سام وحشی
داستان یک سگ شجاع
چاپ چهارم: 1354
مجموعه کتابهای طلایی- جلد 37
تايپ، بازخوانی، بهینه سازی تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
… «سام» با آقا و خانم «کوتز» و دو پسرشان «تراویس» و «آرليس»، در مزرعه کوچکی نزديك «سالت لیکس» زندگی میکرد. کلبه چوبی و کهنه مزرعه هیچ برو ریختی نداشت، و سام هم با آن گوشهای دراز و افتاده و با آن شکمگنده و دم بیمو و مثل پوستش، به ریخت این کلبه میآمد. اما وقتیکه میخواست جوجهها را آزار بدهد و سربهسر گاو ماده بگذارد و قاطر را که «جست زن» نامیده میشد از کشتزار بیرون براند، وحشی بود. خرخر و غرغر میکرد و جستوخیز برمیداشت و به همین مناسبت بود که او را «سام وحشی» میگفتند.
روزی کوتز، کالسکه چهارچرخه و روباز را آماده ساخت و گفت:
– «بچهها، من و مامان باید به سان آنتونی برویم. مادربزرگ آنجا ناخوش است و به یاری ما احتیاج دارد. تراویس، من کارها را به عهده تو میگذارم.»
تراویس گفت: «بسیار خوب»
خانم کوتز گفت: «آرليس، وقتیکه ما اینجا نیستیم تو باید حرف برادر بزرگت تراویس را گوش بدهی. کوشش کن دردسر درست نکنی.»
آرلیس گفت: «خوب مامان.»
و قصد هم داشت که دردسری فراهم نیاورد اما اوضاعی که پیش آمد، برخلاف این بود.
پسرها کار زیادی داشتند و میبایست خودشان بهتنهایی به کارهای مزرعه برسند.
تراویس که تقریباً مرد زندگی شده بود، پی کار رفت. آرلیس هم یکی دو روز در مزرعه کار کرد. اما تنها یکی دو روز.
يك روز صبح گفت: «من میخواهم با «سام» به شکار بروم.»
تراویس گفت: «نه، نباید بروی. برو و گاو را بدوش. همین حالا برو.»
آرلیس با غرغر و لُندلند بهطرف آغل گاو رفت.
پس از مدت کمی دید که «سام» ازآنجا میگذرد. فکری به خاطر آرلیس رسید. به گاو شاخ دراز اشارهای کرد و فریاد زد: «حملهای به او بکن، سام!»
چیزی که «سام» در عمر خود میخواست، این بود که کلمهای حرف از دهان آرلیس کوچولو بیرون بیاید.
مثل گردبادی هجوم آورد. گاو از میدان دررفت، سپس برای حمله برگشت و باخشم فریاد زد. توی گردوخاک چرخی زد، جوجهها جيغ زدند و آرلیس که لبخندی همه قیافهاش را گرفته بود، به تماشا ایستاد. اما در همین وقت صدای برادرش را شنید که با تحکّم میگفت: «آرلیس، من تو را برای شیر دوشیدن فرستادم. نه برای اینکه غوغا و وحشت راه بیندازی و همهچیز را رم بدهی.»
تراویس در دنباله حرف خودش گفت: «من باید شاخهای بکنم و با آن دندههایت را خردکنم.»
آرلیس با ترشرویی گفت: «به نظرم تو خودت را «ارباب بزرگ» من میدانی!»
تراویس گفت: «بابا کارها را به عهده من گذاشت. برو این گاو را رام کن و شیرش را بدوش.»
آرلیس سطل شیر را دور انداخت و گفت: «اگر میتوانی بیا و این کار را به گردنم بگذار.»
کلمه درشتی، کلمه درشت دیگری را به دنبال آورد و عاقبت دو برادر بهطرف تختهسنگها روانه شدند.
