داستان
سرگذشت دومرول دیوانه سر
(دُمرُل دیوانه)
نوشته: صمد بهرنگی
فهرست داستان
چند کلمه مقدمه دربارهی افسانههای قدیمی
سرگذشت دومرول دیوانه سر Domrol
چند کلمه مقدمه دربارهی افسانههای قدیمی
انسانهای قدیمی هم مثل ما آرزوهای دورودرازی داشتند. از طرف دیگر، در زمان آنها علم آنقدر پیشرفت نکرده بود که علـت همهچیز را برای آنها معلوم کند. بنابراین انسانهای قدیمی برای همهچیز علتهای بیاساس و افسانهای میتراشیدند و چون در عمل و زندگیشان نمیتوانستند به آرزوهای خود برسند، افسانهها میساختند و در عالم افسانه به آرزوهایشان میرسیدند.
مثلاً زرتشتیان چون نمیدانستند که دنیا و آدمها از کجا پیدا شدهاند، افسانههایی ساختند و معتقد شدند که دنیا را دو خدا آفریـده: یکی اهریمن که تاریکی، بدی، ناخوشی، خشکسالی و دیگر چیزهای زیانآور را درست کرده. دیگری هرمزد که روشنایی، نیکـی، تندرستی، خرمی و برکت و دیگر چیزهای خوب را به وجود آورده. و چون راه علمی و عملی از بین بردن بدیها را نمیدانستند میگفتند که خدای خوب و خدای بد همیشه باهم میجنگند و ما هم باید با انجام دادن کارهای خوب، خدای خوب را کمک کنیم تا او بر خدای بد غلبه کند. و میگفتند این غلبه حتمی است.
البته آرزوی تمام انسانهاست که روزی از روی زمین بدیها نابود شوند. زرتشتیان این آرزو را در افسانههایشان بهخوبی بیان کردهاند. اما نتوانستهاند یک راه علمی و عملی بیابند و بدیها را نابود کنند.
امروز تمام رشتههای علم به انسان یاد داده است که هرمزد و اهریمن جز افسانه چیز دیگری نیسـتند و فقـط انسانها خودشـان میتوانند از راههای علمی و عملی بدیها را از میان بردارند و به خوشبختی دستهجمعی برسند.
همهی ملتها برای خودشان افسانههایی دارند. از ملتهای یونان و افریقا و عربستان گرفته تا ایـران و هندوسـتان و چـین همـه روزگاری از این افسانههای بیپایه فراوان ساختهاند.
البته هیچکدام از این افسانهها ازنظر علم ارزشی ندارند. ما فقط با خواندن آنها میفهمیم که انسانهای قـدیمی هـم مثـل مـا کنجکاو بودهاند و مطابق علم خود دربارهی عالم نظر دادهاند و مطابق فهم خود برای چیزها و بدیها و خوبیها علت پیـدا کردهاند. مثلاً قدیمیها میگفتند که زمین روی شاخ گاو است و هر وقت گاو تنش میخارد و شاخش را تکان میدهد، زمین میلرزد و زلزله میشود. میدانیم که این حرف چرند است و زلزله علت دیگری دارد که علم به ما آموخته است.
ما با خواندن افسانههای قدیمی باز میفهمیم که انسانهای قدیمی هم مثل ما آرزوهای بلندی داشتهاند و همیشه در پی رسـیدن به آرزوهایشان بودهاند. مثلاً افسانههای قدیمی به ما نشان میدهد که بشر از زمانهای بسیار قـدیم آرزو داشـته اسـت کـه مثـل پرندهها پر بگیرد و به آسمان برود. امروز بشر به کمک علم به این آرزویش رسیده است و میتواند حتی تا کرهی ماه پرواز کند و در آیندهی نزدیکی به ستارگان دورتری هم پرواز خواهد کرد.
یکی دیگر از آرزوهای قدیمی و بزرگ انسان داشتن عمر جاودانی است یا بهتر بگویم «نمردن» است. در افسانههای آذربایجـانی، یونانی، ایرانی، بابلی و دیگر ملتها این آرزو خوب گفته شده است. رویینتن بودن اسفندیار (از پهلوانان کتاب شاهنامه) حکایت از این آرزو دارد. در یکی از افسانههای بابلی پهلوانی به نام «گیلگمش» سفر پرزحمتی پیش میگیرد که عمر جاودانی بـه دسـت آورد. در دل آدمهای داستانهای آذربایجان هم این آرزو هست.
