زوربای یونانی
مترجم: محمد قاضی
چاپ اول: آذرماه 1357
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادب ایپابفا
آغاز رمان:
فصل اول
من نخستین بار او را در پیره[1] دیدم. به بندر رفته بودم تا به عزم رفتن به «کِرِت» به کشتی بنشینم. سپیده در کار برآمدن بود. باران میبارید. باد خشک و گرمی بهشدت میوزید و شتک امواج تا به آن قهوهخانه کوچک میرسید. درهای شیشهای قهوهخانه بسته بود و هوای آن بوی نفس آدمیزاد و جوشانده گیاه «مریمگلی» میداد. در بیرون، هوا سرد بود و مه نفسها شیشهها را تار کرده بود. پنج شش ملوانی که در تمام مدت شب بیدار مانده و خود را به بالاپوشی قهوهای از پشم بز پیچیده بودند قهوه یا جوشانده مریمگلی مینوشیدند و از پشت شیشههای کدر به دریا نگاه میکردند. ماهیهای گیج شده از ضربات امواج دریای متلاطم در آبهای آرام اعماق پناهی جسته و منتظر بودند تا در آن بالاها آرامش بازگردد. ماهیگیرانِ چپیده در قهوهخانهها نیز منتظر پایان توفان بودند تا ماهیهای آرامگرفته به سطح آب بازآیند و به طعمه قلاب دهن بزنند. سفرهماهیها و ماهیهای «زبیده» و «حلوا» از گشت شبانه خود بازمیگشتند. اکنون خورشید در کار طلوع بود.
درِ شیشهای باز شد و یکی از کارگران بارانداز که مردی کوتوله و خپله و سیاهسوخته بود، سر و پا برهنه و سرتاپا گلآلود، به درون آمد.
ملوان پیری که بالاپوش آبی آسمانی به تن داشت داد زد:
– هی، کُستاندی، چت شده، رفيق؟
کُستاندی بر زمین تف کرد و با ترشرویی جواب داد:
– میخواستی چه بشه؟ این هم شد زندگی که صبح سر کنم توی عرق فروشی و شب برگردم به خانه؛ باز صبح عرق فروشی، شب خانه. کار کجا پیدا میشود!
چندنفری به خنده افتادند و بقیه درحالیکه فحش میدادند کلهشان را جنباندند.
سبیلویی که فلسفه خود را از مکتب نمایشهای «قره گوز[2]» گرفته بود گفت:
– دنیا زندان ابد است، بله، زندان ابد. لعنت بر این دنیا!
نور ملایمی به رنگ آبی مایل به سبز از پشت شیشههای کثیف پنجره به درون قهوهخانه تابید، به روی دستها و بینیها و پیشانیها افتاد، سپس به بالای پیشخوان پرید و بطریها را روشن کرد. چراغهای برق رنگ باختند و قهوهچی خوابآلوده پسازآن شب بیخوابی، دست پیش برد و چراغها را خاموش کرد.
لحظهای چند به سکوت گذشت. همه سر بالا گرفتند و به هوای چرکین بیرون قهوهخانه نگریستند. صدای امواج غرشکنان به ساحل میخورد و در درون خود قهوهخانه، صدای غلغل چند قلیان به گوش میرسید.
ملوان پیر آهی کشید و گفت:
– خوب، به عقیده شما چه بلایی ممکن است به سر ناخدا لِمونی آمده باشد؟ خدا به دادش برسد؟
و نگاهی غضبناک بهطرف دریا کرد. باز هویی کشید و گفت:
– ای موجهای لعنتی که زنها را بیوه میکنید، نفرین بر شما!
و سبیل خاکستریرنگ خود را جوید.
