قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی
زندگینامه کوتاه جلالالدین محمد بلخی
معروف به مولانا
نویسنده: محمدکاظم مزینانی
چهاردهساله بود که همراه خانوادهاش از شهر بلخ بیرون آمد. پدرش – بهاء ولد – شیخ بزرگ شهر، باید بهناچار دیار خود را ترک میگفت. شاید رنجیدهخاطر از محمد خوارزمشاه و یا هراسان از یورش مغولها. چشمی خیره به راه و چشم دیگر نگران پشت سر؛ اگرچه همهی عمر خود را در آن شهر گذرانده بود و هواخواهان بسیاری در آنجا داشت.
نهتنها جلالالدین چهاردهساله، که حتی پدرش نیز نمیدانست آن جاده آنها را به کجا میبرد. بهزودی شهر، در پشت سر به آخر رسید و آنها ماندند و جادهای دورودراز. چهارپایان زیر سنگینی کتابها نفسنفس میزدند. جلالالدین آنچنان در فرازوفرود جاده فرورفته بود که با چشمهایش همهچیز را به درون خود میکشید؛ از گلهای صحرایی داغدار گرفته تا سنگهای ترکخورده از غم و شکست. او هرچه بیشتر از شهر کودکیهایش دور میشد، بیشتر دلش میگرفت.
کوچندگان، در نیشابور فرود آمدند. عصر بود یا صبح کسی نمیداند. در آن شهر پیری فرزانه، پیشانی بلند جلالالدین را دید و خواند. آن پیر، عطار نیشابوری بود که رو به پدر جلالالدین کرد و گفت: «زود باشد که این پسر، آتش در سوختگان عالم زند.»
جلالالدین با فروتنی دست عطار را بوسید و نگاهش را به زمین دوخت. احساس میکرد که در برابر نگاه خانمانسوز آن پیر فرزانه، تاب ایستادگی ندارد. هیچگاه در زندگیاش آن نگاه را از یاد نبرد.
جادهی سرنوشت، دو تن از اعجوبههای ایرانزمین را به هم رسانده بود. مولانا اگرچه به نرمی نسیم از کنار عطار گذشت، اما همان دیدار کوتاه روحش را بارور ساخت. بهراستی عطار در پیشانی آن نوجوان چه خوانده بود که نسخهای از کتاب «اسرارنامهاش» را به او بخشید؟ این رازی بود که مولانا خود بعدها آن را دریافت.
سرانجام جادهی سرنوشت، آن خانواده را به «قونیه» رساند و در آنجا فرود آمدند؛ شهری ترکنشین که بهاندازهی کافی از بلخ دور بود. بهاء ولد نیز همین دوری را میخواست. چراکه دیگر خیال بازگشتن نداشت. زندگی در آن دیار بیگانه از سروری کردن در شهر خویش برایش خوشتر بود، بهویژه آنکه روزبهروز خراسانیهای بیشتری به قونیه میآمدند.
بهزودی بهاء ولد در آن شهر بیگانه، آشنای همگان شد. بسیاری از بزرگان به دیدارش شتافتند. او بر منبر میرفت، برای مردم از دین سخن میگفت و در مدرسه به شاگردان تازهاش درس دین میآموخت. پسرش -جلالالدین – نیز از باغ دانش او خوشهچینی میکرد.
جلالالدین، بیستوچهارساله بود که پدرش از دنیا رفت و او ماند و منبری خالی و شاگردانی بیشمار. اگرچه دست پدرش از دنیا کوتاه شده بود، اما او جایگاه بلندی در میان مردم داشت. پسر باید جای خالی پدر را پر میکرد.
دیری نگذشت که مردم بسیاری شیفته و فریفتهی مولانا شدند. آن جوان نورسیده، با استعداد شگرف و نبوغ آسایش در راه دین و دانش، بسیاری از بزرگان را پشت سر گذاشت. «سید برهانالدین محقق تَرمذی» یکی از هواخواهان پدرش، دل به او داد. اگرچه خود به نام «سید سِردان» بلندآوازه بود.
جلالالدین، که اکنون مردم به او مولانا میگفتند، نُه سال همدم و یار یگانهی این پیر رازدان بود. همراه و همگام با او، قفل بسیاری از رازها را گشود. به دانستههایش ژرفا بخشید. پوستهی داناییاش را درید و توانست خود را از چهارچوب اندیشههای خشک رها کند، اما اینهمه کوشش هنوز بس نبود. سمند روح مولانا باید در چراگاههای دیگری نیز میچرید.
مولانا به درخواست پیر سِردان، در شهرهای شام و حلب لنگر انداخت و در پیشگاه دانشمندان آن دیار به فراگیری دین و دانش پرداخت. در آن دیار با «محیالدین عربی» آشنا شد. اندیشهی عاشقانه و عشق خردمندانه را در آن مرد بزرگ یافت و طعم عرفان او را چشید. اروند
سفر مولانا چهار سال به درازا کشید و هنگامی به قونیه بازگشت که به سن پختگی رسیده بود.