***
کتاب «دده قورقود» از داستانهای قدیمی آذربایجان است که از چند سال پیش به یادگار مانده است. داستانها مربوط به ترکـان قدیمی است که به آنها «اوغوز» میگفتند. قوم اوغوز دارای پهلوانان و سرکردگان و دستههای زیادی بود. «دده قورقود» نام پیر ریشسفید اوغوز بوده است که در شادی و غصه شریک آنها میشد و داستان پهلوانیهای آنها را میسرود.
«دومرول دیوانه سر» یکی از پهلوانان دلیر اوغوز بوده است. در این کتاب سرگذشت او را خواهید خواند که چطور خواست «مرگ» و «عزراییل» را از میان بردارد.
در این سرگذشت قسمتی از آرزوهای انسانهای قدیمی خوب گفتهشده است. مثلاً نشان دادهشده است که انسانها همیشـه از مرگ هراسان بودهاند و مرگ، ناجوانمردانه آنها را درو کرده است و انسانها خواستهاند از مرگ فرار کنند. باز در ایـن سرگذشـت نشان دادهشده است که اگر انسانها همدیگر را دوست بدارند و خوشبختی خود را در خوشبختی دیگران جستوجو کننـد، حتـی میتوانند بر عزراییل غلبه کنند و به شادی و خوشبختی دستهجمعی برسند.
***
من این افسانه را از زباناصلی کتاب، یعنی ترکی، ترجمه کردهام و بعد قسمتهای کـوچکی از آن را انداختهام و قسمتهای کوچک دیگری به آن افزودهام و سادهاش کردهام که مناسب حال شما نوجوانان باشد.
باز تکرار میکنم که هیچکدام از افسانههای قدیمی ارزش علمی ندارند و نباید اعتقادهای آدمهای این افسانهها را حقیقت پنداشت.
افکار و گفتوگوها و رفتار قهرمانان این افسانهها نمیتواند برای ما سرمشق باشد. ما باید افکار و گفتوگوها و رفتارمان را از زمان و مکان خودمان بگیریم. ما باید قهرمانان زمان خودمان را جستوجو کنیم و خودمان را در یک زمان و در یک مکان محدود نکنیم.
قرن بیستم زمان ماست و سراسر دنیا مکان ما. زمان و مکان افسانههای قدیمی تنگتر بوده است و کهنه شده است.
ما افسانههای قدیمی را برای این میخوانیم که بدانیم قدیمیها چگونه فکر میکردند، چه آرزوهایی داشتند، چه اندازه فهم و دانش داشتند و بد و خوبشان چه بود و بعد آنها را با خودمان مقایسه کنیم و ببینیم که انسانهای امروزی تا کجا پیش رفتهاند و چهکارهایی میتوانند بکنند و بعد هم به انسانهای آینده فکر کنیم که تا کجا پیش خواهند رفت و چهکارهایی خواهند کرد…
سرگذشت دومرول دیوانه سر Domrol
روزی روزگاری میان قوم اوغوز پهلوانی بود به نام «دومرول دیوانه سر». او را دیوانه میگفتند برای اینکه در کودکی ُنـه گـاو نـر وحشی را کشته بود و کارهای بزرگ دیگری نیز کرده بود. حالا هم بر روی رودخانـهی خشـکی پلـی درسـت کـرده بـود و تمـام کاروانها و رهگذرها را مجبور میکرد که از پل او بگذرند. از هر که میگذشت سی آخچا [پول نقره] میگرفت و هر که خـودداری میکرد و میخواست از راه دیگری برود، کتکی حسابی نوش جان میکرد و چهل آخچا میپرداخت و میگذشت.
شما هیچ نمیپرسید دومرول چرا چنین میکرد؟
او خودش میگفت که: میخواهم پهلوان پرزوری پیدا شود و از فرمان من سرپیچی کند و با من بجنگد تا او را بر زمین بزنم و نـام پهلوانیام در سراسر جهان بر سر زبانها بیفتد.
