرفایدهای که کرده بود، با او حرف زد. پسربچه تعریف کرد که این غاز را برای جشن تعمید میبرد و گفت: «راستی که این غاز چقدر سنگین است، آخر در هشت هفته اینهمه چاق شده است. هر جایش را که دست بزنی از نوکش چربی و روغن چکه میکند. بهبه چه غازی!»
«هانس» غاز را به دست گرفت و گفت: «بله، اما خوك من هم کمتر از این نیست.»
همانطوری که «هانس» داشت حرف میزد، پسربچه، خوب خوك را ورانداز کرد و سرش را با تردید و دودلی تکان داد و بالاخره گفت: «اگر بهجای تو بودم، درباره این خوك آنهمه حرف نمیزدم. همین روزها يك نفر خوك شهردار را دزدیده و من میترسم که این خوك زير بغل تو، همان باشد. اگر کسی تو را تعقیب کند، برایت خیلی بد میشود.»
«هانس» سادهدل خیلی دستپاچه شد و گفت: «خدایا، در این ناراحتی تازه به من کمک کن! تو بهتر از من این دوروبر را میشناسی و میتوانی خوک را قایم کنی، خوکم را بگیر و غازت را بده.»
پسربچه جواب داد: «این کار خطرناکی است؛ اما من امیدوارم که باعث بدبختی تو نشده باشم.» و بیدرنگ خوک را از او گرفت و از سوی دیگر جاده راه افتاد و هانس هم درحالیکه غاز را زیر بغل گرفته بود و در دل از آنهمه خوبی پسرك سپاسگزار بود، بهطرف منزلش راه افتاد.
همینطور که داشت در راه بازگشت به منزلش، از آخرین دهکده میگذشت، چاقوتیزکنی را در کنار پل دید که چرخ چاقوتیزکنیاش را میچرخاند و آوازخوانان میگفت:
«چاقو، قیچی، تیغ، تیز میکنیم.»
«چاقوتیزکن کم گیر میاد.»
دهانه کمی به تماشا ایستاد. بعد گفت: «از آوازی که میخوانید اینطور برمیآید که باید پیشه و درآمد خوبی داشته باشید.» چاقوتیزکن جواب داد:
– «بله، يك چاقوتیزکن واقعی مردی است که همیشه جیبهایش پر از پول است. اما غاز شما چقدر عالی است. از کجا این را خریدید؟»
«هانس» گفت: «آن را نخریدهام، خوکم را دادم و این را گرفتم» مرد گوشهایش تیز شد و پی برد که طرف باید آدم سادهلوحی باشد، با شگفتی ستایشآمیزی پرسید:
– «خب خوك را از کجا به دست آوردی؟
هانس گفت:
– «با گاوم که آن را با اسبی عوض کرده بودم، معامله کردم.»
مرد پرسید: «اسب را از کجا آوردی؟»
هانس پاسخ داد: «يك شمش طلا به بزرگی سرم برای آن دادم.» مرد چشمهایش از شگفتی گرد شد و شتابان گفت که: «خب خب شمش را چطور گیر آوردی؟»
– «مزد هفت سال خدمتم بود.»
چاقوتیزکن گفت: «میبینم که تو هر دفعه با چیز بهتری معامله کردهای. اما حالا اگر میخواهی همینطور که راه میروی صدای پول از جیبهایت بیاید، قطعاً بخت با تو یار شده است.»
هانس پرسید: «خوب، چطور میشود به این ثروت رسید؟»
چاقوتیزکن گفت: «تو باید مثل من چاقوتیزکن بشوی. در این کار به چیزی غیر از يك سنگ چاقوتیزکنی، احتیاج نداری. من سنگی به تو میدهم و غازت را میگیرم. قبول داری؟»
هانس گفت: «این چه سؤالی است که از من میکنی؟ چرا خوشبختترین مرد جهان نشوم؟ معلوم است که میپذیرم.»
چاقوتیزکن يك سنگ بزرگ معمولی را که در نزدیکی او روی زمین افتاده بود برداشت و گفت: «بيا، این سنگ عالی. بگیر و با دقت از آن استفاده کن!»
«هانس» سنگ را گرفت و غاز را به چاقوتیزکن داد و با شادمانی به راه افتاد. درحالیکه مست این خیال بود که چه قدر آدم زرنگ و باهوشی است، و پیش خودش فکر میکرد: «باید ازاینپس، خوشبختترین و داراترین آدم روی زمین باشم، چون همهچیز، همانطور روی داد که من میخواستم.»
