روح تنها در قلعه ترسناک
دانل داک و دیزی برای گذروندن تعطیلات به اسکاتلند رفته بودند.
اونا در یک قلعهی قدیمی و ترسناک که در کنار یک دریاچه واقع شده بود زندگی میکردند.
یک شب وقتی که داشتن شام میخوردند، دیزی با ترس و لرز پرسید:
– «تو فکر میکنی اینجا روح وجود داشته باشد؟»
دانل داک که مشغول خوردن سوپ خودش بود گفت: «ممکنه. چونکه اینجا هتل گرون قیمتی یه و حتماً باید جزو سرگرمیهای یک روح هم باشه.»
دیزی با وحشت فریاد زد: «وای! خدا کنه نباشه. چون من خیلی از روح میترسم.»
دانل داک گفت: «اینقدر نگران نباش. یادت باشه که من اینجام و ازت مواظبت میکنم.»
خلاصه، اون شب، آخرای شب، دانل داک میخواست بخوابه که یکدفعه در اتاقش با صدای وحشتناکی باز شد و دیزی داخل شد.
صورت دیزی مثل برف سفید شده بود؛ دندوناش از ترس، ترق، ترق به هم میخورد. فریاد زد «روح، من روح دیدم.»
دانل داک در حالیکه سعی میکرد نترسه گفت: «کجاست؟ چیکار داره میکنه؟»
دیزی گفت: روی تخت من نشسته. من رفتم که چراغها رو خاموش کنم و برگردم و بخوابم که یکدفعه اونو دیدم. حالا چیکار کنیم؟»
دانل داک گفت: «والاچی بگم!» شروع کرد به خاراندن سرش. «من درست نمی دونم با روح باید چیکار کرد.»
دیزی فریاد زد: «ولی ما که نمیتونیم بگذاریم اون همونجا بمونه. آنجا اتاق منه! منم خوابم میاد و میخوام بخوابم.»
دانل داک که خیلی کنجکاو شده بود گفت: «بهتر من بیام و نگاهی بندازم.»
بعد دوتایی دست به دست همدیگه پاورچین پاورچین از راهروگذشتند و به طرف اطاق دیزی رفتند. و دانل داک در حالیکه کمی میلرزید یواش در رو هل داد. از توی اتاق صدای نرم و عجیبی میومد.
دیزی گفت: «ببین داره گریه میکنه، حتماً روح یک خانمه.»
در واقع همین طور هم بود. اون روح که روح یک خانم بود روی لبه تخت نشسته بود و هق و هق گریه میکرد.
ناگهان دل و جرات دانل داک بیشتر شد و به طرف روح رفت و دستش رو گذاشت روی شونه روح. یعنی میخواست دستش را روی شونه روح بگذاره که دستش توی تن اون فرو رفت!
دانل داک پرسید: «چی شده؟ چرا گریه میکنی؟»
روح با گریه گفت: «من خیلی بدبختم.»
دیزی در حالی که دستمالی به دست روح میداد گفت: «ولی چرا؟ من فکر میکردم روحها از ترسوندن مردم، لذت میبرند.»
روح در حالیکه اشکهاش رو پاک میکرد گفت: «واسه اون نیست. آخه. من خیلی تنها هستم. روزها پشت روزها، سالها پشت سالها سپری میشن ومن تنها توی این راهروها پرواز میکنم و هیچ کس رو ندارم که باهاش حرف بزنم. خیلی سخته!»
دیزی گفت: «من میفهمم چی میگی. من حاضر نیستم یک لحظه هم تنهایی توی این قلعه بمونم.»
دانل داک کمی فکر کرد و بعد پرسید: «نمیتونی بری و دنبال یک روح دیگه بگردی؟»
روح گفت: «آخه وقت ندارم. شماها که میدونین من فقط شبها میتونم از خونه بیرون بیام. این قلعه هم تا قلعه بعدی کیلومترها فاصله داره. من نمیتونم قبل از اینکه صبح بشه به قلعه دیگه برم و برگردم.»
دانل داک گفت: «ما سعی میکنیم یه کاری برای تو بکنیم. حالا آگه ممکنه بگذار دیزی بخوابه، و فردا شب باز بیا اینجا.»
روح در یک لحظه از روی تخت بلند شد. آخه خیلی مؤدب بود. حتی به دیزی لبخند زد. بعنی سعی کرد که لبخند بزنه ولی شما که میدونید روح نمیتونه بخنده. خلاصه، در یک چشم به هم زدن روح از وسط دیوار گذشت و خارج شد.
صبح روز بعد دانل داک با مدیر هتل صحبت کرد و از اون پرسید: «ببینم، این اطراف روح پیدا نمیشه؟»
مدیر هتل نگاهی جدی به دانل داک انداخت و گفت: «اینجا از روح خبری نیست. این جا هتل خیلی آبرومندی یه ولی میگن که روح آبی پیر این اطراف رفت و آمد میکنه.»
درست بعد از نیمه شب اونشب، دیزی و دانل داک با ماشین رفتند به سراغ روح آبی.
دیزی با ترس و لرز گفت: «وای، اینجا چقدرترسناکه.» در همین لحظه یک صدای جغد اومد و نزدیک بود دانل داک از ترس سکته کنه. خلاصه، اونها از ماشین پیاده شدند و به طرف خرابهها رفتند. ماه میدرخشید و همه جا رو روشن کرده بود و دانل داک و دیزی به راحتی هم جا رو میدیدند؛ ولی خبری از ازروح نبود.
دانل داک صدا زد: «این جا کسی نیست؟» در همین لحظه صدائی به گوش رسید و دیزی بیش از پیش ترسید. اما دانل داک فریاد زد:
– «آقای روح، خواهش میکنم نرید، ما دوست شما هستیم و میخوایم باهاتون حرف بزنیم!»
ناگهان در همین لحظه دانل داک و دیزی نور زردرنگی رو روی یک سنگ در بالای سرشون دیدند و فهمیدند که روح آنجاست.
دانل داک به سرعت شروع به تعریف کردن ماجرای روحی که در هتل دیده بودند کرد و گفت: «اونجا، جای خوبیه. کاملاً گرم و راحته. خیلی بهتر از اینجاست! اونجا یک هتله و اینجا یک خرابه. چرا نمیایید اونجا تا خودتون ببینید؟»
و روح موافقت کرد که با اونها به هتل بره. بعد سوار ماشین شدند و به هتل برگشتند. روح آبی خیلی ناراحت روی صندلی عقب نشسته بود ولی خوشحال بود که به سراغ روح زنی که در اطاق دیزی بود میرفتند. روح زن هم خیلی خوشحال بود. وقتی که دانل داک و دیزی رو دید که روح رو با خودشون آورده بودند با خوشحالی گفت: «حالا دیگه من شبها برای خودم یک هم صحبت دارم و دیگه تنها نیستم.»
دیزی با خوشحالی لبخند زد و دانل داک هم با شیطنت گفت: «وای که آگه اون مدیرهتل خبر داشت که حالا دوتا روح توی هتلش هست چیکار میکرد؟!»
بعد هر چهارتایی خندیدند…
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)