دومرول چنین دلاوری بود.
روزی طایفهای آمدند و در کنار پل او چادر زدند. در میان ایشان جوانی بود که به نیکی و پهلوانی مشهور بود. روزی ناگهان مریض شد و جان سپرد. فریاد ناله و زاری به آسمان برخاست. یکی میگفت: «وای، فرزند!..» و مویش را میکند. دیگری میگفت: «وای، برادر!..» و خاکبرسر میکرد. همه میگریستند و شیون میکردند و نام آن دلاور را بر زبان میآوردند.
ناگهان دومرول پهلوان از شکار برگشت و صدای ناله و شیون شنید. عصبانی شد و فریاد زد: آهای، بدسیرتها! چرا گریه میکنید؟ این چه ناله و زاری است که در کنار پل من راه انداختهاید؟
بزرگان طایفه پیش آمدند و گفتند: پهلوان، عصبانی نشو. ما جوان دلاوری داشتیم که همین امروز مرد، از میان ما رفت. به خاطر او گریه میکنیم.
دومرول دیوانه سر شمشیرش را کشید و فریاد زد: آهای، کی او را کشت؟ کی جرئت کرد در کنار پل من آدم بکشد؟
بزرگان گفتند: پهلوان، کسی او را نکشته. خداوند به عزراییل فرمان داد و عزراییل که بالهای سرخرنگی دارد ناگهـان سررسـید و جان آن جوانمرد را گرفت.
دومرول دیوانه سر غضبناک فریاد برآورد: عزراییل کیست؟ من عزراییل مزراییل نمیشناسم. خداوندا، ترا سوگند میدهم عزراییل را پیش من بفرست و چشم مرا بر او بینا کن تا با او دستوپنجه نرم کنم و مردانگیام را نشان بدهم و جان جوان دلاور را از او بـاز گیرم و تا عزراییل باشد دیگر ناجوانمردانه آدم نکشد و جان دلاوران را نگیرد.
دومرول این سخنان را گفت و به خانهاش برگشت.
خداوند از سخن دومرول خوشش نیامد. به عزراییل گفت: ای عزراییل، دیدی این دیوانهی بدسیرت چه سخنان کفرآمیزی گفت؟ شکر یگانگی و قدرت مرا بهجا نمیآورد و میخواهد در کارهای من دخالت کند و اینهمه بر خود میبالد.
عزراییل گفت: خداوندا، فرمان بده بروم جان خودش را بگیرم تا عقل به سرش برگردد و بداند که مرگ یعنی چه.
خداوند گفت: ای عزراییل، هماکنون فرو شو و به چشم آن دیوانه دیده شو و بترسانش و جانش را بگیر و پیش من بیاور.
عزراییل گفت: هماکنون پیش دومرول میروم و چنان نگاهی بر او میاندازم که از دیدنم مثل بید بلـرزد و رنگـش چـون زعفـران شود…
***
دومرول دیوانه سر در خانهی خود نشسته بود و با چهل پهلوان برگزیدهاش گرم صحبت بود. از شکار شیر و پلنگ و پهلوانی هاشـان گفتوگو میکردند. و نگهبانان درها را گرفته بودند و نگهبانی میکردند. ناگهان عزراییل پیش چشم دومرول ظاهر شـد. کسـی از دربانان و نگهبانان او را ندیده بـود. پیرمـردی بدصـورت و ترسـناک کـه شـیر بیشـه از دیـدارش زهرهترک میشد. چشـمان کورمکوریاش تا قلب راه پیدا میکرد.
دومرول تا او را دید دنیا پیش چشمش تیرهوتار شد. دست پرتوانش به لرزه افتاد و روزگار بر او تنگ شد. فریاد برآورد. حـالا نگـاه کن ببین چه گفت. گفت: ای پیر ترسناک، کیستی که دربانـانم ندیدنـدت، نگهبانـانم ندیدنـدت؟ چشـمانم را تیرهوتار کـردی و دستهای توانایم را لرزاندی. آهای، پیر ریشسفید، بگو ببینم کیستی که لرزه بر تنم انداختی و پیالهی زرینم را بر زمین افکندی؟ آهای، پیر کورمکوری، بگو اینجا چهکار داری؟ وگرنه بلند میشوم و چنان درد و بلا بر سرت میبارم که تا دنیا باشد در داستانها بگویند.