«هانس» هنوز راه زیادی نرفته بود که خسته و گرسنه شد چون از سپیدهدم تا آنوقت غروب، همهاش راه رفته بود. سرانجام احساس کرد که دیگر نمیتواند با آن سنگ بزرگ راه برود و آرزو کرد کاش هرگز این سنگ بزرگ را با خودش نمیآورد. در این وقت رودخانه بزرگی را دید که از نزديك او میگذشت. تصمیم گرفت در کنار آن بنشیند، نفسی تازه کند و استراحت نماید. سنگ را با مراقبت زیاد کناری گذاشت، سپس دستش را توی آب فروبرد تا به گودی رودخانه پی ببرد. رودخانه چندان ژرف نبود، برگشت و سنگ را کمی جلوتر آورد، اما در این وقت سنگ با صدای بلندی به میان آب غلتید و به ته رودخانه رفت. «هانس» جستی زد و خودش را از آب بیرون کشید و خدا را شکر کرد که بدون هیچ زحمتی از دست بارش نجات یافته است و به خود گفت: «در زیر آسمان خدا هیچکس به اندازه من خوشبخت نیست!»
و با قلبی روشن و خوشحال راه خود را ادامه داد تا به منزل مادرش رسید.
تام بندانگشتی
سالها پیشازاین، جادوگری زندگی میکرد که «مرلین» نام داشت. يك روز «مرلین» به لباس گدائی درآمد و به يك کلبه روستایی رسید. دهقان به مهربانی با او رفتار کرد و زنش هم برای او یک ظرف شير و تکهای نان تازه آورد.
باآنکه در کلبه دهقان، همهچیز مرتب و منظم بود، دهقان و زنش غصهدار به نظر میرسیدند. مرلین از آنها سبب نگرانیشان را پرسید و پی برد که این زن و شوهر، چون بچهدار نمیشوند، غصه میخورند.
زن گفت: «اگر بچهای را که خدا به ما میداد به اندازه شست شوهرم هم بود راضی میبودم.»
مرلین این فکر را که پسربچهای را که به اندازه شست دست باشد، پسندید و چون جادوگر بود، خیلی خوب بلد بود که بعد از مدتی پسری به اندازه شست دست دهقان به آنها بدهد.
ملکه پریان، داستان بچه کوچک و ریزه را شنید و رفت تا او را ببیند و گفت که او مادر خدادادی اوست و اسم «تام بندانگشتی» را به او داد. آنگاه دیگر پریان را هم خبر کرد و دستور داد برای این بچه لباس درست کند. آنها کلاهی از برگ بلوط و پیراهنی از تارعنکبوت و ژاکتی از خار بوته و شلواری از پر و جورابی از پوست سیبزمینی و کفشی از پوست موش با خز ساختند.
پس از مدتی تام بندانگشتی، کمی بزرگتر شد و هرسال که از سنش میگذشت جسورتر و پرسروصداتر میشد. مثلاً یکبار وقتیکه با همبازیاش سرگرم بازی با هسته گیلاس بود، همه هستههایش را باخت. اما با زرنگی زیاد توی کیسه یکی از بچهها رفت و داشت با جیبهای پر از هسته بیرون میآمد که همه او را دیدند و یکی گفت: «آها! این همانجایی است که میتوانی هسته آلبالوهایت را برداری اما من تو را در همانجا حبس میکنم» و نخ کیسه را کشید و دور سر تام بست و آن را آنقدر تکان داد تا تام از حال رفت.
این ماجرا گذشت، تا اینکه يك روز صبح مادر تام داشت آش میپخت که باز فضولی و شیطنت تام گل کرد و وقتی مادرش نبود از کنارههای ظرف بالا رفت و چون خم شد توی دیگ افتاد و هر چه خواست فریاد بکشد، نتوانست، چون، لعابهای آش روی دهانش افتادند و نگذاشتند کلمهای از دهانش خارج بشود. وقتی مادرش دیگ جوشان را زمین گذاشت تام چنان جستی زد که مادرش خیال کرد، آش جادویی شده و آن را از پنجره پایین ریخت. آدمی ازآنجا عبور میکرد. چشمش به غذا که افتاد، آنها را جمع کرد و داشت آنها را توی کولهپشتیاش میریخت که تام جیغ بلندی کشید. عابر چنان ترسید که غذا را روی زمین ریخت و فرار کرد. تام از لعاب بیرون آمد و با شتاب هرچه بیشتر بهسوی منزل دوید. وقتی به منزل رسید مادرش او را توی فنجان چای انداخت و صابونی کرد؛ چون او پر از خمیر آش بود.
چند روز بعد مادر تام او را با خود بیرون برد تا شیر گاو بدوشد. باد شدیدی میوزید و مادر تام میترسید که مبادا باد او را با خود ببرد، بنابراین او را به بوتهای بست. گاو که کلاه برگ بلوطی تام را دیده بود، خیال کرد خوراکی خوبی است و تام را یکلقمه کرد. تام از دندانهای بزرگ گاو ترسید و فریاد زد: «مادر! مادر!»
