زَهیر
برگردان: آرش حجازی
چاپ اول: 1384
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادبیات ایپابفا
آغاز رمان:
من انسانی آزادم
نام زن، اِستِر بود. خبرنگار جنگی، تازه از عراق برگشته بود که هرلحظه ممکن بود به آن حمله کنند. سیساله، متأهل، بدون فرزند. مرد، ناشناس بود، تقریباً ۲۳ تا ۲۵ ساله، با پوست گندمی، چهرهی مغولی. آخرین بار هر دو را در کافهای در خیابان فوبور سنت اونوره دیده بودند.
به پلیس اطلاع دادند که آنها را قبلاً باهم دیدهاند، اما هیچکس نمیدانست چند بار: استر همیشه میگفت آن مرد که نام مستعارش میخائیل بود، برای او خیلی مهم است، اما هیچوقت نگفت بهعنوان زن برایش مهم است با خبرنگار.
پلیس، بازجویی رسمی را شروع کرد. احتمالاتی مطرح بود، آدمربایی، اخاذی، آدمربایی منجر به قتل که اصلاً هم عجیب نبود، چراکه به خاطر کارش مجبور بود برای کسب اطلاعات، مدام با افراد مرتبط با محافل تروریستی در تماس باشد. وقتی حسابهای بانکیاش را بررسی کردند، متوجه شدند در هفتههای پیش از مفقود شدن، پرداختهای منظمی داشته: کارآگاههای پلیس فکر کردند شاید این پرداختها، نشاندهندهی هزینهی دریافت اطلاعات باشد. هیچ لباسی با خودش نبرده بود، اما عجیب آن بود که گذرنامهاش را پیدا نکردند.
مرد، ناشناس، بسیار جوان، بدون سابقهای در ادارهی پلیس، بدون هیچ ردی که بتوان به هویتش پی برد.
زن، اِستِر، برندهی دو جایزهی بینالمللی خبرنگاری، ۳۰ ساله، متأهل.
همسر من …
(این نوشته در تاریخ 5 مارس 2021 بروزرسانی شد.)