دومرول دیوانه سر چنان برآشفته بود که سبیلهایش را میجوید و با دستش قبضهی شمشیرش را میفشرد. پهلوانان دیگر سـاکت نشسته بودند و یقین داشتند که پیرمرد جان سالم از دست دومرول به در نخواهد برد.
وقتی سخن دومرول تمام شد، عزراییل قاهقاه خندید و گفت: آهای، دیوانهی بدسیرت! از ریشسفیدم خوشت نیامد، ها؟ بدان کـه خیلی پهلوانان سیاه مو بودهاند که جانشان را گرفتهام. از چشم کورمکوریام نیز خوشـت نیامـد، هـا؟ بـدان کـه خیلـی دختـران و نوعروسان آهوچشم بودهاند که جانشان را گرفتهام و مادران و شوهران بسیاری را سیاهپوش کردهام …
از کسی صدایی برنمیآمد. دهن دومرول کف کرده بود. میخواست هر چه زودتر پیرمرد خود را بشناساند تا بلنـد شـود و بـا یـک ضربهی شمشیر دو تکهاش کند. فریاد برآورد و گفت: آهای، پیرمرد! اسمت را بگو ببینم کیستی. والا بینامونشان خواهمت کشت. من دیگر حوصلهی صبر کردن ندارم.
عزراییل گفت: حالا خودت میفهمی من کی هستم. ای دیوانهی بدسیرت، یادت هست که بر خـود میبالیدی و میگفتی اگـر عزراییل سرخبال را ببینم میکشمش و جان مردم را خلاص میکنم؟
دومرول گفت: بازهم میگویم که اگر عزراییل به چنگم بیفتد بالهایش را خواهم کند و مغزش را داغون خواهم کرد.
عزراییل گفت: ای دیوانهی خودسر، اکنون آمدهام که جان خودت را بگیرم!.. جان میدهی یا با من سر جنگ و جدال داری؟
دومرول دیوانه سر تا این را شنید از جا جست و فریاد زد: آهای، عزراییل سرخبال تویی؟
عزراییل گفت: آره، منم.
دومرول گفت: پس بالهایت کو، بدبخت!
عزراییل گفت: من هزار شکل دارم.
دومرول گفت: جان اینهمه دلاوران و نوعروسان را تو میگیری، ناجوانمرد؟
عزراییل گفت: راست گفتی. اکنون نیز نوبت تست!
دومرول فریاد زد: بدفطرت، ترا در آسمان میجستم در زمین به چنگم افتادی. حالا به تو نشان میدهم که چگونه جان میگیرند.
دومرول این را گفت و به نگهبانان و دربانان فرمان داد: دربانان، نگهبانان، درها را ببندید، خوب مواظب باشید که این بدفطرت فرار نکند!
آنوقت شمشیرش را کشید و بلند کرد و به عزراییل هجوم کرد. عزراییل کبوتر شد و از روزنهی تنگی بیرون پرید و ناپدید شد.
دومرول دست بر دست زد و قاهقاه خندید و به پهلوانانش گفت: دیدید که عزراییل از ضرب شمشیرم ترسید و فرار کرد! چنان هول شد که در گشاده را ول کرد و مثل موشها به سوراخ تپید. اما من دست از سرش برنخواهم داشت. بلند شوید پهلوانـانم!.. دنبـالش خواهیم کرد و قسم میخورم که تا او را شکار شاهینم نکنم آسوده نگذارمش.
چهلویک پهلوان برخاستند و سوار اسب شدند و راه افتادند. دومرول دیوانه سر شاهین شکاریاش را بر بازو گرفتـه بـود و دنبـال عزراییل اسب میتاخت. هرکجا کبوتری دید شکار کرد اما عزراییل را پیدا نکرد. در بازگشت تنها شد. از بیراهه میآمد کـه مگـر عزراییل را گیر آورد. کنار گودالی رسید. ناگهان عزراییل پیش چشم اسب دومرول ظاهر شد. اسب به تاخت میآمد کـه ناگهـان رم کرد و دومرول را بلند کرد و به ته گودال انداخت. سر سیاهموی دومرول خم شد و خمیده ماند. عزراییل فوری فرود آمد و پایش را بر سینهی سفید دومرول گذاشت و نشست و گفت: آهای دومرول دیوانه سر، اکنون چه میگویی؟ حالا که دارم جانت را میگیرم، چرا دیگر عربده نمیکشی و پهلوانی نمیکنی؟
دومرول به خرخر افتاده بود. گفت: آهای عزراییل، ترا چنین ناجوانمرد نمیدانستم. نمیدانستم که با راهزنـی جـان میگیری و از پشت خنجر میزنی … آهای!..