مادرش پرسید: «تام، کجا هستی» تام جواب داد:
– «اینجا توی دهان گاو!»
مادر تام نمیدانست چکار بکند. اما چون گاو، صدای تام را شنید، تام را از دهانش بیرون انداخت. مادر تام هم او را توی پیشبندش بست و به خانه برد.
و باز روزی دیگر، پدر تام برای او يك تازیانه حصیری درست کرد تا تام بتواند گاوچرانی کند! يك روز وقتیکه تام گله گاوها را به چرا برده بود، پایش سر خورد و به زمین افتاد. کلاغی او را دید و به منقار گرفت و به هوا برد، وقتی از دیدرس دور شدند، کلاغ او را پایین انداخت. تام در دریا افتاد و يك ماهی او را بلعید ولی بهزودی ماهی را صید کردند و به آشپزخانه پادشاه بردند.
وقتیکه آشپز شکم ماهی را پاره کرد، تام جستی زد. آشپز از دیدن این منظره ناگهانی زبانش بند آمد. بعد که حواسش سر جا آمد، این ریزه مرد را به دربار برد و بهزودی از نزدیکان و مشاوران ویژه شاه شد.
روزی پادشاه درباره پدر و مادر تام از او سؤالاتی کرد و چون فهمید که پدر و مادرش تهیدست هستند، به او گفت اگر بخواهد میتواند به منزلش برگردد و دیداری از آنها بکند و پولی به آنها بدهد. تام سخت از این فکر خوشحال شد. پادشاه او را به خزانه جواهراتش برد و گفت هرچه میتواند از آن جواهرات بردارد. تام کیسهای را که به اندازه حباب آب بود برداشت و سه سکه نقره در آن انداخت.
این بار سنگینی بود ولی او باید آن را بر پشتش میگذاشت و به خانه میرفت. تمامروز و شب و روز بعد را راه رفت، وقتیکه به خانه رسید از شدت خستگی از حال رفت و بیهوش افتاد. مادرش او را بلند کرد و بوسید و توی رختخواب گذاشت.
تام چند روزی در خانه ماند و بعد گفت که باید به دربار برگردد، چون پادشاه او را دوست دارد. مادرش چتر کوچکی ساخت و تام را روی دستهاش گذاشت و آن را بهطرف قصر پادشاه پرواز داد. همانطوری که تام داشت در فضا پرواز میکرد، آشپز هم داشت يك كاسه آش داغ برای پادشاه میبرد. تام پایین آمد و یکراست توی کاسه آش افتاد و آش را به صورت آشپز پراند. سرتاپای آشپز کثیف شد.
آشپز خشمگین شد و به پادشاه گفت که تام عمداً او را کثیف کرده است. چون پادشاه سرگرم کارهای دیگر بود، و نفهمید که آشپز چه گفت، آشپز هم تام را به قلاب تلهموش انداخت و زندانیاش کرد. هفتههای زیادی گذشت تا یک روز شاه خواست که تام را پیش او ببرند و چون از بیگناهی او باخبر شد، تام را بخشید و او بازهم مثل گذشته از نزدیکان و مشاوران پادشاه شد و عنوان شوالیه را از شاه گرفت و ازآنپس تام معروف به «سر توماس بندانگشتی» شد.
چون لباسهای تام توی شکم ماهی و آش پادشاه خراب شده بود، شاه دستور داد لباس تازهای برای او درست کنند. خیاط پريان به كمك او آمد و برایش لباسی از پر پروانه بافت و پوتینهایی از پوست جوجه دوخت و سوزنی همانند شمشیر و موش خاکستریرنگی بهجای اسب به او داد.
تام بالباسهای تازهاش خیلی تماشایی شده بود، مخصوصاً وقتی با درباریان دیگر سوار بر اسب خود (موش) میشد! یک روز وقتیکه با دیگر همراهان شاه به شکارگاه میرفتند و داشتند از مزرعهای میگذشتند، گربهای بهسوی آنها آمد و پیش از آنکه بشود کاری کرد، موش را گرفت. تام دلیرانه جنگید. اما گربه طعمهاش را پس نمیداد. در این پیکار بزرگ، تام زخمهای زیادی برداشت اما در این وقت ملکه پریان آمد و تام را به کشور خودشان برد تا از آنجا دیدن کند. تام چند سال در آن جا ماند. وقتیکه به کاخ پادشاه برگشت، شاه دستور داد يك صندلی طلایی برای او درست کنند تا بتواند پشت میز سلطنتی بنشیند و همچنین دستور داد کالسکهای درست کنند که شش موش آن را بکشند. تام سالهای زیادی با خوشبختی زندگی کرد و در همهجا به دلاوری و زیرکی پرآوازه شد.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)