مولانا در دل قونیه جای داشت. هواخواهانش یکدم آسودهاش نمیگذاشتند. همگی تشنگانی بودند که میخواستند کاسهی روحشان را از دریای وجود او پر کنند. مولانا، آن دریای گستردهی آرام نیز مالامال از مهر، در پیش پای همهی آنها موج میزد، اما دریغ که هیچکس نمیخواست پا در آن دریای وجود او تر کند. مولانا، آن دریای گستردهی آرام نیز مالامال از مهر، در پیش پای همهی آنها موج میزد، اما دریغ که هیچکس نمیخواست پا در آن دریا بگذارد. مدتها بود که پیر سِردان سر روی خاک گذاشته بود و او کسی را نمییافت که خود را در آینهی روحش به تماشا بنشیند. آنهمه هیاهو، آنهمه شیفتگی همچون سنگریزههایی بود در دریای آرام، اما ژرف وجود او.
در بامداد یکی از شنبههای ماه جمادی الاخر ۶۴۲ هجری قمری، مرد بلند بالایی به قونیه پا گذاشت و در بازار شکرفروشان فرود آمد. حجرهای گرفت و قفل گرانبهایی بر روی در آن گذاشت. او فقیرترینِ مردان جهان بود، اما با این کار رندانهاش میخواست همه گمان کنند که او بازرگان بزرگی است؛ درحالیکه چیزی در اتاقش نبود جز حصیری کهنه، کوزهای شکسته و بالشی از خشت خام. او نهتنها شکرفروش نبود بلکه تلخترین زبانها را داشت. از آن گیاهان تلخ بود که هیچ چرندهای آن را نمیچرد، اما شگفت آنکه تنها به دهان یک نفر شیرین آمده بود و آن یک نفر، مولانا بود.
مولانا آن دریای آرام و بیهیاهو، در خودش موج میزد و خوش بود. او چه میدانست که نهنگی به نام «شمس تبریزی» به قونیه آمده است تا زیرورویش کند. مردی که گویی روی زمین گام برنمیداشت. سرش در میان ابرها بود و پایش هوا را میشکافت. او نهنگ بیقراری بود که در حوض دلها نمیگنجید. در هیچ خانهای نیز جای نمیگرفت.
او دلی میخواست همچون مولانا، دریایی ژرف که باید اقیانوس میشد.
هنگامیکه شمس در دل مولانا فرود آمد، خیزابه های بلند، همهی شهر را فراگرفت. آنگاه آنچنان فریاد و هیاهو از مردم برخاست که گفتی بهزودی شهر به زیر آب خواهد رفت.
مولانا و شمس به اتاقی پناه بردند. در و پنجرهها را به روی دیگران بستند و دو زانو روبه روی یکدیگر نشستند. اتاقی که بهاندازهی روحشان بزرگ بود و از پنجرهی آن میشد اقیانوسی را به تماشا ایستاد. اتاقی که بهاندازهی دل بدخواهان کوچک بود.
روز و شبِ مولانا با شمس میگذشت. مردی که در زندگیاش همه کارکرده بود. از بند شلوار فروشی گرفته تا معلمی. مردی که یکبار در کودکی به پدرش گفته بود: «من یک بچه مرغابیام نه مرغ خانگی. من مرغابی به دنیا آمدهام، اما تو میخواهی که مانند یک مرغ به زمین نوک بزنم و دانه برچینم. درحالیکه از لولیدن میان خاک و خاکروبه بیزارم و تنها آب را دوست دارم.»
کاسهی وجود مردم از خشم لبریز شده بود. هواخواهان مولانا از آنهمه مهرورزی و شیدایی به تنگ آمده بودند و از یکدیگر میپرسیدند: «آخر این مرد درازقد شر انگیز تلخزبان چه سخنانی دارد که به مولانای ما بگوید؟ مولانای دانشمند فقیه آدابدان ما چه چیزهایی نیاموخته است که اکنون میخواهد از این مرد بیسواد بیاموزد؟ چرا مولانا همچون همیشه با ما سخن نمیگوید، به منبر نمیرود و پیشنماز ما نمیشود؟ گویی این مرد او را جادو کرده است!»
آنها چه میدانستند که اگر یک اقیانوس – هرچند ژرف و بزرگ – درهم نجوشد، خواهد گندید. اقیانوس، باید هم از مهر لبریز باشد و هم از قهر. این نکته را مولانا خود دریافته بود. ازاینرو با همهی وجود به شمس دل داده بود. گاه نیز میکوشید که او را با مردم آشتی دهد، اما شمس در برابر مردم گویی یک اژدها بود. از دهانش آتش میریخت و خشک و تر را باهم میسوزاند. آخر آن مرد همهچیز را جور دیگری میدید و جور دیگری میخواست. آدمها را و حتی پرندهها و سنگها را. او همهچیز را آنگونه میپسندید که باید باشند، نه آنگونه که هستند. شگفت آنکه مردم نیز او را آنگونه که بود، نمیخواستند.