آرلیس کوچولو فریاد زنان و دادوبیداد کنان سنگهایی را به درشتی مشت برداشت و در آن تنگخلقی، یکی از این سنگها را بهسوی تراویس پرتاب کرد. آرلیس فریاد میزد و تراویس فریاد میزد و سام با آن شدتی که میتوانست عوعو میکرد بهنحویکه آشوب و غوغایی به راه افتاده بود.
در این موقع مردی درشتاندام و استخوانی که سوار اسبی بود از راه رسید. این سوار تگزاسی کمندی روی زین، تفنگی در غلاف و تپانچهای به کمر داشت.
آرلیس گفت: «سلام، عمو «بك». تراویس برای خودش بسیار گردنکلفت شده است و همیشه به من دستور میدهد و این است که من سنگ بهطرف او پرتاب میکنم.»
«بک كوتز» چشمکی به تراویس زد. آنوقت گفت: «آرليس من تو را ذرهای سرزنش نمیکنم.»
آرليس به يك نفس گفت: «سرزنش نمیکنی؟»
بک گفت: «نه…» بعد تپانچهاش را کشید: «بیا، این را بگیر. شرط میبندم که تو تیر اول را وسط دو چشم تراویس بزنی!»
آرلیس گفت: «شما دیوانه هستید. خیال میکنید که ممکن است من برادر خودم را بکشم؟»
بك گفت: «من وقتیکه طرز سنگ انداختن تو را بهطرف او دیدم تنها فکری که به خاطرم رسید همین بود.»
بعد چشم به چشمهای آرليس دوخت. آرليس به زمین خیره شد و سنگینی تنش را روی پای دیگرش انداخت. آخر گفت: «من میتوانم شیر گاو را بدوشم؟»
بك كوتز پوزخندی زد و سوار اسبش شد و وقتیکه به راه افتاد از فراز شانهاش داد زد: «اگر شما بچهها احتیاجی به مساعدت داشتید به من خبر بدهید. گاهگاه من خودم سری به شما میزنم.»
پسازآن، کار بچهها این بود که خار و خاشاك و بوتههای مزرعه را درآورند.
این کار بسیار سخت بود. تراویس میبایست بوتههای خاروخاشاك را با کجبیلی از زمین درآورد. در اینجاوآنجا تودههای خاروخاشاك که باطناب بسته بود، دیده میشد. گاهگاه آرليس سوار قاطر میشد و تودهای از خاروخاشاک را کشانکشان برای سوزاندن میبرد.
آرلیس، میان این تودهها و دراثنای این کارها، سام را زیر نظر داشت.
سام در این موقع میان بوتهها سرگرم کار بود و کوشش داشت که بوی خفیف روباهی را بشنود.
سام بویی شنید. ناگهان از اعماق سینه غرشی کرد. و يك سیاهگوش درشت، جستزنان از میان بوتهها بیرون رفت، سام چون تیر به دنبال او افتاد و آرلیس، مثل تیری دیگر، ضربه سختی بر کفل قاطر زد و در پی هردوشان افتاد.
تراویس فریاد زد: «آرلیس! برگرد اینجا! ما کار داریم!»
اما آرلیس همچنان قاطر را تاخت و صدای او در آن فاصله دور محو شد:
– «وقتیکه دنبال سیاهگوش افتادهای، چه کسی حرف کار میزند؟»
انگار گرفتاری تراویس کم بود که آن روز عصر بابا «بدسرسی» اسب تازان به کلبه او آمد. دخترش «لیزبت» پشت سرش بر ترك اسب نشسته بود و تفنگش که تفنگ درشت و سنگینی چون اهرم بود جلواش دیده میشد. فریاد زد:
– «سرخپوستان! به همهجا حمله کردهاند!»
تراویس میدانست که بابا «بدسرسی» مردی است که میتواند داستانهای درازی بگوید، همچنان که میتواند خوب غذا بخورد و کسی نبود که بیشتر از او بخورد.
