سرهنگ هاتی، رئیس فیل ها
هر روز صبح خیلی زود گله فیلهای جنگل، توی جنگل قدم میزدند. اسم رهبر فیلها که یک فیل خیلی بزرگ بود، سرهنگ هاتی بود.
سالها پیش سرهنگ هاتی در ارتش خدمت کرده بود. ولی گویا فراموش کرده بود که حالا دیگه بازنشسته شده، چونکه دائماً به فیلها دستور میداد، درست مثل اینکه اونها سرباز هستند.
در این صبح بخصوص، موگلی و آقاپلنگه روی یک تنه درخت خوابیده بودند. یکدفعه سر و صدای وحشتناکی بلند شد.
بله، این صدای فریاد فیلها بود. آقاپلنگه با عصبانیت گفت:
«این فیلهای مسخره، باز هم شروع کردند. این جنگل دیگه داره غیر قابل تحمل میشه. آدم نمیتونه یک دقیقه استراحت کنه.»
موگلی در حالی که چشمهای خواب آلود خودش رو میمالید بلند شد و نشست و گفت: «راست میگی. ما باید به فکر یک راهی باشیم که اونها روتنبیه کنیم.»
موگلی و آقا پلنگه چند ساعتی فکر کردند. اونا صدای فیلها رو از میون جنگل میشنیدند. صدای اونها از صدای رعد و برق هم بلندتر بود و هر لحله، نزدیکتر میشد. یکدفعه موگلی گفت: «من میدونم چیکار کنیم!» بعد بلند شد و در حالیکه صدای سرهنگ هاتی رو تقلید میکرد فریاد زد:
«دسته …ایست!»
فیلها انتظار این فرمان رو نداشتند. فیلی که در جلو میرفت ناگهان با تعجب ایستاد و بعد تمام فیلها یکی پس از دیگری افتادند روی همدیگه! چه منظرهای بود!
فیلها کاملاً گیج شده بوند. سرهنگ هاتی که از عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد: «جوخه… گوش به فرمان من!»
ولی دیگه دیر شده بود. چونکه تمام فیلها افتاده بودند روی همدیگه و دست و پای همدیگه رولگد کرده بودند.
موگلی و آقاپلنگه زدند زیر خنده. آنقدر خندیدند که از حال رفتند. بعد موگلی فریاد زد: «این بهتون درس خوبی داد!»
و آقاپلنگه گفت: «برید یک جای دیگه سان و رژه بازی کنین!»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)