سرانجام سرزنشها، دشنامها، بدگوییها و کینهورزیها کارگر افتاد. از آمدن شمس یک سال بیشتر نگذشته بود که از قونیه بیرون رفت. درحالیکه پشت سر خود، به آتشی که برافروخته بود نگاه میکرد. او توانسته بود شهری را به هم بریزد. مرداب عادتها و روزمرگیها را به هم بزند تا شاید برخی به کوچکی روح خودشان پی ببرند و روح بزرگ مولانا را دریابند.
شمس، همچون هیولایی افسانهای، دریای وجود مولانا را با یک فوت طوفانی کرده بود. اکنون او مانده بود و دلی بیقرار و کفآلود. همچون اقیانوسی گسترده زیر آسمانی ابری و مهآلود. اکنون از مولانا، آن شیخ بزرگ شهر، آن دانشمند معقول، چه بر جای مانده بود؟ مشتی کاغذِ به خاکستر نشسته. شمس همه وجودش را به آتش کشیده بود. آنچنانکه گُر میگرفت و میسوخت که اگر بر منبر میرفت آن را میسوزاند. اگر در حلقهی درس مینشست، هرچه کاغذ و دفتر بود به آتش میکشید. آیا آن خاطرهی دور، آن سخن پیشگویانهی عطار سرنوشتش را رقم زده بود؟ این سخن عطار دمی از یادش بیرون نمیرفت: «زود باشد که این پسر، آتش در سوختگان عالم زند.» پیش از آشنایی با آن مرد آتشینمزاج، او از جنس آتش نبود. سراسر لطف بود و نرمی و مهربانی. سخن درشت نمیگفت، تندخویی نمیکرد که مبادا بر خاطر کسی خاکستر اندوهی بنشیند، اما اکنون شیدا و بیقرار شده بود که در مسجد و مدرسه نمیگنجید. او نمیتوانست همچون گذشته با مردم سخن بگوید؛ با هزار سختی جویی بکَند تا رود حرفهایش را به حوض دلها برساند و یا در مجلس بزرگان مانند طوطیان پرگو شکرشکنی کند و از این شاخه به شاخهی دیگر بپرد. او اکنون بلبلی بود که داغ گلی را در دل داشت و آنچنان غزلهای آتشینی میسرود که گلهای لطیف با شنیدن آنها جامه میدراندند.
نامههای مولانا یکی پس از دیگری بهسوی شام رفتند و روسیاه بازگشتند. از خدا میخواست که هر چه زودتر دل شمس نرم شود و به قونیه بازگردد، اما شمس در برابر نیاز او ناز میکرد. ناز و نیاز او هردو، خانمانبرانداز بود. از هیچ سخن نازک و درشتی هراس نداشت. او به هر چه دشنام و ناسزا خو گرفته بود. همچون کرگدن پوستکلفتی که ناز و نیش برایش یکسان بود. کرگدنی که همهجا سایهی تنهاییاش را به همراه خود میکشید.
مولانا با هیچچیز دیگری بهجز شمس آرام نمیگرفت. همان کسی که وجود آرام او را ناآرام کرده بود. تنها او میتوانست بیقراریاش را در خود جای دهد. پس باید او را هرگونه که شده به قونیه بازگرداند.
مولانا با ناامیدی از پسرش – سلطان ولد- خواست که برای آوردن شمس به شام برود.
آتشینترین و نرمترین سخنان را در خورجین پسرش ریخت. تازهترین درودها را بدرقهاش کرد. باشد که آن عقاب سرکش را به قونیه بازآورد.
سلطان ولد برای نرم کردن دل شمس، آب شد و آرامآرام بر دل سنگ او چکید. ابر شد و بر سرش بارید. پرندهای شد و برایش آواز خواند. پروانهای گشت و خود را به شمع سوزان وجود او کوبید. پانزده ماه تمام سخنان نرم و روان در گوشش خواند تا سرانجام دلش را به دست آورد. بهراستیکه چه هیولایی بود شمسی.
شمس سوار بر درازگوشی جوان شد، سلطان ولد افسار آن را به دست گرفت و هردو بهسوی قونیه به راه افتادند. او همهی راه را افسار به دست داشت و گوش به سخنان شمس. راه به پایان رسید و حرفهای شمس به پایان نرسید؛ آنچنانکه سلطان ولد آرزو کرد ایکاش میتوانست همراه با او گرد جهان بگردد.