ازاینجهت تراویس پرسید: «سرخپوستان را چه کسی دید، آقای سرسی؟»
در این موقع فرياد شدید و دامنهدار و وحشی «سام وحشی» از تپهها به گوش رسید که جای پایی را یافته بود.
بابا سرسی تندوتیز گفت: «این سگ در جستجوی چه چیز است؟ دنبال سرخپوستان میگردد؟»
تراویس سرش را تکان داد: «سام و آرلیس هستند. پی یك سیاهگوش افتادهاند.»
سرسی از کوره دررفت:
– «این چهکاری است، پسر؟!، مگر وقتیکه سرخپوستان تپهها را مثل مور و ملخ گرفتهاند کسی بچه بییار و یاوری را رها میکند که بهدلخواه خودش هر جا خواست برود؟ مگر کاری بهتر از این نبود؟»
تراویس گفت: «به نظرم بهتر باشد که من دنبال آرلیس بروم.»
بابا سرسی گفت: «خوب، حالا این کار را بکن.»
پسازاین حرف، بابا سرسی، از اسبش پیاده شد و همانجا ایستاد و دستهایش را به هم مالید و گفت:
«وقتیکه تو رفتی من میتوانم روی چراغ خوراکپزی شما شامی برای خودم بپزم.»
وقتیکه تراویس به طويله رفت که اسب سرخ تیرهاش را زین کند، لیزبت سرسی به دنبالش افتاد و گفت:
«من هیچوقت سیاهگوش ندیدهام. دلت میخواهد که من همراهت بیایم؟»
تراویس گفت: «آری!»
اول خودش سوار اسب شد، سپس دستش را به دست لیزبت داد. لیزبت دست او را گرفت و يك پایش را در رکاب گذاشت و تابی خورد و پشت سر او نشست، و آن دو در جستجوی آرلیس کوچولو بهطرف تپهها راه افتادند.
بهطرف صدای سام که در مسافت دوری سخت عوعو میکرد، روانه شدند.
ابتدا صدا آنها را از این دست به آن دست پرتگاهی هدایت کرد. بعد آنها همچنان راه را ادامه دادند و از پشتهای بالا رفتند. سپس از دامنه بریدهای پایین لغزیدند و در پای این دامنه قاطر را دیدند که نزديك حفرهای در دیواره دره ایستاده است. عوعوی مداوم سام و خرخر یك سیاهگوش از این حفره شنیده میشد.
تراویس از اسب پائین آمد و سرش را در حفره فرو برد. این حفره درست مثل بشکهای گرد و مثل نیمه شب تاريك بود.
فریاد زد: «آرلیس، از آنجا بیا بیرون!»
آرليس جواب داد: «تا سیاهگوش را نگیرم بیرون نمیآیم.»
تراویس کم کم پیش رفت و یکی از پاهای آرلیس را محکم گرفت. آرلیس فریاد زد و لگدی انداخت اما تراویس تا وقتیکه او را بیرون نکشید، دست از او بر نداشت. و در آن موقع بود که آرلیس کوچولو فریادزد:
– «تراویس کوتزمن، درسی به تو میدهم که برایت عبرت باشد.»
اما آرلیس هرگز فرصتی پیدا نکرد که درس عبرتی به تراویس بدهد، تا اینکه یک دسته اسب بی زین و بی سوار بهطرف دره روی آوردند. پشت سر این اسبها نيز يك دسته از سرخپوستان هلهله کنان اسب میتاختند.
لیزبت فریاد زد و سرخپوستان با تفنگهای پر و نیزههای آماده بهطرف آنها هجوم بردند.
طنابی مثل چنبر در هوا چرخ زد و وقتیکه در اطراف تراویس به زمین آمد، پاهای او را به بند انداخت. سر او سخت به زمین خورد و دنیا جلوی چشمهایش تاريك شد.
وقتیکه تراویس به هوش آمد دید دستها و پاهایش را بستهاند و او را سوار اسب ابلقی کردهاند. آنها لیزبت را نیز که از بینیاش خون میریخت جلوی اسب دیگری سوار کرده بودند.