عزراییل گفت: حرف بیخودی نزن. اگر حرف حسابی داری بگو که داری نفسهای آخرت را میکشی.
دومرول، پهلوان توانا، دلاور جوانمرد، اسیر موجود ناجوانمردی شده بود که هزار شکل دارد و با راهزنی جـان میگیرد و از پشـت خنجر میزند. دومرول آن پهلوان آزاده اکنون حال پریشانی داشت و دل در سینهاش میتپید و نمیخواست بمیرد. میخواست مرگ نباشد و زندگی باشد و زندگی پر از شادی باشد و شادی برای همه باشد و او شادی را برای دیگران فراهم کند، چنانکه پیشازاین برای قوم خودش جانفشانی کرده بود و شادی و خوشبختی را به سرزمین خود آورده بود.
آخر گفت: عزراییل، یکلحظه مهلت بده. گوش کن ببین چه میگویم: در سرزمین زیبای ما کوههایی اسـت بـزرگ و سـترگ بـا قلههای برفپوش و چنان بلند که حتی تیر پهلوانی مثل من به نوک آن نمیتواند برسد. در دامنهی این کوهها، ما باغهای فراوانی داریم پردرخت. و درخت مو در این باغها فراوان است. و این موها انگورهای سیاهی میآورند، چه شیرین و چه لطیف و چه پاک و تمیز. انگورها را میچلانیم و خمها را از آبش پر میکنیم و منتظر میمانیم که آبها شراب شود. آنگـاه از آن شـراب میخوریم و سرمست میشویم و بیخود میشویم و بیباک میشویم و چنان نعره میزنیم که شیر بیشه از ترس میلرزد و مو بر اندامش راست میشود. من نیز از آن شراب خوردم و بیخود شدم و ندانستم چه گفتم که خداوند خوشـش نیامـد. والا پهلـوانی ملـولم نکـرده، از زندگی سیر نشدهام و از مرگ بدم میآید و نمیخواهم بمیرم، میخواهم بازهم زندگی کنم، بازهم جوانمردی کنم، نیکی کنم. آهای!.. عزراییل، مدد!.. جانم را مگیر!.. مرا به حال خودم بگذار و برو جان آنهایی را بگیر که بدند و بدی میکنند و خوشـبختی را در بیچارگی دیگران جستوجو میکنند و نانشان را با گرسنه نگهداشتن دیگران به دست میآورند. برو!.
عزراییل گفت: حرفهای بیخود میزنی بدسیرت!.. از التماس و خواهش تو نیز بوی کفر میآید. یکی هم اینکه التمـاس بـه مـن نکن. من خودم نیز مخلوق عاجزی هستم و کاری از دستم ساخته نیست. من فقط فرمان خداوند را اجرامی کنم.
دومرول گفت: پس جان ما را خداوند میگیرد؟
عزراییل گفت: درست است. به من مربوط نیست.
دومرول گفت: پس تو چه بلای نا به هنگامیکه خود را قاتی میکنی؟ از پیش چشمم دور شو تا من خودم کار خودم را بکنم.
عزراییل از سینهی دومرول برخاست. اما همچنان پایش را بر سینهی سفید او میفشرد و نفس دومرول پهلوان تنگی میکرد و پای عزراییل ضربههای قلب او را حس میکرد و گرمیاش را میفهمید.
دومرول دیوانه سر پای شکستهاش را دراز کرد و خون پیشانیاش را پاک کرد و گفت: خداوندا، نمیدانم کیستی، چیستی، در کجایی. بیخردان بسیاری در آسمانها پی تو میگردند، در زمین جستوجویت میکنند اما هیچ نمیدانند که تو خود در دل انسانها جـا داری. خداوندا، اگر هم جانم را میگیری خودت بگیر، به این عزراییل ناجوانمرد واگذار مکن!..