بار دیگر آن نهنگ غولآسا خود را به آب زد و اقیانوس از همه سو سرریز کرد. بار دیگر بدگوییها و بدخواهیها آغاز شد. این بار پسر مولانا -علاءالدین- نیز با بدخواهان یار بود؛ آنچنانکه شمس در خانهاش نیز آسایش نداشت. مولانا برای از دست ندادن او خود را به آبوآتش زد. نمیخواست دل کسی از او برنجد. همهجا در پی آشتی دادن شمس و مردم برمیآمد، اما این کارها سودی نداشت. روزی نبود که او به خاطر شمس با کسی درگیر نشود. چراکه او رفتار هیچکس را بیپاسخ نمیگذاشت. مولانای نازکدل و نرمخو، آن مرد مهربان و دوستداشتنی به کسی دل داده بود که میتوانست با یک نگاه گلها را از روییدن پشیمان سازد. قناریها را از خواندن و یا رودها را از رفتن بازدارد. بااینهمه مولانا بهسختی با او مهر میورزید و حتی نگران جانش بود. این بار دلش گواهی بد میداد.
سرانجام یک روز صبح، آفتاب دمید، اما دیگر از شمس خبری نبود. گویی ناگهان آب شده و رفته بود به زمین، پرنده شده بود و پریده بود به آسمان. مردم با شنیدن این خبر نفسی از سر آسودگی کشیدند، اما مولانا ویران شده بود.
مردم در برابر خانهی مولانا گرد آمدند و از او خواستند که به مسجد بیاید و برای آنها سخنان قشنگ بگوید، اما او همه را از خود راند و به اندرون خودش پناه برد. بارها از پسرش علاءالدین خواست که سوگند بخورد که خون شمس بر زمین نریخته است، اما علاءالدین پسری بود که به عشق پدرش خیانت کرده بود و راست نمیگفت.
پس از ناپدید شدن شمس، دیرزمانی به جستجوی او برآمد، اما هر چه بیشتر جُست، ناامیدتر برگشت. هرگاه که به یاد او میافتاد، دلش به آتش کشیده میشد. دوری او نیز مانند نزدیکیاش خانمانبرانداز بود.
دیگر هیچ نشانی از شمس یافت نشد. مولانا تا آخر عمرش از دوری او سوخت و جز در شعرهایش دم برنیاورد. غزلهای او آنچنان با یاد و نام شمس آمیخته است که دیوان غزلهایش به نام او بلندآوازه شده است؛ آنچنانکه گویی شمس آنها را سروده است.
عمر مولانا تا پایان در مستی و بیخویشی گذشت. اگر نبود خواهش یکی از یاران دلبندش، مثنوی او هرگز آفریده نمیشد. این کتاب -فیه ما فیه – نیز بهرهی سخنان خودمانی اوست با یارانش. این سخنان پس از مرگ او گردآوری شد و در دسترس هوادارانش قرار گرفت.
مولانا در این کتاب بسیار ساده و خودمانی – اما ژرف – سخن میگوید. گاه نرم و ملایم است و گاه پرخاش میکند. باورهایش را بهسادگی بیان میدارد. حتی گاه از آرزوهایش سخن میگوید؛ آرزوهایی سوخته و خاکستر شده. او آنچنان از شعر سخن میگوید که گویی شعر گفتن ننگآورترین کارهاست. درحالیکه زندگیاش دمبهدم، نفس به نفس با شعر گذشته است. او یکبار از شمس نیز سخن میگوید و گره دلش را میگشاید.
اگر کسی بخواهد مولانا را بهتر حس کند و یا بفهمد، باید به غزلها و مثنویهای مولانا رو کند. کتاب فیه ما فیه تنها ازاینرو برای شما ساده و گزیده شده است تا پیش درآمدی باشد برای رو کردن شما به مثنویها و غزلهای مولانا. همان غزلهایی که مولانا در آنها همچون اقیانوسی ناآرام، افق تا افق گسترده است و آن نهنگ غولآسا – شمس- خود را به خیزابه های بلندش میکوبد.
*
«سخن بهاندازه بیرون میآید. حرفهای من به آب میماند که میراب آن را به سویی روان میسازد. آب چه میداند که میراب او را به کجا میبرد، به خیارزار، کلمزار یا گلستانی؟
اگر آبِ فراوانی جاری شود، نشانهی آن است که زمینِ تشنه بسیار است؛ اما اگر آبِ اندکی بجوشد، پیداست که زمین اندک است؛ یا باغچهای است، یا چاردیواریِ کوچکی.
کوتاه اینکه من کفشدوزم. چرم زیاد دارم، اما بهاندازه پای هرکسی میبرّم و میدوزم.»
«مولانا»
____________________
برگرفته از کتاب: «قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی» بازنویس: محمدکاظم مزینانی