آرلیس که هنوز قادر به حرکت نبود و از خشم دیوانه شده بود سنگهایی را از زمین بر میداشت و به سر و کله يك بچه خپله سرخ پوست میزد و حال آنکه بچه سرخپوست هم با سام وحشی توی گل و لای غلت میخورد.
سام دندانهایش را در گوشت بازوی سرخ پوست فرو برد.
آرلیس فریاد زد: «بگیرش! بگیرش، سام!»
ولی درست در آن موقع، بچه سرخ پوست بازویش را از دهن سام در آورد و تبرش را از کمر بیرون کشید و با تمام زور بازوی خود به كله سام کوبید.
بعد، بچه خپله سرخ پوست يقه آرلیس را گرفت و وقتیکه میخواست او را کشان کشان بهطرف اسب خودش ببرد صدای گلولهای در داخل دره طنین انداخت.
تراویس سرش را بلند کرد، نگاهی به بالا انداخت و لوله تفنگی را که زیر اشعه خورشید برق میزد، بالای دره، سر کوهی دید. تفنگ دوباره به غرش در آمد. گلولهای به تخته سنگ خورد و كمانه کرد.
سرخپوستان با داد و فریاد و هلهله رو بهطرف بالا به حرکت در آمدند و گله اسب را جلوشان راه انداختند و با سرعت بسیار، همراه سه اسیر خودشان دور شدند.
پشت سر آنها، سام همانجا که تبر خورده بود، نقش زمین شده بود. آیا مرده بود؟ درست این طور به نظر میرسید.
سرخپوستان سوار اسبها شدند و به تاخت، دره را رو بهطرف شمال زیر پا گذاشتند. و باز هم با همان سرعت از دامنهای گذشتند و بهطرف مغرب راه افتادند … در آن موقع که میان تپهها اسب می راندند، خورشید کم کم داشت غروب میکرد. پس از چند دقیقه به رودخانهای رسیدند که کناره آن بسیار بلند بود ولی همچنان رو به جلو اسب راندند. با داد و فریاد و به زور تازیانه، اسبها را به داخل رودخانه که آب آن بسیار پایین بود فرستادند.
عبور از رودخانه به آرلیس کوچولو فرصت داد که دوباره جنگ را شروع کند.
برای این کار جستی زد و سوار کله جوان خپله سرخ پوست شد. گازش گرفت، چنگش زد و تا سرخ پوست به آن دست رودخانه نرسید، دست از کندن موهای او برنداشت.
ولی وقتیکه بهطرف دیگر رودخانه رسیدند سرخپوستان بازهم سه اسیر در دست داشتند و حالا در چشم سرخ پوست جوان و خپله برقی میدرخشید که در چشمهای يك قاتل میدرخشد.
عاقبت، سرخپوستان نزديك گودال آبی پیاده شدند و اردو زدند. اسبهایشان آب گل آلود را خوردند. سرخپوستان هم خودشان از این آب خوردند و سه اسير خسته و زخمی هم از این آب گل آلود نوشیدند.
تراویس در گوشهای نشست. چشمهایش که پر از خشم بود به جلو خیره شده بود، تسمه زبر و سختی که پاهایش را با آن بسته بودند بریده شده بود ولی دستهایش باز هم بسته بود. لیزبت و آرلیس هم، خاموش و خشمگین، پهلوی او نشسته بودند.
آرلیس گفت: «اینها سام را کشتند.»
و آن وقت قیافهاش از خشم سرخ شد و دنبال حرف خودش گفت: «این حرف را از من بشنوید!… من انتقام سام را از اینها میگیرم.»
تراویس به او گفت: «هیچ کاری نکن. اگر از این بازیها در بیاوری ما دیگر فرصتی به دست نخواهیم آورد که از چنگ سرخپوستان در برویم.»