من به کنجی نشسته بودم؛ سردم بود و دستور دادم فنجان دیگری از آن جوشانده مریمگلی برایم بیاورند. دلم میخواست بروم و بخوابم، ولی در برابر خواب و خستگی و پکری صبح اول صبح مقاومت میکردم. از پشت شیشههای کدر پنجره، به بندر که بیدار میشد و با صدای سوت کشتیها و جیغوداد گاریچیها و قایقرانها زوزه میکشید نگاه میکردم؛ و از بس نگاه کردم شبکهای از تور نامرئی، بافته از آب دریا و باران و فکر حرکت خودم، دلم را در تارهای فشرده خویش به هم در پیچید.
چشمانم را به سینه سیاهرنگ کشتی بزرگی دوخته بودم. تمام بدنه کشتی هنوز در تاریکی غوطهور بود. باران میبارید و من تارهای باران را میدیدم که آسمان را به گلولای میدوختند.
به آن کشتی سیاه، به سایهها و به باران مینگریستم و غمم شکل میگرفت. خاطرهها به ذهنم بازمیآمدند. در آن هوای نمناک، صورت دوست محبوبم در ترکیبی از باران و از حسرتها مجسم میشد. آیا در سال گذشته بود؟ در دنیای دیگری بود؟ دیروز بود؟ پس کی بود که من برای وداع با او به همین بندرگاه آمده بودم؟ یادم میآید که آن روز صبح هم باران میبارید و هوا سرد بود و صبحِ خیلی زود بود. آن بار هم دلم گرفته بود.
وای که جدایی تدریجی از یاران عزیز چه تلخ است! بهتر آنکه انسان بهیکباره از ایشان ببُرد و به گوشه انزوا که محیط طبیعی آدمی است بازگردد. معهذا من در آن سپیدهدم بارانی دل نداشتم از دوستم جدا شوم. (البته بعدها که متأسفانه خیلی دیر شده بود، فهمیدم چرا.) با او به عرشه کشتی رفته و در اتاقک او، در وسط چمدانهای پراکنده، نشسته بودم. وقتی حواس او بهجای دیگر معطوف میشد من مدتها بهدقت در قیافهاش خیره میماندم، گویی میخواستم خطوط چهره او را یکبهیک به خاطر بسپارم: آن چشمان روشنش را که به رنگ آبی مایل به سبز بود، آن صورت پر و جوانانهاش را، آن حالت شیطنتبار و بیاعتنایش را و بالاتر از همه، آن دستهای اشرافی منتهی به انگشتان دراز و باریکش را.
یکلحظه نگاه مرا که کند و حریص بر صورتش میلغزید غافلگیر کرد. با آن حالت تمسخرآمیز که وقتی میخواست هیجان درونی خود را پنهان کند به خود میگرفت، رو بهسوی من برگرداند، نگاهم کرد و فهمید؛ و برای اینکه اندوه جداییمان را برطرف کند با لبخندی طعنهآمیز پرسید:
– آخر تا کی؟
– تا کی چه؟
– تا کی به کاغذ جویدن و آلوده کردن خود به مرکب ادامه میدهی؟ بیا، استاد عزیز، همراه من بیا به قفقاز. آنجا هزاران تن از همنژادان ما درخطرند. بیا برویم و نجاتشان بدهیم.
و شروع کرد به خندیدن. انگار میخواست نقشۀ انسانی خود را به مسخره بگیرد. سپس به گفتۀ خود افزود:
– شاید هم نتوانیم نجاتشان دهیم؛ ولی ما با تلاش برای نجات دیگران، خودمان را نجات خواهیم داد …
پی نوشت:
- Piree که به زبان یونانی «پیرایئوس» میگویند پیش بندر شهر آتن است و بزرگترین بندر یونان بر ساحل خلیج سارونیک در دریای کرت. ↑
- «قره گوزه» واژه ترکی است به معنی «سیاهچشم» و مراد از آن دلقکهایی بودند که در قهوهخانههای کشورهای عربی و ترکیه و افریقای شمالی نمایشهایی میدادند. – م. ↑
(این نوشته در تاریخ 5 مارس 2021 بروزرسانی شد.)