عزراییل گفت: بیچارهی بدبخت، از دعا و زاری تو هم بوی کفر میآید، خلاصی نخواهی داشت!..
خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراییل فرمان داد: آهای عزراییل، این کارها به تو نیامده. بگو دومرول جان دیگری پیدا کند و به من بدهد و تو دیگر جان او را مگیر.
عزراییل گفت: خداوندا، این انسان گستاخ را سرخود ول کردن خوب نیست.
خداوند گفت: عزراییل، تو دیگر در کارهای من دخالت نکن.
عزراییل پایش را از روی سینهی دومرول برداشت و گفت: بلند شو. اگر بتوانی جان دیگری پیدا کنی که عوض جان خودت به من بدهی، با تو کاری نخواهم داشت.
دومرول پهلوان تکانی به خود داد و بلند شد روی پای شکستهاش ایستاد و گفت: دیدی عزراییل، چگونه از دسـتت در رفـتم؟ بیـا برویم پیش پدر پیرم. او خیلی دوستم دارد، جانش را دریغ نخواهد کرد.
دومرول دیوانه سر پیش افتاد و عزراییل پشت سرش، آمدند پیش پدر پیر دومرول. نام پدرش «دوخاقوجا» بود. وقتی دومرول را بـا سروصورت خونین دید، فریاد برآورد و گفت: فرزند، این چه حالی است؟ اسبت کجا مانده؟ این کیست کـه چنـین چشـم بـر مـن میدوزد؟
دومرول خم شد و دست پدر پیرش را بوسید و گفت: پدر، ببین چه بر سرم آمده: کفر گفتم و خداوند خوشـش نیامـد. بـه عزراییـل فرمان داد که از آسمانهای بلند فرود آید و جانم را بگیرد. عزراییل پا بر سینهی سفیدم گذاشت و به خرخرم افکند و خواست جانم را بگیرد. اکنون پدر، تو جانت را به عزراییل میدهی که مرا ول کند و یا میخواهی در عزای من سیاه بپوشـی و «وای، فرزنـد!..» بگویی؟ کدام را میخواهی پدر؟ زودتر بگو که وقت زیادی نداریم.
دوخاقوجا ساکت شد و به فکر فرورفت. چهل پهلوان دومرول از شکار باز آمده اسب رمیدهی او را دیده بودند که تکوتنها از راه رسید و دومرول را نیاورد. همه نگران دومرول شده بودند و اکنون میدیدند که پهلوان شکسته و زخمی پیش پدرش ایستاده است.
پدرش آخر به سخن آمد و گفت: ای دومرول، ای جگرگوشه، ای پسر، ای پهلوانی که در کودکیات نُه گاو نر وحشی را کشتی، تو ستون خانه و زندگی منی! تو نوگل دختران و عروسکان زیباروی منی! من نمیگذارم تو بمیری. این کوههای سیاه بلند که روبهرو ایستادهاند، مال من است، اگر عزراییل میخواهد بگو مال او باشد. من چشمههای سرد سردی دارم، اسبهای گردنفرازی دارم، قطار در قطار شتر دارم، آغلها و طویلههایی دارم پر گوسفند و بز، اگر عزراییل لازم دارد همه مال او باشد. هرچقدر زر و سـیم لازم دارد میدهمش، اما فرزند، زندگی شیرین است و جان عزیز، از آنها نمیتوانم چشمپوشی کنم.
دومرول گفت: پدر، همهچیزت مال خودت باد، من جانت را میخواهم، میدهی یا نه؟
دوخاقوجا گفت: فرزند، عزیزتر و مهربانتر از من مادرت را داری. برو پیش او.
عزراییل دستبهکار شده بود که جان دومرول را بگیرد. دومرول گفت: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. میرویم پیش مادرم.