الیزبت با لحن نومیدانهای پرسید: «به نظر شما، میتوانیم از چنگ سرخپوستان فرار کنیم؟»
تراویس گفت: «البته میتوانیم این کار را بکنیم. من چاقویی توی جیب دارم.»
وقتیکه پاسی از شب گذشت و از آتشی که روشن کرده بودند، جز خاکستر گرم چیزی نماند، لیزبت کاری کرد که چاقوی تراویس را از جیبش در بیاورد و طناب زبر و محکمی را که بر دستهای او بود ببرد.
تراویس از لیزبت و آرلیس خواست که دنبال او به راه بیفتند.
در حالی که نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند، وجب به وجب از کنار سرخپوستان خفته، خزیدند. عاقبت به جایی که محل گله اسب بود رسیدند و آنوقت، بار اول بود که صدا را شنیدند.
این صدا بسیار خفیف و بسیار دور بود. ابتدا بلند شد، بعد رو به خاموشی رفت و بازهم طنین انداز شد.
آرلیس از شادی جیغ زد و زیر لب گفت: «این صدا صدای سام است!… سام زنده است و پی ما میگردد!»
اسبی ناگهان شیهه کشید، اسب دیگری نیز بلند بلند شیهه زد و سرخپوستان که در خواب بودند فریادزنان از خواب بیدار شدند.
حمله تندوتیزی شروع شد و سرخپوستان که دنبال تراویس و آرليس و لیزبت افتاده بودند، هر سه را گرفتند و در حالی که با خشم و غضب حرفهایی با هم میزدند مچ تراویس را چسبیدند. آنها میخواستند او را به گناه اینکه در صدد فرار بر آمده بود، مجازات کنند. ولی درست در آن موقع صدای خفیف و دوردست سام که پی آنها میگشت، بازهم شنیده شد.
سرخپوستان با سرعت و نگرانی نگاههایی به روی هم انداختند. صدای سام چندین بار پشت سرهم به گوششان رسید.
سرخپوستان اردو را برچیدند و با سه اسیر خودشان سوار اسبها شدند.
وقتیکه همه به راه افتادند آرلیس پوزخندی زد و پیش خودش گفت: «اینها صدای سگی را که پیشان میگردد میشناسند و از این صدا هیچ خوششان نمیآید.»
فرار سرخپوستان میان چمنزار شروع شد ولی سام که چند کیلومتر دور بود، همچنان دنبال سرخپوستان میآمد.
در اینجا عدهای سوار نظام که سرگرم «گشت» بودند، چشمشان به سرخپوستان افتاد. نزدیکترین دهکده سرخپوستان تا آنجا يك روز راه بود و وجود يك دسته سرخ پوست در این نقطه تنها یك معنی داشت و آن هم دشمنی بود.
شیپوری به صدا در آمد و سربازان، حمله و تیراندازی را شروع کردند. گلولهای به اسب تراویس خورد. اسب چرخی زد و با صدای خفهای نقش زمین شد و بی حرکت ماند.
کمانهای سرخپوستان به کار افتاد و تیراندازی تفنگها شروع شد.
ولی پیش از آنکه سواران نزديك شوند سرخپوستان پا به فرار گذاشتند. آن وقت به سه دسته تقسیم شدند و بهطرف تپهها راه افتادند.
در مقابل این عمل، فرمانده سواران دستور توقف داد.
گروهبان دسته گفت: «نمیدانم سرخپوستان برای چه کاری به این جاها آمده بودند؟»
افسر گفت: «شاید برای اسب دزدی آمده بودند. تعقیب آنها معنی ندارد. بیایید به قلعه خودمان برگردیم.»
تراویس که پشت علفهای بلند پنهان بود، بغل اسبش روی زمین افتاده بود. نه اسب تکان میخورد و نه تراویس از جایش میجنبید.
يك ساعت گذشت… دوساعت گذشت… حالا صبح شده بود.
عاقبت، وقتیکه تراویس چشمهایش را باز کرد مرد قدبلند و لاغری را بالای سرش دید. این مرد «بك كوتز» بود. گفت: «چیزیت نشده، پسرجان. کمی تکان خوردهای. ولی استخوانهایت نشکسته، تو خیلی خوشبخت هستی.»
تراویس باشيون گفت: «من خوشبخت هستم؟ سرخپوستان الیزبت و آرلیس را اسیر کردهاند!»
بك با قیافه ترسناك و عبوسی سرش را تکان داد و گفت: «من می دانم. وقتیکه سرخ پوستها شما را گرفتند من بالای تپه بودم. سعی کردم دنبالشان بیفتم ولی پای اسبم لنگ شده بود.»
حالا بک همراه چند تگزاسی به جستجو آمده بود. قیافه همهشان درهم و ترسناك بود و همهشان تفنگهای بزرگی در دست داشتند. بابا «بدسرسی» هم با آن تفنگ غول پیکر خودش آنجا بود.
تراویس بلند شد و نشست و فریاد زد: «ما باید سام را پیدا کنیم.»
«بك» اخم درهم کرد و گفت: «سام که اینجا نیست! چطور میتوانیم سام را به چنگ بیاوریم.»
– «درست است عمو بك. سرخ پوستها با آن تبرهای خودشان به جان سام افتادند و خیال میکنم که حیوان زیاد صدمه دیده باشد … ولی «سام» برای تعقیب سرخپوستان حمله جانانهای کرد.»
درست در همان موقع یکی از تگزاسیها فریاد زد و به نقطهای اشاره کرد.
آن وقت در نقطه دور دستی، صدها مرغ شکاری دیدند که در ارتفاع کمی بالای علفها چرخ میزنند:
تراویس نفس زنان گفت که ممکن است مرغان شکاری بالای سر «سام» در پرواز باشند.
در حقیقت خود «سام» بود که با دستهای از گرگها میجنگید.
تگزاسیها در حالی که سوار اسب به راه افتاده بودند طنابهای خودشان را در فضا تکان میدادند. حلقههای طناب صفیرزنان هوا را میشکافتند. گرگها زوزه کشان زیر ضربه طنابهایی که مثل تازیانه به سر و تنشان میخورد تار و مار و پراکنده شدند و پا به فرار گذاشتند.
تر اویس خم شد و گفت: «سام! …. منم، تراویس. منم …)
سام دم بی پشم و پیله خودش را تکان داد و با فریادی به او خوش آمد گفت.
بك گفت: «آیا گرگها خیلی مجروحش کردهاند؟»
تراویس جواب داد: «پای چپش را بدجوری جویدهاند.»
– «به نظر تو آیا میتواند رد دشمن را بگیرد.»
– «نمیدانم عمو بك»
بك دستور داد: «امتحانش بکن…»
به این ترتیب او را امتحان کردند و سام نیز تا آنجا که میتوانست سعی کرد. ولی با آن پنجه مجروح نتوانست بیش از چند قدم برود. بعد نالهای کرد و از پای افتاد.
قیافه بك از غم و اندوه درهم رفت و گفت: «از زمین بلندش کن و بده دست من.»
تراویس جسد نیمه جان سام را از زمین برداشت و بغل بك داد.
آن وقت جستجو و تعقیب سرخپوستان شروع شد و تگزاسیها که به كمك تراویس آمده بودند از روی زین بهطرف پایین خم میشدند تا جای پای سرخپوستان را پیدا کنند.
علفهایی که زیر پا مانده بود و پارههای پتو که روی زمین افتاده بود، آنها را بهطرف تپههای دور راهنمایی کرد. وقتیکه شب فرارسید، در روشنایی مهتاب جای پای اسبهای سرخپوستان را در بستر رودخانه خشکی دیدند. در سپیده صبح به پای تپهها رسیدند و دیگر جای پایی ندیدند.
همه اطراف آن منطقه را آهسته آهسته گشتند و بازهم چیزی پیدا نکردند.
آن وقت سام فریاد تیزی کشید.