رفتند پیش مادر پیر دومرول. دومرول دست مادرش را بوسید و گفت: مادر، نمیپرسی که چرا شکسته شدهام، چرا زخمی شدهام و چه بر سرم آمده؟
مادرش نالهکنان گفت: وای فرزندم، چه بلایی بر سرت آمده؟
دومرول گفت: مادر، عزراییل سرخبال از آسمانهای بلند پر کشید و فرود آمد و بر سینهام نشست و بر خرخرم افکند و خواست جانم را بگیرد. از پدرم جانش را خواستم که عزراییل از من درگذرد، پدرم نداد. اکنون از تو میخواهم، مادر. جانت را به من میبخشی یـا میخواهی در عزای من سیاه بپوشی و «وای، فرزند!..» بگویی؟.. مادر، چه میگویی؟
مادرش لحظهای به فکر فرورفت بعد سر برداشت و گفت: فرزند، ای فرزند، ای نور چشم، ای که نُه ماه در شکمم زندگی کـردی، ای که شیر سفیدم را خوردی، کاش در قلعههای بلند و برجهای دستنیافتنی گرفتار میشدی میآمدم زر و سـیم میریختم و نجاتت میدادم. اما چه کنم که در جای بدی گیر کردهای و من پای آمدن ندارم. فرزند، زندگی شیرین است و جان عزیز، از جـانم نمیتوانم چشم بپوشم. چارهای ندارم …
مادر دومرول نیز جانش را دریغ کرد. دومرول دلتنگ شد. عزراییل پیش آمد که جانش را بگیرد. دومرول برآشفت و نعره زد: دسـت نگهدار، ناجوانمرد!.. یکلحظه امان بده، بیمروت!..
عزراییل ریشخندکنان گفت: پهلوان، حالا دیگر چه میخواهی؟ دیدی که هیچکس بر تو رحم نکرد و جان نداد. هر چه زودتر جـان بدهی به خیر و صلاح خودت است.
دومرول گفت: میخواهی حسرت به دلم بماند؟
عزراییل گفت: حسرت چه کسی؟
دومرول گفت: من همسر دارم. دو پسر دارم، امانتاند. برویم آنها را به همسرم بسپارم، آنوقت هر چه میخواهی با من بکن.
دومرول پیش افتاد و پیش همسر خود رفت. همسر دومرول دو پسرش را روی زانوانش نشانده شیر به آنها میداد و نوازششان میکرد و بچهها با مشت به پستانهای پُر مادرشان میزدند و نفسزنان شیر میخوردند و چشمانشان میخندید.
دومرول وارد شد. زنش را دید، پسرانش را نگاه کرد و دلش از شادی و حسرت لبریز شد. زنش تا دومـرول را دیـد، پسـرانش را بـر زمین نهاد و فریاد برآورد و از گردن دومرول آویخت و گفت: ای دومرول، ای پشتوپناه پهلوان من، این چه حالی است؟ تـو کـه هیچوقت دلتنگی نمیشناختی، تو که شکست یادت نمیآید، حالا چرا چنین گرفته و پریشانی؟.. پسرانت را تماشا کن …
دومرول به دو پسرش نگاه کرد. بچهها روی پوست آهو غلت میخوردند و یکدیگر را با چنگ و دندان میگرفتند و میکشیدند و صدا برمیآوردند و چشمانشان از زیادی شادی و خوشی میدرخشید.
دومرول لحظهای تماشا کرد. آنوقت به زنش گفت: ای زن، ای همسر شیرینم و ای مادر فرزندانم، بدان که امروز عزراییل سرخبال از بلندی آسمانها فرود آمد و ناجوانمردانه روی سینهام نشست و خواست جان شیرینم را بگیرد. پیش پدر پیرم رفتم، جانش را نداد، پیش مادر پیرم رفتم، جانش را نداد. گفتند: زندگی شیرین است و جان عزیز، نمیتوانیم از آنها چشمپوشی کنیم. اکنـون، ای زن، ای مادر فرزندانم، آمدهام پسرانم را به تو بسپارم. کوههای سیاه بلندم ییلاقت باد! آبهای سرد سردم نوش جانـت بـاد! اسبهای گردنفراز زیادی در طویلهها دارم، مرکبت باد! خانههای پرشکوه زرینم سایهبانت باد! شتران قطار در قطارم بارکشت باد! گوسفندان بیشماری در آغل دارم، مرکبت باد! ای زن، ای مادر فرزندانم، بعد از من با هر مردی کـه چشـمت بپسـندد و دلـت دوسـت بـدارد عروسی کن اما دل فرزندانم را مشکن، پیش تو امانت میگذارم و میروم …
عزراییل پیش آمد: دومرول بیحرکت ایستاد. ناگهان زن دومرول از جا جست و میان عزراییل و شوهرش سـد شـده و فریـاد زد: ای عزراییل، دست نگهدار!.. هنوز من هستم و نمیگذارم که شوهرم، پشتوپناهم، پهلوانم بمیرد و جوانی و پهلوانی پسرانش را نبیند.