بك به سرعت او را از اسب پیاده کرد. سام پا به زمین کوفت و با آن عوعویی که موقع پیدا کردن رد شکار یا دشمن به راه میانداخت، مثل تیر به راه افتاد.
– «سام جای پا را پیدا کرد. به نظرم ما بازهم دنبال دشمن هستیم!»
تگزاسیها که در جستجوی سرخپوستان و اسیران آنها بودند به راهنمایی سام از میان تپهها اسب راندند و عاقبت، سرخپوستان را در موقعی که اسبهایشان را آب میدادند پیدا کردند.
سرخپوستان جيغ زنان و فریادکنان سوار اسبها شدند. تگزاسیها آتش تفنگها را بهطرف آنها باز کردند و اسبهای وحشت زده سرخپوستان به این طرف و آن طرف پراکنده شدند. یکی از سرخپوستان از اسب بر زمین افتاد و بی حرکت ماند. سرخ پوستی که بینیاش خردشده بود بهطرف اسبی که دوان دوان از کنار او میگذشت جست زده و سوار آن شد. آن وقت از روی زین سرش را خم کرد و الیزبت را از روی زمین ربود و او را جلوی خودش گذاشت.
دخترك اسير او بود و او میخواست اسیر خودش را نگهدارد. اسب همچنان به تاخت پیش میرفت.
«بك» بهطرف اسب شليك كرد وخواست که آن را نقش زمین کند اما گلولهها به اسب نخورد.
بك رو بهطرف «بدسرسی» فریاد زد: «سرخپوستان از مزرعه در رفتند … آن تفنگ خودت را به من بده!»
«بابا بدسرسی» شانههایش را خم کرد و داد زد: «این تفنگ مال من است … این دختر هم دختر من است و خودم میخواهم تیراندازی کنم.»
تراویس غرزد. او «باباسرسی» را مردی میشناخت که میتوانست قصههای دور و دراز بگوید و پربخورد. ولی خیال نمیکرد که او خوب بتواند تیراندازی کند.
باباسرسی نشانه رفت و ماشه را کشید. تفنگ غول پیکرش غرید و …
تراویس فریاد زد: «زنده باد باباسرسی! سرخ پوست را از روی اسب به زمین انداخت، ولی یك مو هم از سر لیزبت کم نشد.»
سرسی غرید: «راستی، این طور است؟» و بعد چشمهایش در حدقه چرخی زد و مثل مردهای بیهوش شد.
در این اثناء آرلیس کوچولو کجا بود؟
آرلیس درست در وسط این میدان جنگ بود و قاه قاه میخندید و بالا و پایین میجست و فریاد میزد: «بگیرش! بگیرش! …»
در آن موقع، سام وحشی سرخ پوست جوان و گردن کلفت را توی گل و لجن بر زمین زده بود!
ماجرا تقریباً پیش از اینکه شروع شود، به پایان رسیده بود.
در راه خانه آرلیس لاف زنان گفت: «جنگ ما را دیدی، جنگ من و سام عزیز را؟»
«بك كوتز» گفت: «البته که دیدم. در تمام مدتی که دلواپس تو بودم میبایستی نگران سرخ پوستها باشم!»
باباسرسی با چشمان خواب آلود به لیزیت گفت: «وقتیکه من آن گلوله را شليك كردم حدس نمیزدم که تو داری مرا تماشا میکنی.»
تراویس گفت: «من داشتم شما را تماشا میکردم. به نظرم، در تمام عمرم چنان تیراندازی خوبی نخواهم دید.»
البته، سام از هیچ چیز زیاد حرف نزد. صبر کرد تا به کلبه چوبی کهنه رسیدند. در آنجا قاطر را دید که تنها به خانه آمده و توی مزرعه ذرت افتاده بود.
سام با خرخر و غرش، قاطر را از مزرعه بیرون راند و بعد شروع کرد به سربه سر گذاشتن جوجهها و رم دادن گاو.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)