آنوقت رویش را بهطرف شوهرش گرفت و گفت: ای دومرول، ای شوهر، ای پدر پهلوان پسرانم، این چه حرفی است که گفتی؟.. ای که تا چشم باز کردهام ترا شناختهام، ای که به تو دل دادهام و دوستت داشتهام، ای که با دلی پر از محبت زنت شدهام و با تو خرسند شدهام، خوشبخت شدهام، پس از تو کوههای سرسبزت را چه میکنم؟ قبرستانم باد اگر قدم در آنها بگذارم. پس از تـو آبهای سرد سردت را چه میکنم؟ خون باد اگر جرعهای بیاشامم. پس از تو زر و سیمت را چه میکنم؟ فقط به درد کفن خریدن میخورد. پس از تو اسبهای گردنفرازت را چه میکنم؟ تابوتم باد اگر پا در رکابشان بگذارم. پس از تو شوهر را چه میکنم؟ چون مار بزندم اگر شوهر کنم. ای مرد، ای پدر پسرانم، جان چه ارزشی دارد که پدر و مادر پیرت از تو دریغ کردند؟.. آسمان شاهد باشد، زمین شاهد باشد، خداوند شاهد باشد، پهلوانان و زنان و مردان قبیله شاهد باشند، من به رضای دل، جانم را به تو بخشیدم!..
زن شوهرش را بوسید، پسرانش را بوسید و پیش عزراییل آمد و ساکت و آرام ایستاد. عزراییل خواست جان زن را بگیرد. این دفعـه دومرول تکان خورد و نعره زد: ای عزراییل ناجوانمرد، تو چه عجلهای داری که ما را سیاه بپوشانی؟.. دست نگهـدار کـه مـن هنـوز حرف دارم.
عزراییل دومرول را چنان غضبناک دید که جرئت نکرد دست به زن دومرول بزند. یکقدم دور شد و ایستاد.
دومرول، پهلوان بزرگ و پردل، تاب دیدن مرگ همسرش را نداشت. دهن باز کرد و بلندبلند گفـت: خداونـدا، نمیدانم کیسـتی، چیستی و در کجایی!.. بیخردان بسیاری در آسمانها پی تو میگردند، در زمین جستوجویت میکنند اما هیچ نمیدانند که تو خود در دل انسانها جا داری. خداوندا، بر سر راهها عمارتها درست خواهم کرد، گرسنگان را سیر خواهم کرد، برهنگان را لباس در تن خواهم کرد، خوشبختی را برای همه خواهم آورد. من زنم را دوست دارم، اگر میخواهی جان هر دومان را بگیر و اگـر نمیگیری جان هر دومان را رها کن!..
خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراییل فرمان داد: ای عزراییل، این دو همسر صد و چهل سال دیگـر زنـدگی خواهنـد کرد، تو برو جان پدر و مادر دومرول را بگیر و برگرد.
عزراییل بلند شد رفت جان پدر و مادر دومرول را گرفت و برگشت.
دومرول همسر و فرزندانش را در آغوش کشید و غرق بوسهشان کرد. همه شاد شدند و آوازهای پهلـوانی خواندنـد و سـرودهـای خوشبختی سر دادند و نعره کشیدند و زن و مرد رقصیدند و اسب تاختند و در این هنگام «دده قورقود»، پیر ریشسفید قوم اوغـوز، پیش آمد و در شادی آنها شریک شد و احوال دومرول و همسرش را داستان کرد و ترانه به نام آنها ساخت تا پهلوانان بخوانند و بدانند و درس بیاموزند.
پایان